اتاقی که رزرو کرده بودم نیمبها بود. چون پنجره نداشت. اما برای من که قرار بود فقط سه روز استکهلم باشم چندان مهم نبود که این مدت کوتاه را بدون پنجره سپری کنم. در عوض هزینهء سفرم کمتر میشد و برای من که آن زمان دانشجو بودم این پول اهمیت زیادی داشت. تازه قرار بود تمام روز در محل برگزاری کنفرانس باشم و فقط برای خواب به هتل بروم. برای آدم خسته و خوابآلوده هم داشتن یا نداشتن پنجره چه اهمیتی داشت؟
خوشحال از این معاملهء پرسود کلید را از مسئول پذیرش هتل گرفتم و خودم را به طبقه سوم رساندم. بعد از یافتن شماره اتاق، در را باز کردم. با نوری که از راهرو به داخل میتابید کلید برق را یافتم و چراغ را روشن کردم. چمدان به دست وارد شدم و در را پشت سرم بستم. لحظهای ایستادم و اطرافم را نگاه کردم. تختی تمیز و مرتب گوشه سمت راست بود. یک صندلی، میز تحریر کوچک و یخچالی کوچکتر از آن در سمت چپ قرار داشت. تلویزیون و دستشویی هم داشت. فقط پنجره نداشت. گویا زیر پلهای بود که به اتاق کوچکی تبدیلش کرده بودند تا به کار مسافرانی بیاید که در جستجوی اسکان موقت و ارزان قیمت هستند، که از قضا من هم یکی از آنها بودم.
همانطور چمدان به دست، بلاتکلیف ایستاده بودم. به رغم خستگی مفرط، نیرویی نامرئی مانع از آن میشد که چمدان را زمین بگذارم و بنشیم. میلی به ماندن نداشتم. آن شادی چند لحظه پیش هم به کلی محو شد و جایش را به هراسی غریب داد. احساس کردم در تلهای گرفتار شدهام که شبیه یک تابوت مجلل است و اگر آن شب آنجا بخوابمبه خواب ابدی فرو خواهم رفت. میدانستم که این احساس بیاساس است، اما نتوانستم بر آن غلبه کنم. بنابراین، بی آنکه حتی لحظهای بنشینم، در را باز کردم، سوار آسانسور شدم و خودم را به میز پذیرش در لابی رساندم.
خانم جوانی که چند دقیقه پیش کلید اتاق ارزان قیمتِ بیپنجره را به من داده بود، مودبانه پرسید چه کمکی از من ساخته است؟ من هم در جواب گفتم این اتاق را نمیخواهم. تصمیمم عوض شده است.میخواهم بهای کامل یک اتاق معمولی را بپردازم و جایم را عوض کنم. او هم با خوشرویی و بدون آنکه دلیلش را بپرسد، گفت مشکلی نیست و امکان این تعویض وجود دارد. چند لحظهای منتظر ماندم که تغییر لازم را در سیستم پذیرش اعمال کند.بعد کلید اتاق جدید را گرفتم و به طبقه سوم بازگشتم. در اتاق جدید را باز کردم و بیاعتنا به تمام وسایلی که در اتاق بود، خودم را به پنجره رساندم و آن را باز کردم. نسیم خنکی از بیرون به داخل اتاق وزید. چشمهایم را بستم، نفس عمیقی کشیدم و ریههایم را پر از آن هوای دلپذیری کردم که ممد حیات بود و مفرح جان. احساس کردم نشستن کنار این پنجره ارزشش به مراتب بیش از آن پولی است که قرار بود صرفهجویی کنم. آن روز برای نخستین بار توجهام به اهمیت ویژهء پنجره در ساختمان جلب شد. شاید به آن دلیل که پیش از آن تجربه بودن در اتاق بدون پنجره را نداشتم و از نقشی که این عضو مهم در هویت بخشیدن به یک بنا ایفا میکنند چندان آگاه نبودم.
آن سفر سه روزه به پایان رسید و به شفیلد بازگشتم. به خانه که رسیدم مشتاقانه رفتم کنار پنجره ایستادم و به منظرهء بیرون خیره شدم. خانهای که آنجا اجاره کرده بودیم یکی از واحدهای متعلق به اداره مسکن دانشگاه[۱] بود و در منطقهء سرسبز «فول وود»[۲] قرار داشت. پنجره اتاق نشیمن رو به محوطه سبز ی باز میشد که پر از درختان بلوط تنومند بود. به مدد آن منظرهء طبیعی، پنجرهء اتاق ما مثل یک تابلوی نقاشی بود که در چهار فصل رنگش تغییر میکرد. بهار پر از طراوت بهاری بود و تابستان سرشار از سبزی و سرور. پاییز هم طلایی میشد و زمستان مصداقی از باغ بیبرگی بود که به تعبیر زندهیاد اخوان ثالث: که میگوید که زیبا نیست؟ و به راستی همیشه زیبا بود. قبل از آنکه ساکن فولوود باشیم آپارتمانی در مرکز شهر اجاره کرده بودیم که بخشی از نسل آپارتمانهای قدیمی شهر بود که شهرداری در سالهای پس از جنگ جهانی ساخته بود. ساختمانی به نام «کرافت بلدینگ»[۳] که پنجرههایی چوبی و کهنهء داشت که رو به بالا باز میشد. پنجرههای کرافت بلدینگ رو به خیابانی باریک «هاولی»[۴]بودو سهم بیینده ردیف آجرهای قرمزی بود که در اثر بارش باران فراوان معمولاً خیس و نمناک بود و این منظره بر دلتنگی ما میافزود. اماپنجرهء اتاقم در دانشکده اوضاع بهتری داشت. رو به حیات سرسبز کلیسای قدیمی سن جورج[۵]باز میشد. البته سالها بودکه آن کلیسا کارکرد اولیهاش را نداشت و مراسم مذهبی در آنجا برگزار نمیشد. بخشی از دانشگاه شده بودکه از ساختمانش برای برگزاری کلاس و سمینار استفاده میکردند. اما چون بخشی از میراث فرهنگی شهر به شمار میآمد به همان شکل حفظش کرده بودند.
از آن روزها یازده سال میگذرد، اما اکنون که تعبیر استاد خرمشاهی به مدد این «حافظهء بیحفاظ» خاطرههای این مدترا مرور میکنم، میبینم که تجربهء پنجره برای من همچنان ادامه دارد و در سفرهای مختلف به پنجرهها با دقتی بیش از گذشته نگاه میکنم. گویی همان چند دقیقه توقف در اتاق بیپنجره هتل استکهلم نقطهء عطفی در این زمینه در ذهنم بوده است. سال ۲۰۱۰ که دو هفتهای به تامپره در فنلاند سفر کردم، پنجرههای هتلی که در آن اقامت داشتم متفاوت از پنجرههای دیگری بود که تا آن زمان دیده بودم. چهار جداره بود. دو ردیف شیشهء دو جداره با فضایی خالی در وسط که عملاً دو پنجرهء تو در تو محسوب میشد. برای زمستانهای سرد فنلاند طراحی شده بود که ذرهای از گرمای ساختمانبه هدر نرود.
بیتردید شکل و جنس پنجرهها نقشی اساسی در مدیریت دمای ساختمان دارند. خانهای که تا همین چند ماه پیش در آن زندگی میکردیم در منازل مسکونی دانشگاه ما در کرج قرار داشت و باز یا بسته بودن یکی از پنجرههای آن به دلیل موقعیتی که داشت میتوانست دمای خانه را حسابی تغییر دهد. پنجرهء کوچکی در دیوار غربی هال که رو به میدان کوچکی در مرکز مجتمع بازمیشد و چون در مسیر باد الموت قرار داشت، اسمش را گذاشته بودیم «پنجره الموت». تابستانها فوقالعاده مفید بود. درست مثل کولر طبیعی عمل میکرد و بخش غربی خانه را کاملاً خنک نگه میداشت. هرچند این کشف جدیدی نبود و نیکان ما قرنها در خانههای خود بخشهای تابستاننشین و زمستاننشین داشتهاند، اما برای ما در قرن بیست و یکم تجربه جدیدی بود. نمونههای بازمانده از آن دوران را در یزد و کاشان دیدهام و همیشه هوش و خلاقیت معماران ایرانی را در این سازگاری و همسویی با طبیعت ستودهام. ولی این از خوشاقبالی ما بوده که در یک آپارتمان به سبک امروز از سر تصادف چنین موهبتی نصیبمان شده است. زیرا بعید میدانم سازنده آپارتمان این پنجره را به این منظور قرار داده باشد. بیشتر به نظر میرسد نورگیر بوده تا بخشی از سالن پذیرایی را روزها روشنتر کند. بعد کاربردی دوگانه یافته بود و کاربرد دومش برای ما مهمتر شده بود. جالب است که این پنجره یکی از کوچکترین پنجرههای خانه بود و توجهی هم جلب نمیکرد. خاموش و بیصدا در گوشهای از سالن پذیرایی نشسته بود، البته درست است بگویم ایستاده بود و به کسی کاری نداشت. یادم هست روزی که به اینجا اسبابکشی کردیم شاید آخرین جزئی از خانه بود که کشفش کردیم. پنجرهای مستطیل شکل به ابعاد نیم در یک و نیم متر که در گوشهای از سالن پذیرایی در میان دیواری بتونی قرار داشت و تقریباً دو سوم فوقانی آن باز و بسته می شود.
دو سال پیش که برای برگزاری کارگاه روش تحقیق کیفی مهمان دانشگاه هنر اسلامی تبریز بودم، در خلال بحث یکی از حاضران به نقل از استادش گفت: «پنجره در هر دیوار رخدادی است که باید آن را جشن گرفت». به راستی که چنین است. پنجره برای ساختمان مثل چشم، گوش و بینی برای تن آدمی است. پذیرای نور و پرتوهای حیاتبخش خورشید است. امکان ارتباط درون با بیرون ساختمان را فراهم میکند و سرچشمهء هوای تازه و محل تبادل صداست. اتاق بدون پنجره ارتباطش با دنیای بیرون قطع میشود. به قول مولوی: دوزخ است آن خانه کان بیروزن است.
البته پنجره کارکردی پارادوکسیکال دارد. از یک سو باید به نور اجازهء ورود دهد و از عبور گرد و غبار و هدر رفتن گرما در زمستان و خنکی در تابستان جلوگیری کند. پنجره از نظر شکل میتواند دایره، مربع، مستطیل، لوزی، پنج ضلعی یا شکلهای دیگر هندسی باشد که هر یک کارکرد خود را دارند. از نظر اندازه میتواند از بسیار بزرگ تا بسیار کوچک متغیر باشد. بسته به نوع باز و بسته شدن آن میتواند ثابت، کشویی، بالارو، یا لولایی باشد. از نظر ساختار میتواند ساده یا دو جداره باشد. بسته به اینکه چگونه نگهداری شود ممکن است تمیز یا کثیف و البته سالم یا شکسته باشد.پنجرهء شکسته برای هر بنا نمادی از رها شدگی و خالی بودن از سکنه است. نشانهای از هرج و مرج و پریشانی در آن بناست. بر عکس پنجرههای تمیز و شفاف خبر از رونق زندگی، رسیدگی، توجه و نظم میدهند.
در مقالهای میخواندم ریشهء زبانشناختی واژهای که برای پنجره در هر زبان استفاده میشود بیانگر مهمترین کارکرد آن در نزد اهالی آن زبان است. مثلاً در انگلیسی «ویندو» از «ویند»[۶]و در اسپانیولی نیز «وِنتانا» از ریشهء «وینتو»[۷] و در هر دو زبان به معنای باد میآید.در ایتالیایی«فینسترا»[۸] و در فرانسوی «فِنِتق»[۹] که به معنای پنجره است دلالت بر نور و گشودن دارد. ریشهء پنجره در فارسی امروز را هم از واژهء «پنجارا» در سانسکریت میدانند که به معنای قفس بوده است و گویا ارتباطی با واژگان دیگر در فارسی ندارد. واژگان مرتبط با آن عبارتند از: اُرسی، دریچه، روزن، پاچنگ، پاژنگ، سه دری، پنج دری، هفتدری، (پارسا، ۱۳۹۰). در مجموع پنجره جایگاه خاصی در تعریف هویت هر بنا دارد.
مفهوم پنجره در ادبیات نیز از جایگاهی ویژه برخوردار است و به ویژه مولوی و حافظ به آن اشارات متعددی دارند. استعارهای است برای دریچه و روزنی به جان آدمی که پرتو لطف و عنایت الهی را به او میرساند. مثلاً مولوی در دفتر سوم مثنوی میگوید: دوزخستآنخانهکانبیروزناست/ اصل دین ای بنده روزن کندن است؛ تیشه هر بیشهای کم زن بیا / تیشه زن در کندن روزن هلا. حافظ هم میگوید: خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم / دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم.
هر کتاب و منبع خواندنی دیگر را نیز میتوان همچون پنجرهای دانست که به آدم فرصت میدهد از طریق آن به جهانی دیگر بنگرد و از دنیایی که در آن غرق است فاصله بگیرد. هر سفر نیز به مثابه پنجرهای تازه به درون روح آدمی است. زیرا با سفر ما فرصت مییابیم، جهان بیرون از خانه و کاشانهء خود را ببینیم و با آن ارتباط برقرار کنیم وبسته به اینکه این پنجره به کدامین سوی این جهان باز میشود منظرهای متفاوت در برابر دیدگان ما قرار خواهد گرفت.
فرجام سخن
نمیدانم شما کی و کجا مشغول خواندن این یادداشت هستید. اما هر زمان که این پیام به دستتان رسید، لطفاً به نزدیکترین پنجرهای که در اطرافتان هست نگاه کنید و ببیند چه منظرهای در برابر دیدگان شما قرار میدهد. اگر دوست داشتید در چند جملهای کوتاه آن را توصیف کنید و در بخش نظرخواهی بنویسد، تا این صفحه هم پر از پنجرههای جدید به دنیا و پذیرای نور و هوایی تازه باشد. ایدون باد!
منابع
پارسا، محمد علی (۱۳۹۰) خاستگاه معماری پنجره: جستاری در مفهوم پنجره در زبان فارسی و فرهنگ ایرانی. فصلنامه مسکن و محیط روستا. شماره ۱۳۴، ص. ۹۴-۷۵٫
[۱]Accommodation Centre
[۲] Fulwood Road
[۳] Croft Buildings
[۴]Howley Street
[۵]St George’s Church
[۶]Window and Wind
[۷]Ventana and Viento
[۸]Finestra
[۹]Fenetre
یک پنجره برای من کافی است….
بسیار خوب و خواندنی بود
Hi Dr. Mansourian, I am sitting in the information desk, and the library ,I am working on it, has big windows. They give me a nice picture of nature full of life.
این عناوینی که برای نوشته هایت می گذاری را همیشه دوست دارم. خوش ذوقیت را نشان می دهند.
من هم به پنجره ها و منظره ای که برایم ایجاد می کنند حساسم. یادم هست یک روز پاییزی سر کلاس دکتر دیانی از پنجره کارگاه علم اطلاعات چنان محو تماشای پاییز شده بودم که استاد بزرگوار با خوشرویی گفتند: خالقی کجایی؟
و فروغ هم چه زیبا گفته که اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم.
سلام
نگاه عمیق و پر از احساستون به اشیاء و پدیده های اطراف ستودنیه
من همچنان منتظر چاپ خاطراتتون هستم
پنجره ای که من الان باز کردم رو به باغچه ای پر از درختای سرسبز با میوه های کال که در آستانه ی رسیدن هستند باز میشه و حس آرامشبخشی توأم با امید به آدم میده
حتی اگه پنجره رو به دیوار باز بشه تنفس عمیقی که میشه با باز کردنش و استفاده از هوای بیرون گرفت یه دنیا ارزش داره
خدا قوت
الان که دارم این متن و می نویسم دقیقا زیر پنجره اتاقم نشستم و همین طور که روی پروپوزال کیفیم کار میکنم و یه موضوعی رو سرچ میکردم به سایت شما برخوردم!
من از همه جای دنیا،عاشق پنجره اتاقمم
و خوشبختانه بزرگترین پنجره خونه متعلق به اتاق منه !
پنجره اتاق من وقتی دراز می کشی یا نشستی فقط و فقط اسمون پیداست و این یعنی همون خوشبختی!
وقتی هم که کنارش می ایستم نیمی اسمون و نیمی حیاط خونه و ساختمونایی که کلی پنرجه دارن
یه چیز دیگه که علاوه بر پنجره عاشقشم. بالکنه!
بالکن خونه ها مثل پنجره ها باهات حرف میزنن و به نظرم ادمارو از سه چیز میشه شناخت: کفشاشون، بالکن و پنجره خونشون ! و رنگ چراغایی که تو خونه روشن می کنن!
شاد باشید
سمیه
الان که این متن رو خواندم به پنجره اتاق نگاه کردم بالکنی زیبا با چند گلدان پلاستیکی رنگارنگ به زودی پرخواهد شد از گلهای ناز که در تابستون محل تجمع زنبورهای عسل میشه و درختان زیبای نارنج و ازگیل و انار و بعد از آن پنجره های کلاس های مدرسه ابتدایی که محل رشد وآموزش کودکان است. چه حس خوبی
پنجره همون روزنه امید خونه هامون محسوب میشه، روزنه ای که صبحها اجازه میده خورشید خانم روحمون رو نوازش کنه و نوید زنده بودن و زندگی کردن به ما بده ، من الان در محل کارم هست که رو به به روش یه پارک عمومی کوچیک محلی قرار گرفته ، وقتی منتق شدم به اینجا میز کارم طوری قرار گرفته بود که وقتی پشت میز قرار میگرفتم دقیقا پشت به دنیا بودم، اولین کاری که انجام دادم با همه مخالفت های مسئولم میزم رو دقیقا طوری چیدم که کاملا شاهد پار ک و فضای سبز آن درختان سر به فلک کشیداش و بازی بچه ها که زندکی و عشق و هیجاندر اون نهفته هستش رو شاهد باشم .
باد
می وزد باد بر این پنجره و می کوبد، درب هایی که هنوز
دست هیچ منتظری، نرسیده است به آن
می رود کوچه به کوچه
می رود شاخه به شاخه
می دود از پی هر خار و خسی بر راهش
می برد آنچه شود همراهش
میرسد باد به دیوار
می کشد زوزه و فریاد کنان
صورتش میساید بر دیوار
باد هم تنها شد
مثل تنهایی آن پنجره مانده به راه
روز و شب می رود و می آید
پنجره باز و خموش است هنوز
پنجره خاطره از باد فراری دارد
پنجه باد صدا داد، در پنجره را
پنجره می خندید، با خودش اندیشید
دیگر او تنها نیست
پنجره میخندید، میهمانی به در خان اش سر زده است
دربهایش رقصید، در میان زوزه باد فراری، اما
لحظه بعد به خود آمد و دید
آنچه مانده است به جا
تله ای از خاک است، خار و خاشاک است
دیگر آن پنجره تنها نبود
مانده بود خاطره باد برایش برجا
پنجره هر روزش یاد آن خاطره بود
پنجره هر شامش یاد آن خاطره بود
آفرین، باد، که شد خاطره یک تنها
ما چه هستیم بگو
می شویم خاطره ای در یادی
ما چه هستیم بگو
می شویم پنجره ای در بادی