دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
تمامی آدمیان، در ته وجود خودشان میخواهند که آدمهایی باشند رفیع جایگاه. این حس کمالطلبی و ویژهخواهی، از آن حسهای عمیق و ریشهای وجود آدمی است که عامل محرک بسیاری از پیشرفتهای بشر نیز به شمار میآید. اما دریغ که در عمل میبینیم آدمیانِ واصل شده و رسیده به آنچه که کمال درجه بشری است، بسیار انگشت شمارند. مگر نه این است که همه میخواهند بهترین انسان باشند؟ مگر میشود آدم با کسی همکلام شود و از او بشنود که من میخواهم آدم بد و شروری باشم؟ پس چیست که این چنین ابنا بشر را حیران ساخته و کل عمر را میتازند که برسند یا حتی قدری نزدیک آن نقطه کمالی و خواستنی شوند اما وصالی در کار نیست؟
تامل در زندگی یکی از بزرگترین انسانهای کره خاکی یعنی حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی بهترین شاهد بشری برای زندگی متفاوت و متصلی است که تمامی آدمیان در کنه وجودشان در آرزوی دست یازیدن به آن هستند. مولوی، کسی است که نه در ظاهر و حرف که در واقعیترین شکل ممکن به وصال و اعلی درجه زندگی بشری دست یافته است.
لازم به توضیح است که عقل بیبضاعت و علم ناقصتر این حقیر، نه در حدی است که بخواهم در باب حضرت مولانا سخنسرایی کنم و نه تخصصی در زمینه مولاناشناسی یا مولویپژوهی دارم. فقط به عنوان انسانی که در این کره خاکی می زید و او هم مثل هر موجود انسانی دیگری در پی کشف حقیقت یا فهم آن است، برداشتهای خودم را از این موضوع بیان میکنم که مسلما نه علمی است و نه تحقیقی. بلکه صرفا برداشت شخصی است برای به قضاوت گذاردن آن و روشنتر شدن ذهن و عقل خودم. ممکن است عالمان عالی جاه این عرصه خرده بگیرند که تو را چه به این عالَم والا و به قول معروف:
ای مگس، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می بری و زحمت ما می داری
ناگفته پیداست که از منظر علم و پژوهش، بنده (و امثال بنده) هیچ جایگاهی در این عرصه نداریم. اما به عنوان انسانی که قدرت دیدن و شنیدن و خواندن و تامل کردن دارد، می توانم نظر شخصی خودم را عرضه کنم.
اگر من بخواهم از نظر شخصی خودم و بر اساس مطالعه و تامل در زندگی مولانا، عامل عظمت فکر و روح این موجود ویژه انسانی را بر شمارم، فقط به یک عامل که امالعوامل این موضوع است میتوانم اشاره کنم و آن عامل چیزی نیست جز:
بریدن
به باور من، همه آدمیان یک مولانای بالقوه در درون خودشان دارند و هر کسی که شرایطی مشابه مولانا را برای خود فراهم آورد قادر است مولانایی دیگر بیافریند. هر چند که ممکن است به کیفیت حضرت مولوی بزرگ نرسد اما نمی شود چنین فرضی را محال دانست. نمی گویم در شرایط مشابط قرار گیرد که اگر چنین فرض کنیم یعنی اینکه شانس و اقبال چنین موقعیتی را برای مولانا پییش آورده است. در حالی که اگر چه یکباره سر و کله شمس تبریزی پیدا می شود و مولوی را با خود می برد به آن جایی که رشک جن و انس است، اما مولوی هم آدمی برآمده از پای بته یا موجودی بدون پیش شرطهای لازم و آمادگی های مناسب نبوده است.
همه انسانها می خواهند که به درجه ای از مقام انسانیت برسند که متصل به چشمه لایزال کیهانی باشند اما این خواستن آنها، شرط و شروطی دارد. خواستنی زمینی است که هم خدا را باید داشته باشد و هم خرما را. خواستنی که زندگی دنیوی و آنچه فرد از رفاه و تفریح دارد را ذره ای به تلاطم نیاندازد. حال آنکه، برای رسیدن به مقامی والا و نیل به مقصودی عالیجایگاه، باید از خیلی چیزها گذشت. زندگی مادی، کار، خانه، ماشین و حتی علائقی معنوی و مقدس مانند کسب علم نیز، بندهایی محکم اند که ما آدمیان را سخت به زندگی گره زده اند و راه را بر هر پرواز روح و تعالی که لازمه رسیدن به کمال مطلوب است، سد کرده اند. مرغ بلند پروازی که پایش به بند باشد، هر چقدر هم که بکوشد قادر نخواهد بود به اوج آسمان سر بکشد و برای این مقصود اول باید بندهای تنیده در وجودش را بگسلد و بعد جواز پرواز و رهایی را به دست آورد.
اما مولوی اینگونه نبود. یعنی در ابتدا و قبل از دیدار شمس چنین آدم معمولی –مانند همه آدمیان دوران خود – بود. با همه وابستگی ها و دل مشغولی های انسانهای زمینی. البته با جایگاهی علمی و مذهبی در حد یک مفتی قابل احترام. به تعبیر عبدالکریم سروش، مولوی قبل از شمس “یک امام محمد غزالی” بیش نبود. اما دیدار شمس و روح بلند او که چون مغناطیسی مولانا را جذب می کند و در ابتدا او را از یک مدرس و معلم خوش آوازه و معتبر به فردی معمولی بدل می کند، زمینه های پرواز مولانا را فراهم می کند. چنانکه خود مولانا در این باره می گوید:
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی
شمس، نیک می دانست که دنبال چیست و چه کسی را انتخاب کرده و چطور باید او را به سرمنزل مقصود رهنمون شود. به عبارتی چرایی و چگونگی را به خوبی می دانست. به همین خاطر، بندهای وجود مولانا اعم از تدریس، زن، بچه، خانه و … را دانه به دانه باز کرد. یعنی مولانا را به ظرفی کاملا تهی بدل کرد تا بتواند آنچه نور تجلی است در این کاسه خالی و آماده بریزد.
شمس، حتی از امری به ظاهر مقبول و حتی مقدس در زندگی آن زمان یعنی مطالعه و کتاب خواندن هم نگذشت. چرا که آن هم، بندی و علاقه ای زمینی در وجود مولانا بود. حکایت می کنند که وقتی مولانا از همه چیز گسست، از علاقه شدید و دیرینش به مطالعه در نگذشت. او به متنبی (شاعر بلندمرتبه عرب) علاقه وافری داشت و دیوان او را در آستین داشت و گاهگاهی آن را می خواند. یک شب متنبی به خواب مولانا می آید و از او خواهش میکند که دیوانش را نخواند تا شمس که می خواست این علقه را هم از مولانا بگیرد و ضمیرش را کاملا صاف کند، دست از سر او بردارد.
در خوابِ دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد تا عزم سوی ما کن
مولانا، تا قبل از این تسویهی مادی آمادگی لازم برای تزکیه روحی را نداشت. شمس، آنقدر کوشید تا همه این وزنه های سنگینی که باعث می شوند روح آدمی سنگین و سنگین تر و زمینی تر شود و قدرت پرواز را از او بستاند، را واگذارد. وقتی او به این هدفش رسید دیگر نیازی نبود که چیزی را به مولانا یاد بدهد یا برای او کاری بکند و ناگاه ناپدید شد. بلکه، این وجود زمینی که پاک از هر گونه تعلق و وابستگی شده بود همچون آینه ای پر تلالو شده بود که خود به خود انوار تعالی را به خود جذب کرده و به دنیا منعکس می کرد. مانند شیشه ای که وقتی زنگار و خاک را از آن بزداییم خود به خود هر چیزی را از خود عبور می دهد و منعکس می نماید.
گرچه مولوی همه چیز زندگی معمولیش را باخت، اما به جایش برد. او چیزی را در عوض این باختش به دست آورد که شد صدای افکار بلند آوازه اش که هنوز هم از پس قرنها به قرایی شنیده می شود و معلوم نیست که دیگر مادر گیتی همچون او بزاید. کسی که در مقام مقایسه اش گفته اند: هِگِل، مولوی غرب.