ملاقات با مگی

خسته از کار روزانه مشغول پیاده‌روی بودم تا غبار روزمرگی از ذهنم پاک شود. ناگهان شنیدم یکی صدایم می‌کند: هی فلانی! کجا با این عجله؟ برگشتم تا ببینم کیست. اما هر چه دور و برم را نگاه کردم کسی را ندیدم. خیابان مثل همیشه خلوت و خالی بود و پرنده پر نمی‌زد. فکر کردم خیالاتی شدم و به راهم ادامه دادم.چند قدم دیگر برداشتم دوباره همان صدا را شنیدم: با تو هستم رهگذر! به کجا چنین شتابان؟ دوباره ایستادم و باز هم کسی آن حوالی نبود. ناگهان زاغکی از روی درخت پرید و روبرویم ایستاد. شبیه همان زاغکی که روزگاری قالب پنیری در منقار داشت و گول روباه را خورد. همان که داستانش را حبیب یغمایی برایمان در کتابهای دوران دبستان گفته بود. هنوز در همین خیالات بودم که ادامه داد: شما آدم‌ها کارتان همین است. بی‌اعتنایی و بی‌توجهی. مرد حسابی چند بار صدایت کردم و اعتنا نکردی.

با تعجب پرسیدم: عجب پس این صدای تو بود؟ نمی‌دانستم شما پرنده‌ها هم حرف می‌زنید! با نگاهی عاقل اندر سفیه جواب داد: یعنی این همه آواز پرنده‌ها را نشنیده‌ای؟! فکر کردی پرنده‌ها بیهوده و بی‌هدف آواز می‌خوانند! چیزی که شما می‌شنوید آواز است. ما با همین آوازها با هم حرف می‌زنیم. حرفهایی خیلی مهمتر از مهملاتی که شما از صبح تا شب می‌بافید. اما حرفهای ما به زبانی دیگر است. زبانی که شما نامحرمان نمی‌فهمید. هر چند شما آدمها خیلی چیزها را نمی‌دانید و تازه فکر می‌کنید عقل کل هم هستید!

گفتم: آره حق با توست ما سخت گرفتار جهل مرکب هستیم. بعدپرسیدم: حالا چه فرمایشی دارید؟ چه کمکی از من ساخته است؟ با صدای بلند خندید و گفت: این دیگر خیلی مضحک است. ببین کار ما به کجا رسیده که آدمیزاد می‌خواهد به ما کمک کند! بعد با همان لحن طعنه‌آمیز ادامه داد: شما لطفاً خانه ما را خراب نکنید و با تیر و تفنگ ما را نکشید، کمک پیشکش!

دیدم راست می گوید. با شرمندگی ادامه دادم: حق با توست. کارنامه ما سیاه‌تر از این حرفهاست. فقط خواستم بدانم چه شد که سراغ من آمدی. در پاسخ گفت: هیچی!بالای درخت نشسته بودم و حوصله‌ام سر رفته بود. به نظرم رسید کمی با هم گپ بزنیم. من هم با خوشحالی جواب دادم: چه عالی!بعد همانطور که این گفتگو ادامه داشت، راهی شدیم. من راه می‌رفتم و او به آرامی کنارم پرواز می‌کرد.

خودم را معرفی کردم و پرسیدم: اسم شما چیست قربان؟ گفت:من زاغی استرالیایی هستم. از رده زاغی‌های زنگوله‌ای. ما از راسته گنجشک‌سانان و زیر راسته آوازخوانان هستم. نام علمی هم دارم. جیمنورینا تیبیسن[۱]. از دویست سال پیش که سر و کله مهاجران اروپایی در این جزیره پیدا شده به ما می گویند مگ‌پای[۲]. البته تو می توانی مگی صدایم کنی. آسان‌تر است. اما اینها هیچ کدام اسم اصلی من نیست. من یک اسم بومی دارم که بومیان استرالیا پنجاه هزار سال پیش برایم انتخاب کردند. گفتم: اسم بومی‌ات را هم بگو. گفت: تلفظش برایت سخت است ولی اگر دوست داری بدانی، اسم بومی من کولباردی[۳] است.بر اساس یک افسانه قدیمی بومیان در روزگار نخست خلقت، آسمان آنقدر به زمین نزدیک بود که درختان نمی‌توانستند رشد کنند. بعد اهالی زمین به فکرشان رسید که زیر سقف آسمان عمود بلندی بزنند تا آسمان بالاتر برود و من هم شاخه درختی آوردم و با آن سقف آسمان را بالاتر بردیم. حالا هر روز صبح موقع طلوع آفتاب آوازی می‌خوانم که برای یادآوری آن خاطره ازلی است. راستش من با دیدن شکوه آفتاب نمی‌توانم ساکت بمانم. طلوع آفتاب یک معجزه هر روزه است. از شوق دیدار دوباره آفتاب شب‌ها تا صبح بی‌قرارم. وقتی دوباره خورشید را می‌بینیم اگر آواز نخوانم دق می‌کنم.

گفتم: آوازت را بارها شنیده‌ام. خیلی زیباست. مگی هم اسم قشنگی است. مرا یاد برایان مگی می‌اندازد. یکی از نویسندگان محبوبم. عمرش را صرف ترویج فلسفه کرد. کتاب سرگذشت فلسفه به قلم اوست. «مواجهه با مرگ» را هم او نوشته است. دو سال پیش فوت کرد. روانش پر از نور باد.

بعد مگی پرسید:حالا تو از خودت بگو. در پاسخ گفتم: چیز زیادی برای گفتن ندارم. چهل و هفت سال است در این سرای سپنجی غافل از احوال دل خویشتنم. دلبسته ادبیات و فلسفه‌ام و تشنه یادگیری. کتابدارم و اینجا کتابداری درس می‌دهم. بعد مگی پرسید:چند سال است اینجا زندگی می‌کنی؟ گفتم:سه سالی می‌شود. گفت:هنوز خیلی تازه واردی. خاندانبزرگ پرندگان از حوالی شصت میلیون سال پیش تا کنون در این جزیره زندگی می‌کنند.بعد از انقراض دایناسورها ما متولد شدیم. ما از نخستین ساکنان جزیره هستم.

گفتم: یعنی خیلی پیشتر از بومیان استرالیا. گفت: بله خیلی پیش‌تر. آنها حدود پنجاه هزار است که اینجا هستند.ولی بومیان همسایه‌های بی‌آزاری بودند.ما با هم کنار آمده بودیم. تا حدود همین دویست سال پیش سر و کله مهاجران اروپاییپیدا شد و همه چیز خراب شد.

پرسیدم: چطور؟ دوباره با همان لحن طعنه‌آمیز جواب داد: یعنی تو نمی‌دانی؟! این همه اخبار هولناک گرمایش زمین و تغییر اقلیم را نشنیدی!؟ ندیدی انسان معاصر چه آسیب‌هایی مهیبی به کره زمین زده است؟دنیا پر شده از پلاستیک. همه جا را زباله برداشته. همه‌اش تقصیر این انقلاب صنعتی و نظام سرمایه‌داری است. هر چه می‌کشیم از همین صاحبان صنایع و سرمایه است.

صورتش سرخ شده بود و صدایش از خشم می‌لرزید. گفتم: حالا شما اوقات خودت را تلخ نکن. وقتی عصبانی می‌شوی آدم از چشمهایت می‌ترسد. درست مثل اواخر آگوست تا اوائل نوامبر که به رهگذران و دوچرخه سواران حمله می‌کنی. بعد پرسیدم:راستی،چرا شما مگ‌پای‌ها در این مدت از سال این قدر عصبانی هستید و به مردم حمله می‌کنید؟ گفت: حمله که نه فقط نوک می‌زنیم، تا از دور و بر لانه ما دور شوند. آخر این چند ماه زمان تولد جوجه‌هاست و ما خیلی گرفتاریم. مگ پای گرفتار هم مثل آدم گرفتار اعصاب درست و حسابی ندارد.

پرسیدم: البته شکسته نفسی می‌فرمایید! پارسال آن پیرمرد بیچاره را در سیدنی به کشتن دادید. همان دوچرخه سواری که مگ پای به طرفش شیرجه رفت و او هول شد، به دیوار خورد و ضربه مغزی شد. گفت: خیلی از آن اتفاق متاسفم. ولی تقصیر خودش هم بود. خودش هول شد. نشنیدی ترس برادر مرگ است. اگر نترسیده بود، الان زنده بود.گفتم: این عذر بدتر از گناه است. پیرمرد بیچاره را به کشتن دادید و می‌گویی تقصیر خودش بود. مگی با شنیدن این حرف دوباره بر افروخته شد و گفت: اولاً که از آن ماجرا متاسفم. یک تصادف بود. ثانیاً از تقصیر نگو که کارنامه شما آدم‌ها خیلی سیاه‌تر از آن است که بخواهید موجود زنده دیگری را در دنیا مقصر چیزی بدانید. در بین این همه گونه جانوری فقط و فقط شما آدم‌ها هستید که تیشه به ریشه زمین می‌زنید. بقیه دارند مثل – به قول شما آدم – زندگی می‌کنند. اگر شما همه جای دنیا را با شهرها و کارخانه‌های که ساختید اشغال نمی‌کردید این اتفاق نمی‌افتاد. آخر ما کجازندگی کنیم که شمانباشید؟ آیا جایی روی این کره باقی مانده است؟ شما همه جا را تصرف کردید.

این همه گرفتاری برای همه درست کردید و تازه مدعی هستید که وقت هم ندارید به همه کارهایتان برسید. خدا را شکر که وقت ندارید! اگر وقت بیشتری پیدا می‌کردید تکلیف ما چه بود؟همین که مجبورید روزی هشت ساعت بخوابید ما خدا را شکر می‌کنیم. انسان خواب انسان خوبی است. چون ضرر کمتری به زمین می‌زند. هر چند واقعاً نمی‌دانم که این کمبود وقت شما دیگر چه دروغ بزرگی است. من که برای همه کار وقت دارم. صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شوم. آوازم را می خوانم. لانه‌ام را تمیز می‌کنم. صبحانه مختصری می‌خورم و برای پرواز صبحگاهی آماده می‌شوم. اما از همان بالا می‌بینم که شما همیشه در شتاب می‌دوید و آخرش هم به همه جا دیر می‌رسید. راستی شما چرا اینقدر نامنظم هستید؟ روزی بیست و چهار ساعت هم برایتان کم است. مرتب از کمبود وقت شکایت می‌کنید و بعد ساعت‌ها بی‌هدف پای گوشی موبایل نشسته‌اید و وقت تلف می‌کنید! بعد هم ادعا می‌کنیدکه برای ورزش یا کتاب خواندن وقت ندارید. به من نمی توانید دروغ بگویید چون از آن بالا شاهد رفتارتان هستم.

بعد گفتم: این حرفها را رها کن. از پرواز برایم بگو. پرواز چه حس و حالی دارد؟اسم پرواز را که آوردم کمی خوشحال شد و با لبخندی بر منقار ادامه داد: تمام شوق زندگی‌ام پرواز است. اگر یک روز پرواز نکنم می‌میرم. پرواز زیباست. مهم نیست پرواز کدام پرنده باشد. عقاب باشد یا کلاغ، کبوتر باشد یا کرکس. نشنیدی سهراب سپهری می‌گوید: من نمی‌دانم چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست. راستی اصلاً به این موضوع فکر کرده بودی؟ اصلاً به نظرت رسیده بود اگر کرکس‌ها نباشند چه بلایی بر سر ساکنان زمین خواهد آمد؟ هیچ می دانی وقتی حیوان مریضی در دشت و صحرا می‌میرد اگر کرکس‌ها نباشند تمام باکتری‌های بیماری زای جسدش آب و خاک آن حوالی را آلوده می‌کند. ولی کرکس با آن معده آهنینی که دارد و با اسیدی پر قدرت همه را ظرف چند ساعت ضدعفونی می کند و مانع انتشار آلودگی می شود. خدا می داند تا امروز چند بیماری خطرناکتر از کرونا به مدد همین کرکسی که شما ناسزا نثارش می کنید از سرتان رفع شده و خودتان هم نفهمیدید. اصلاً فکر نکردی این ویروس کرونا چطور دستش به شما رسید؟ چون فاصله لازم را با حیات وحش رعایت نکردید. حالا باید فاصله اجتماعی را رعایت کنید! رفتید همه جا خانه و ویلا و آپارتمان ساختید. شما نظم زمین را به هم زدید. این آزمندی شما همه را بیچاره کرده است.

من که از مرور کارنامه سیاه بشری بسیار شرمنده شده بودم، با تردید پرسیدم: به نظرت تا حالا هیچ کار خوبی از ما آدم‌ها سر زده که بتوانیم به آن افتخار کنیم؟ مگی کمی تامل کرد و گفت:تنها چیزی که من از دنیای شما دوست دارم انسانیت انسان است. همان گوهر نابی که بر بنیاد اخلاق، هنرو فلسفه استوار است و انسان را به سوی آزادی، حقیقت و زیبایی هدایت می‌کند. مثلث درخشانی که سرچشمه خوبی، خیرخواهی و نیکی است و هر یک مکمل دیگری است. تا آزادی نباشد انسان مجالی برای حقیقت‌جویی ندارد و هر چه به حقیقت نزدیکتر می‌شود توان بیشتری برای فهم زیبایی و خلق زیبایی دارد. تنها چیزهایی که می‌توانید به آن افتخار کنید همین‌هاست که البته برای خودش خیلی است. افسوس که در روزگار تسلط زر و زور و تزویر ارزشهای اخلاقی و جایگاه هنر برای بعضی‌ها کمرنگ شده است. برای آنهایی که گستاخانه ادعا می‌کنند این حرفها مال کتابهاست و دوره این حرف‌ها گذشته. غافل از اینکه بخش عمده‌ای از مشکلات امروز در نتیجه همین بی‌توجهی به مفاهیمی است که در کتاب‌ها آمده است. اگر انسان به ارزش‌های انسانی وفادار بود و گرفتار آزمندی و فریبکاری نمی‌شد که روزگارش به این سیاهی و تباهی نبود. اگر هم امیدی به آینده باشد به همین ارزشهای ناب است. امید همه ما به مهربانی، بخشندگی، راستگویی، درستکاری، دادخواهی و فضلیت‌های دیگر است که انسانیت انسان بر آن‌ها بنا شده است. بعد از این جمله، مگی لحظه‌ای درنگ کرد و گفت: من دیگر باید بروم. خورشید در حال غروب است و تا هوا تاریک نشده باید به آشیانه برگردم؛و شب را به عشق دوباره دیدن خورشید در طلوع فردا سپری کنم. بعد هم بر ارتفاع پروازش افزود و همانطور که اوج می‌گرفت در افق ناپدید شد.

 

 

[۱]Gymnorhinatibicen

[۲] Australian Magpie

[۳]Coolbardie

About يزدان منصوريان

یزدان منصوریان در دانشگاه چارلز استورت استرالیا کتابداری درس می دهد. او در سال 1385 از دانشگاه شفیلد انگلستان فارغ التحصیل شده و یازده سال عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی بوده است. شیفته ادبیات و فلسفه است و در مجله هایی مثل بخارا، جهان کتاب و نگاه نو از مطالعات خود در این دو قلمرو می نویسد.

View all posts by يزدان منصوريان →

3 Comments on “ملاقات با مگی”

  1. استاد گرامی جناب آقای دکتر منصوریان بسیار لذت بردم. من از جاناتان مرغ دریایی بسیار آموختم. خوشحالم که با خواندن مطلب شما از مگی هم یاد گرفتم.

  2. درود بر شما آقای دکتر
    خیلی زیبا نوشتید عالی بود. لذت بردم. ممنون
    خیلی اتفاقی به این صفحه برخوردم. راستش فکر نمی‌کردم انتشار عطف ادامه داشته 🙁
    روزگارتان نیک!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *