مردمانی با سپر و شمشیر که کتاب نمی خریدند

بخشی از سفرنامه ناصرخسرو  *

  • و دوشنبه بیست و دوم ذی الحجه به طایف رسیدیم که از مکه تا آن جا دوازده فرسنگ باشد . طائف ناحیتی است بر سر کوهی.به ماه خرداد چنان سرد بود که در آفتاب می بایست نشست و به مکه خربزه فراخ بود و آنچه قصبه طایف است شهرکی است و حصاری محکم دارد ، بازارکی کوچک و جامعی مختصر دارد و آب روان و درختان نار و انجیر بسیار داشت .قبر عبدالله عباس رضی الله عنه آن جاست به نزدیک آن قصبه و خلفای بغداد آن جا مسجدی عظیم ساخته اند و آن قبر را در گوشه آن مسجد بردست راست محراب و منبر . و مردم آن جا خانه ها ساخته اند و مقام گرفته.

از طائف برفتیم و کوه و شکستگی بود که می رفتیم و هر جا  حصارکها و دیهک ها بود ودرمیان شکستها حصارکی خراب به من نمودند اعراب گفتند این خانه ی لیلی بوده است وقصه ی ایشان عجیب است .واز انجا به حصاری رسیدیم که ان را مطارمی گفتند و  از طائف تا آن جا دوازده فرسنگ بود. و از آن جا به ناحیی رسیدیم که آن را ثریا می گفتند آن جا خرمایستان بسیار بود و زراعت می کردند با آب چاه و دولاب و در آن ناحیه می گفتند که هیچ حاکم و سلطان نباشد و هر جا رئیسی و مهتری باشد به سر خود و مردم دزد و خونی همه روز بایکدیگر جنگ و خصومت کنند . و از طایف تا آن جا بیست و پنج فرسنگ می داشتند . از آن جا بگذشتم حصاری بود که آن را جزع می گفتند. و در مقدار نیم فرسنگ زمین چهار حصار بود . آنچه بزرگ تر بود که ما آن جا فرود آمدیم آن را حصین بنی نسیر می گفتند و درخت های خرما بود اندک و خانه آن شخص که شتر از او گرفته بودیم در این جزع بود ، پانزده روز آن جا بماندم . خفیر نبود که مارا بگذراند و عرب آن موضع هر قومی را حدی باشد که علف خوار ایشان بود و کسی بیگانه در آن جا نتواند شدن که هر که را که بی خفیر بدرقه باشد و قلاوز نیز گویند . اتفاقا سرور آن اعراب که در راه ما بودند که ایشان را بنی سواد می گفتند به جزع آمد و ما او را خفیر گرفتیم و او را ابوغانم عبس بن العبیر می گفتند با او برفتیم . قومی روی به ما نهادند پنداشتند صیدی یافتند چه ایشان هر بیگانه را که بینند صید خوانند چون رئیس ایشان با ما بود چیزی نگفتند وگرنه آن مردی بود ما را هلاک کردندی .

فی الجمله در میان ایشان یک چندی بماندیم که خفیر نبود که ما را بگذراند و از آن جا خفیری دو بگرفتیم هر یک به ده دینار تا ما را به میان قومی دیگر برد . قومی به عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد . ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد ، من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم و همه جا مخاطره و بیم بود الا آن که خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آن جا بیرون آییم ، به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آن را سربا می گفتند ، کوه ها بود هریک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . بلندی چندان نی که تیر به آن جا نرسد و چون همراهان ما سوسماری می دیدند می کشتند و می خوردند و هرکجا عرب بود شیر شتر می دوشیدند من نه سوسمار توانستم خورد نه شیر شتر و در راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل می کردم و بدان قناعت می نمودم ، و بعد از مشقت بسیار و چیزها که دیدیم و رنج ها که کشیدیم به فلج رسیدیم بیست و سیوم صفر . از مکه تا آن جا صد و هشتاد فرسنگ بود . این فلج در میان باده است ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است.آنچه در آن وقت که ما آن جا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل و این چهارده حصن بدو کرده بودند که مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود و ایشان گفتند ما از اصحاب الرسیم که در قرآن ذکر کرده است تعالی و تقدس ، و آن جا چهار کاریز بود و آب آن همه برنخلستان می افتاد و زرع ایشان بر زمین بلند تر بود و بیش تر آب از چاه می کشیدند که زرع را آب دهند و زرع به شتر می کردند نه به گاو آن جا ندیدم و ایشان را اندک زراعتی و هر مردی خود را روزی به ده سیر غله اجری کرده باشد که آن مقدار به نان پزند و ازاین نماز شام تا دیگر نماز شام همچو رمضان چیز کمی خورند اما به روز خرما خورند و آن جا خرمای بس نیکو دیدم به از آن که در بصره و غیره ، و این مردم عظیم درویش و بدبخت باشند با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند ، و آن جا خرمایی بود که میدون می گفتند هر یکی ده درم و هسته که در میانش بود دانگ و نیم بیش نبود و گفتند اگر بیست سال بنهند تباه نشود ، و معامله نباشد وهیچ چیز از دنیاوی با من نبود الا دو سله کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند هر که به نماز می آمد البته با سپر و شمشیر بود و کتاب نمی خریدند .

مسجدی بود که ما در آن جا بودیم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و برگ شاخ و برگی در میان آن بردم ایشان بدیدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ، چه تا من آن جا بودم از عرب لشکری به آن جا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند ، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان می بایست برید مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم ، تا عاقبت قافله ای از یمامه که ادیم گیرد و به لحسا برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجار فروشند . عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کرا بدهم و از آن جا تا بصره دویست فرسنگ و کرای شتر یک دینار بود از آن که شتری نیکو به دو سه دینار می فروختند مرا چون نقد نبود و به نسیه می بردند گفت سی دینار در بصره بدهی تو را بریم . به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم . پس آن عریان کتاب های من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پیاده برفتم روی به مطلع بنات النعش ، زمینی هموار بود بی کوه و پشته . هر کجا زمین سخت تر بود آب باران در او ایستاده بود و شب و روز می رفتند که هیچ جا اثر راه پدید نبود الا بر سمع می رفتند و عجب آن که بی هیچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسیدندی که آب بود . القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم . به یمامه حصاری بود بزرگ و کهنه . از بیرون حصار شهری است و بازاری و از هرگونه صناع در آن بودند و جامعی نیک و امیران آن جا از قدیم بازار علویان بوده اند و کسی آن ناحیت از دست آن ها نگرفته بود از آن که آن جا خود سلطان و ملکی قاهر نزدیک نبود و آن علویان نیز شوکتی داشند که از آن جا سیصد چهارصد سوار برنشستی و زیدی مذهب بودند و در قامت گویند محمد و علی خیرالبشر و حی علی خیر العمل و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند ، و بدین ناحیت آب های علی خیر البشر و حی علی خیرالعمل و گفتند مردم آن شهر شریفیه باشند ، و بدین ناحیت آب های روان است از کارطز و نخلستان و گفتند چون خرما فراخ شود یک هزار من به یک دینار باشد و از یمامه به لحسا چهل فرسنگ می داشتند و به زمستان توان رفت که آب باران جاها باشد که بخورند و به تابستان نباشد . لحسا شهری است بر صحرای نهاده که از هرجانب که بدان جا خواهی رفت بادیه عظیم بباید برید و نزدیک تر شهری از مسلمانی که آن را سلطانی است به لحسا بصره است و از لحسا تا بصره صد و پنجاه فرسنگ است و هرگز به بصره سلطانی نبوده است که قصد لحسا کند .

About مجله الکترونیکی عطف

View all posts by مجله الکترونیکی عطف →

One Comment on “مردمانی با سپر و شمشیر که کتاب نمی خریدند”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *