این یادداشت گذری ست کوتاه بر زندگی “پدرو المودوار” ویکی از برترین آثار سینمایی او، فیلم “با او حرف بزن” و آنچه نگارنده مخمصه اخلاق و قانون می انگارد.
فیلم سازی که شاعر شد!
در سرزمینی که شاعر پرآوازه ی آن فدریکو گارسیا لورکا با شعر تصویرمی سازد و از تصاویر معنا می گیرد و معانی را در کنار هم می نشاند و بعدی متفاوت از زندگی انسانی را میهمان گوش و هوش و چشم مخاطب می کند، هیچ عجیب نیست که ۱۳ سال پس از مرگ لورکا ،کسی بیاید وبا تصاویر شعر بسراید. گویی یکی تلاش می کرد تا با جادوی کلمات تصویری بسازد برای فهم بهتر آدمیان و دیگری دریافته بود که انسان معاصر به چه میزان تهی از احساس و عشق شده است و این را بهانه کرد برای اینکه با تصویر، شعرعاشقانه بسراید و شاعر سینما شود. اما این نه همه ی ماجراست!
برشی از زندگی
پدروالمودوار، در بیست و پنج سپتامبر ۱۹۴۹ در خانواده ای روستایی متولد میشود. جعرافیای کوچک به نام “کالزادا دِلاتراوا” در نیمه جنوبی اسپانیا که به استان “سیوداد رئال” تعلق دارد زادگاه او می شود. پدری کم سواد که بارقاطرش شراب تاکستان های اطراف روستا بود و مادری همانند تمامی زنان روستا،همراه با دو خواهر و یک برادر، خانواده ی “پدرو” را تشکیل می دادند.جغرافیای کوچک ” کالزادا دِلاتراوا” تقریبا در مرکز و نیمه جنوبی اسپانیا اگر چه همانند بخش های دیگر این کشور سرسبز و سرشار نبود و اگر چه در آن سالها در سایه ی اقتدارگرایی ژنرال فرانکو ،بن بست های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی پر رنگ بود و ساختارهای متصلب برای اهل هنر مجالی فراخ باقی نمی گذاشتند، اما همه ی اینها هیچ بند و بستی بر ذهن بی مرز و خلاق و متخیل “پدرو” نبود و آثار او نشان از همین خلاقیت و بی مرزی دارند.”پدرو المودوار” در سال ۱۹۶۷ به مادرید می رود تا تصورات و تخیلات کودکی اش را به ظهور برساند.اما دولت دیکتاتور فرانکو، مدرسه سینمایی مادرید را تعطیل می کند به خیال آنکه سینما را به محاق ببرد و هنر را به بند بکشد. المودوار پس از این به کارهای گوناگون می پردازد و در ابتدای دهه هفتاد با خرید یک دوربین هشت میلیمتری کار درسینمای تجربی را آغاز می کند.سال ۱۹۸۴ اولین فیلم بلند او به نام ” چه کردهام که شایسته این باشم” روی پرده می رود. ۲سال بعد “ماتادور” را می سازد و سپس با فیلم ” زنان در آستانه فروپاشی عصبی”درسال ۱۹۸۸ نام خود را به عنوان یک کارگردان مولف و خلاق بر سرزبان های می اندازد و چنان می کند که نامزد جایزه بهترین فیلم غیر انگلیسی می شود.اما داستان به اینجا ختم نمی شود و در نهایت در سال ۱۹۹۹ با فیلم “همه چیز درباره مادرم” اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی را برای اسپانیایی ها به ارمغان می آورد و سه سال بعد نیز با فیلم زیبا، شاعرانه و فلسفی ” با او حرف بزن” اسکار بهترین فیلمنامه غیرانگلیسی زبان را کسب میکند. اما این نه همه ی ماجراست!
“روایت کابوس ها یا ترس های پس از بیداری“
المودوار فیلم های خودش را می سازد یعنی در حقیقت قصه های خودش را روایت میکند وهرجا که نامش باشد باید منتظر بود تا دیالوگ هایی عمیق و زیبا شنیده و به مدد تصاویر واقعگرایانه و ساده و انسانی ، بدون هیچ نقش و لعاب مصنوعی و اغراق آمیز،ذهن ودل مخاطب را به سمت و سویی ببرد که به طور طبیعی نخواهد رفت. او سینمایش را خیلی شخصی می پندارد و با نشانه و اشاره به انچه می گوید: “از کابوسهایی که داشته ام یا ترسهایم بعد از بیداری” . سینمای او یک سینمای قصه گو ،ساده و روان است. قصه هایی که شاید هزارانش را ما در ذهن داشته باشیم ولی کسی مانند او نمیتواند آنها را به تصویر بکشد. اوست که در پس هرقصه، پرسش هایی انسانی،جهانی و اساسی را وارد ذهن مخاطب می کند. . المودوار چنان چیره دست است در قصه گویی که ابدا نیاز به تصاویر اغراق شده ندارد.سینمای او یک سینمای “ضد سرعت” است.او علاقه ای ندارد که به ضرب و زور سرعت و امدن صحنه های پیاپی ذهن تماشاگرراتسخیر کند. او برعکس اجازه میدهد تا مخاطب در هرپلان و سکانس درنگ داشته باشد و خود را انجا حس کند .سینمای او از بابت اینکه زنان، قهرمانان و یا مرکزیت بیشتر فیلم هایش بوده اند و هستند یک سینمای بی جانشین است. پرداختن به مسائل زنان و اوردن انها بر روی پرده سینما قطعا در بسط و گسترش توجه به مسائل و مشکلات همسان و جهانی زنان بی تاثیر نبوده است. و دیگر اینکه او یک کارگردان به غایت اسپانیایی ست و در همه آثارش پایبندی به فرهنگ و هنر سرزمینش احساس میشود. اما این نه همه ی ماجراست!
” با او حرف بزن” و قصه ای که روایت می شود.
این فیلم در سال ۲۰۰۲ توانست جایزه اسکار بهترین فیلمنامه را غیر انگلیسی را به خود اختصاص دهد. با او حرف بزن، قصه ای دارد ساده و روان و بدور از اغراق و هیاهو. قصه ایست عاشقانه و روایتی است از نیاز انسان معاصر به حرف زدن و ارتباط برقرار کردن و درنهایت تنهایی انسان ها و البته در نهایت نیز هم اخلاق در مخمصه می گذارد و هم عدالت را. دو مساله ای که ظاهرا انسان ها خیلی به آن مفتخر هستند اما المادوار آنها را به چالش می کشد.
در فیلم “با او حرف بزن” قصه جوانی به نام بنیگنو روایت میشود که در طبقه دوم ساختمانی ازمادرش مراقبت میکند . بنیگنو نه دوست دختری داشته است و نه دوست پسری. تنها چیزی که بنیگنو را به هیجان می آورد نگاه کردن به سالن آموزش رقصی ست که در آنسوی خیابان است و “الیسیا” دختری که پدرش روانشناس است در آن سالن رقص جولان می دهد. بنیگنو یکسره عاشق الیسیا ست اما جرائت ابراز ندارد.شاید او را زیباتر از آنی میداند که بخواهد به کسی چون خودش پاسخ مثبت بدهد. بنیگنو به بهانه ای واهی بیمار پدرِ الیسیا میشود تا بلکه بتواند به طور هفته گی او یعنی الیسیا را ببیند. در همان هفته اول در مطب و منزل پدرِ الیسیا ،برای اخرین بار بنیگنو الیسیا را در حالی که از حمام بیرون می امد می بیند و دخترک متعجب سوال می کند و بنیگنو هم صادقانه می گوید که برای او امده ولی قصد ناراحت کردن او را ندارد. هفته بعد ، هفته انتظار است اما از الیسیا خبری نمیشود و او به سالن رقص هم نمی آید. تصادفی سخت با اتومبیل الیسیای زیبا و جذاب را تبدیل به انسانی میکند که جسمش زنده است اما انچنان که پزشکان می گویند به مرگ مغزی دچار شده است. در این فیلم به موازاتی که داستان بنیگنو و الیسیا پیش می رود، قصه ی مردی به نام “مارکو” که روابط دوستانه – عاشقانه ای با یک زن به نام ” لیدیا” دارد نیز روایت میشود. لیدیا یک گاوباز حرفه ایست و مارکو مردی ست بازگشته از عشقی بی فرجام. اما در این قصه که چهارسال پس از به کمارفتن الیسیا اتفاق می افتد، لیدیا نیز در میدان گاوبازی جلو چشمان مارکو در برابر گاوی خشمگین اسیب میبند وهمان به سرش می آید که بر سر الیسیا آمده بود. هردو زن به کما می روند! بنیگنو در طول چهار سالی که در یک کلینیک از آلیسیا مراقبت میکند چنان رفتاری با جسم الیسیا دارد که گویی او زنده است و همه چیز را درک میکند. او هر روزبا آلیسیا یکسره حرف میزند و برایش ازخبرها میگوید، از فیلم هایی که دیده است، از غذایی که خورده است و از تمام انچه شاید دو انسان زنده و عاشق با یکدیگر می گفتند. بنیگنو هر روز الیسیا را حمام میکند. بدنش را ماساژ می دهد.موهایش را شانه میکند. اگر لازم باشد او را آرایش میکند و اگر قرار باشد کسی به دیدن آلیسیا بیاید حتما لباس مناسب تن او می کند. او را به بالکن می برد و برایش روزنامه می خواند. بنیگنو آنچنان با آلیسیا برخورد می کند و رفتار می کند که “مارکو” ی تازه وارد به کلینیک که می خواهد از لیدیا مراقبت کند متعجب میشود از اینهمه تلاش و توجه و شاید هم در دل به ساده گی بنیگنو می خندد. ازنظرمارکو لیدیا و الیسیا هردو مرده اند! اما بنیگنو معتقد است که هردوی آنها به معجره نیاز دارند و آنها نیز باید به معجزه ای امید داشته باشند. بعداز مدتی کوتاه مارکو خسته میشود و لیدیا را میگذارد و به سفر میرود وهنگامی که در ساحلی ارام و تنها روزنامه ای را باز می کند خبر مرگ لیدیا را می خواند. فیلم اما با قصه بنیگنو و آلیسیا ادامه پیدا میکند .بنیگنو نه تنها الیسیا را ترک نمی کند بلکه هر روز بیشتر شیفته و عاشق الیسیا میشود تا اینکه یک روز پرستاران متوجه میشوند که تغییراتی در بدن الیسیا به وجود آمده است.جستجوی پزشکان نشان می دهد که آلیسیا باردار است! و در نهایت بنیگنو را به علت همخوابی با الیسیا به زندان می اندازند.مارکواز سفر بازمی گردد وقصد میکند که به بنیگنو کمک کند اما انچه بیشتر از زندان بنیگنو را ازار میدهد دوری از آلیسیا ست. خانه بنیگنو حالا مکانی ست که مارکو در انجا سکونت دارد و برای تبرئه بنیگنو تلاش میکند. یک روز صبح مارکو از همان پنجره ای که سالها قبل بنیگنو الیسیا را در سالن رقص می دید،متوجه میشود که الیسیا زنده است و از کما بیرون آمده.اما بنیگنو که ناامید از ازادی ست و دوری از الیسیا او را رنج می دهد و حتی خبر زنده بودن و از کما خارج شده الیسیا را کسی به او نمی دهد خودکشی میکند. مارکو از این شرایط متاسف است اما یک شب بعد از مرگ بنیگنو در سالن نمایش الیسیا را همراه با مربی رقصش می بیند و لبخندهایی که رد و بدل میشود میان انها نشان از ان دارد که مارکو و الیسیا در اغاز یک رابطه عاشقانه هستند. بنیگنو می میرد و الیسیا زنده میشود. یکی می داند چرا زندگی را ترک می کند و دیگری نمی داند چگونه به زندگی برگشته است!
مخمصه اخلاق و قانون
انچه در “با او حرف بزن” برجسته است و پاسخ قطعی برای آن نمیتوان یافت وحتما مخالفان و موافقان بیشمار دارد ،پرسش بدون پاسخی ست که المودوار در ذهن بیننده هوشیار درانداخته است.پرسشی که ما را به حوزه های اخلاق و قانون و عدالت می کشاند و انچنان میکند که ما از نو به انچه اخلاق و قانون و عدالت می نامیم نگاه کنیم. مرگ بنیگنو و بازگشت به زندگی الیسیا ما را با این پرسش مواجه می کند که آیا همخوابی بنیگنو با الیسیا یک کار ضد اخلاقی بوده است؟ عرف و هنجارهای جامعه بی تردید به این پرسش ،پاسخ مثبت میدهد و انچنان که میبینم قانون برای برقراری عدالت وارد میشود و بنیگنو را به زندان می اندازد. از طرفی الیسیا، دختر جوانی که ۴سال در کما بوده و به عقیده پزشکان گرفتار مرگ مغزی بود و درنهایت مرگ یگانه سرانجام او بود با همین” فعل غیر اخلاقی”! بنیگنو به زندگی باز می گردد! فعل ظاهرا غیر اخلاقی بنیگنو نتیجه ای به غایت مثبت و اخلاقی دارد. زنده شدن انسانی که هیچ امیدی به زندگی اش نبود. و به راستی چه چیز اهمیتش بیشتر از زندگی انسان است؟ و هرچه نام اخلاق میگیرد اگر به زندگی ختم نشود چه فایده دارد؟ آلمودوار مخاطب اهل تفکر را با این پرسش رو به رو میکند که فعل اخلاقی کدام فعل است؟ و عدالت چیست؟ ایا اعمال ما حُسن و قبح ذاتی دارند یا خوب و بد در گرو نتیجه است؟ اگر یک فعلا ظاهرا غیراخلاقی همانند آنچه بنیگنو انجام داده منجر به بازگشت به زندگی یک انسان شود ، ایا همچنان یک فعل غیر اخلاقی است؟ قانون که برای انسان مدرن تنها راه رسیدن به عدالت است بر مبنای “زندگی” بخشی باید حکم کند یا “مرگ”؟ اگر بنیگنو با الیسیا همخوابه نمیشد الیسیا همچنان در کما به سر می برد و شاید هم مرگ به سراغش آمده بود. اما حالا الیسیا به زندگی باز گذشته است و قانون به عدالت! یعنی به حبس بنیگنو رای داده و لابد مردمان اخلاق گرا نیز از این رای راضی اند و بنیگنو را سرزنش میکنند. اما همین مردم و همین قانون و همین اخلاق و همین عدالت باید پاسخ این پرسش را بدهد که آنان به دنبال زندگی هستند یا مرگ ؟ اگر به دنبال زندگی هستند بنیگنو آن را به آلیسیا داده است و اگر مرگ هدف آنان است پس باید در همه ساختارهایی که نام قانون و اخلاق و عدالت به خود گرفته اند شک کرد. اخلاق آخرین بندی ست که روزی آدمیزاد از دست و پای خود باز خواهد کرد و تا آن روز شاید هزاره ها مانده باشد.
موضوع به غایت بغرنجی است. دست ساخته های بشر مثل اخلاق و قانون، گاه خود او را به کام مرگ و نیستی می کشانند بی توجه به نتیجه و اثر و ثمر رفتارها.