ما همواره درگیر چالش درونی در انتخاب وجهی از هستی، سبک یا سنگین هستیم. وجه سبک هستی از تعلقات، مالکیت یا حس آن، چنبرههای تقدیر و انبوه پرسشهای بنیادین گریزان است. وجه سبک نیمه مادی دنیا یا دنیای مادی است بیآنکه به نیمه دیگر اعتقاد داشته باشند. زندگی در لحظه است. درک تمام عیار زمان و مکانی که در آن قرار داریم. از این رو گریز از درد و رنج و جذب در جنبههای لذت از جمله ویژگیهای این وجه از هستی تلقی میشود. حیات لحظه میان تولد و مرگ است و تمامی رازها در این لحظه وجود دارد. ازل و ابد در دایره موضوعات زندگی قرار نمیگیرد و روز و شب مواقف شادیهای متفاوتند. شاید از این منظر بتوان حذف مرگ را در اندیشه انسان غربی بهتر فهم کرد. عضوی از اعضاء خانواده یا دوستی از میان دوستان میمیرد و سپس با تشریفات کامل بدون هیاهو و جنجال، بیهیچ اندوه دیرپا به خاک سپرده شده و زندگی به سرعت به مدار قبلی باز میگردد. زمان و مکان مرگ فاقد معنایی تقدیری است، حادثه یا تدریج در توقف حیات مطلقاً بیمعناست و خاطرات متوفی بخشی از نیروی حیاتی وی برای تداوم لذت است. این چرخه را تنها برخی از روابط عاطفی شدید که باید روانپزشک آن را درمان کند دچار اختلال میکند. انسان ساکن بخش سبک هستی، جهان را گورستانی بزرگ میشناسند که ۹۰ میلیارد انسان بدون چهره در آن مدفونند و وظیفه خود را برای تداوم اکوسیستمهای مختلف طبیعی انجام میدهند. بنظر بسیار غیرانسانی است، اما پرسش ارزشی در این مقوله پرسشی خطا است. چه معیارهای ارزشی همواره از جنس نسبی بودهاند که یا با زمان یا مکان یا افراد، نسبت خاص خود را برقرار کردهاند. برای مثال ارزش صداقت میان دو فرد متفاوت است و حتی اگر برای هردو فرد بسیار مهم یا کم اهمیت باشد، مشخص نیست که میزان اهمیت یکسان است یا نه زیرا سنجندهای برای آن وجود ندارد. مثالی دیگر این مطلب را بیشتر روشن میکند، معیار پوشیدگی یا حجاب به طور کلی چیست؟ در جامعه مشرق زمین متناسب با فرهنگ، تمدن و تاریخ هر کشور این مسئله متفاوت است برای یک هندی یا ژاپنی تا ایرانی یا لبنانی فرق میکند، اما میتوان به اجمال گفت که اصل حجاب امری محترم است. در این فرهنگها حجاب در وجه ظاهری، نوعی پوشش است که میان دو جنس فاصله ایجاد میکند و البته بطور مسلم و قطعی این فاصله قبلاً در ذهن افراد امری محترم و دارای ارزش معنا شده است. میبینیم که مسئله درونی یعنی حرمت فاصله دو جنس در وجه بیرونی با پوشش خاص فاصلهگذاری میشود. اما سادهاندیشی است اگر فکر کنیم مسئله حجاب در مغرب زمین امری بیمعناست. البته با نظام ارزشگذاری ما بیمعناست اما اگر چهارچوب مفهومی یک انسان غربی را بررسی کنیم این فاصلهگذاری وجود دارد، برای متبادرکردن ذهن به مفهوم، ذکر مثالی ضروری است. در جامعه غربی مردان با یکدیگر دست میدهند و زن و مرد با یکدیگر روبوسی میکنند. امری کاملاً نسبی به لحاظ اخلاقی در این رفتار به چشم میخورد یعنی نه تنها رفتاری مذمومی در این جامعه رخ نداده بلکه رعایت ادب و احترام نیز صورت گرفته، اما اگر زن و مردی که بایکدیگر روبوسی میکنند (فرض کنید آقای X با همسرش و خانم Y با شوهرش در یک میهمانی خانوادگی یکدیگر را ملاقات کردهاند) به محض احساس رفتاری شهوانی شود، فاصلهگذاری صورت میگیرد، زیرا خانم Y از رفتار آقای X یا آقای Y از رفتار خانم X به شدت آزرده میشود چون او فاصله را رعایت نکرده و حجاب را برداشته است. از موضوع کمی دور شدیم، مسئله سبکی یا سنگینی هستی بود، اما ضرورت داشت تا از پیش این مسئله را با خود روشن کنیم که نه سبکی مطلقاً بد است و نه سنگینی مطلقاً خوب و یا بر عکس، مسئله وجود دو وجه متفاوت از نگرش به هستی است بیهیچ معیار ارزشی ثابتی. تلاش این نوشتار فهم ویژگیهای این دو وجه از منظر بیطرف با تأکید بر مرگ و زندگی است.
سرشت زندگی در وجه سنگین هستی، سرشتی سوگناک است. انسان جداشده از معنا و جوهر هستی، همواره در جستجوی گمشدهای است که از او نشانی بسیار مبهم و دستنیافتنی دارد. شادیها گذار و اندوهها دیرپاست، گویا هیچچیز ارزش آن را ندارد که مبنای شادی باشد، چون اندوه اصالت دارد. در پندار انسان سنگین هر شادی کوچک دریچهای است به سوکی بزرگ، نگرانی این انسان از شادیها ریشه در این باور بنیادین دارد که جهان مکان انبساط نیست، او ذات هستی مادی را قبض میبیند، انقباض در همه سطوح، او موجودی تقدیرگراست و در این وادی مسافری سرگشته را میماند که در جستجوی رازهای غیرقابل کشف تقدیری مقتدرتر از خود است. تلاش بیحاصل او در رمزگشایی این رازها به سرخوردگی و تلخکامی دائمی منتهی میشود. انسان سنگین همیشه درگیر کلیت موضوع است، جزئیات در نگاه او بیاهمیت یا کماهمیتند. جزئیات گریزگاههای او برای فراموشی دشواری فهمِ کلیت رازآمیز است. برخی از رازهای این کلیت در کسوت پرسشهایی همچون:
چرایی تولد و مرگ، معنای زندگی، مفهوم جاودانگی، جایگاه خداوند، درک ازلیت و ابدیت و روابط پیچیده و متداخل مقولات فوق متعین میگردد.
بنظر میرسد انبوه ادبیات خلق شده در حوزههای فلسفه، دین، هنر، شعر، داستان، … با نگاه به این پرسشهای دشوار شکل گرفتهاند. در این نوع نگاه تفاوتی میان حافظ و شاملو وجود ندارد. چه حافظ معتقد است بار امانت بر دوش انسان قرار داده شده و شاملو انسان را تجسد وظیفه میداند. در روی دیگر سکه انسان سبک قرار دارد. او در نظام متفاوت معنایی جزیئات را محور رازهای زندگی خود قرار داده، او را با کلیات کاری نیست، او متولد شده، اجباری که اندیشهورزی در آن راه به جایی نمیبرد. پس هست و باید به وقوف امروزین خود بپردازد. او میمیرد و از این اجبار نیز گریزی نیست، پس نه با آن گلاویز میشود و نه از آن استقبال میکند او در دو سوی عدم یعنی قبل از تولد و پس از مرگ خود را معنا میکند. پس سالهای حیاتش را نه تقدیری ازلی و ابدی که در اختیارات محدود و معطوف به توانایی خود سامان میدهد. از دید او زندگی سرشتی شاد دارد و این شادی در انبوه جزئیات روزمره باید جستجو و یافت شود. او از هیچ تجربهای برای گسترش دایره شادیهایش صرفنظر نمیکند، او ذات تجربهورزی و تجربهاندوزی است. برخلاف انسان سنگین که با عواطفی غیرمعمول چون عشق، دانایی، حکمت، درک و شهود سر و کار دارد، او با حواس پنجگانهاش مسائل را درونی میکند، لذت چشیدن، لمس کردن، بوئیدن و نگاه کردن، او طبیعت را مقهور خود میکند تا هرچه بیشتر از آن کامجویی کند. کمتر بلرزد، بیشتر ببیند، افزونتر زیست کند. او هرآنچه کامرانیش را خدشهدار سازد از سر راه برمیدارد. اما انسان سنگین با تمامی این موانع همراهی میکند، با آن خو میگیرد و آن را جزیی از تقدیر محتوم خود میداند. انسان سنگین میلرزد تا بر ضعف خود وقوف یابد و انسان سبک نمیلرزد تا بر توانایی خود باور آورد. سبکی و سنگینی دو وجه متفاوت از هستی انسان ساکن خاک بوده هست و خواهد بود.
اما پرسش این است که آیا در این استقرار، اختیاری وجود دارد یا نه؟ آیا میتوان از وجهی به وجهی دیگر نقل مکان کرد یا در این وادی نیز دستی قدرتمند سرنوشت آدمیان را رقم زده است؟
بنظر میرسد در نگاهی عام و غیردقیق گونهای تقدیر وجود دارد. یعنی ما در انتخاب زمان و مکان تولد خود اختیاری نداریم، من اگر در آمریکا متولد شده بودم انسانی دیگر، انسان متفاوت از امروز میشدم، همچنانکه اگر در ایران ۴۰۰ سال قبل تولد مییافتم، لذا من در این وجه از وجوه پرسش، فاقد اختیار هستم، اما در نگاهی دقیق و فراتر از بیچهرگی و عامنگری، من دارای اختیاری هرچند کوچک هستم، من میدانم که میتوانم همچنانکه در تاریخ، در جغرافیا نیز حرکت کنم، یعنی میتوانم به لحاظ اندیشه ۲۰۰ سال عقب یا ۲۰ سال جلو بروم یا نقطه زیست خود را تغییر دهم پس موجودی بیاراده و ناتوان نیستم، اما میپذیریم که شاید به لحاظ روانی ظرفیت اندکی برای استفاده از اختیار و ارادهام داشته باشم و یا در توقف و برهم زدن چرخه عاداتم موجودی شایسته تشویق نباشم. پذیرفتنی است که عادتهای چهل ساله را نمیتوان یکروزه دگرگون ساخت. عادتهایی نظیر شهرم، خانهام، پدر یا مادرم، زبانم، خاطراتم و تعلقات بیشمارم. در این عادات ذهن من در سامانی شکل گرفته که به راحتی تحول نمیپذیرد، من از راست به چپ مینویسم و طی چهل سال نیمکره راست را فعال کردهام و حالا باید از چپ به راست و نیمکره چپ را به فعالیت وادارم، دشوار است اما غیرممکن نیست.
بگذارید از زاویهای دیگر به مطلب کور سوی شمع اندیشه را بتابانم و این پرسش را مطرح سازم که آیا میتوان در میان این دو وجه از هستی رحل اقامت افکند، آیا این دو اقلیم آنچنان از یکدیگر دورند که نمیتوان در یک جا آن را گرد آورد؟ چنین بنظر نمیرسد، چه به تجربه دریافتهام که انسان سنگین، بیسبکی له میشود و انسان سبک بی سنگینی متلاشی. در انسان هر دو وجه حضور دارند، چرا که بیحضور این دو وجه میباید مفهوم مشترک از انسان نامفهوم میشد در حالی که چنین نیست، انسان غربی و شرقی هر دوانسانند. مولانا راز تداوم حیات مادی را سبکی آن میداند و با غفلت از این سبکی یاد میکند، او غفلت را ستون و عمود نگاهدارنده جهان ماده میداند، چنانکه که کانت بر وجود جهان ماوراء باور دارد و آن را واقعیتی بزرگتر از ماده میداند. اما در امر انتخاب یکی، سنگینی و دیگری سبکی را برگزیده است.
ما نه میخواهیم و نه میتوانیم شانه از بار مسئولیتهای خود خالی کنیم، چرا که برخی از معانی روزمره یا دائمی ما را سامان میدهد، عشق به فرزند و همسر، سنگینی پذیرش مسئولیت را به همراه دارد در عین آنکه سبکی لذت، شادی خاص خود را نیز داراست، پس هم از جنس سبکی است و هم از نوع سنگینی، مسئولیت و لذت.
ما در هر اقلیمی از این اقالیم دوگانه با عادتهایمان زندگی میکنیم، پس نفس عادت در ذات انسان به ودیعت گذاشته شد. بیاین عادات نظم و زندگی اجتماعی مخدوش میشود. بنابر این چالش و نفی عادات کاری بیهوده است. شاید راه حل میانه انتخاب عاداتی متناسب با هردووجه هستی باشد. عادت به غفلت بدون احساس گناه، شادزیستن بیاضطراب و پذیرش اندوه به عنوان بخشی از زندگی.
بنظر میرسد دشوارترین قسمت حیات ما در گونه سنگین هستی، رویارویی و به چالش طلبیدن تقدیریهای دردناک باشد. راز ناک دیدن حوادث و تلاش جانگاه برای رمزگشایی از این اسرار، پرسش از واقعیتی بیپاسخ است. احاله به تقدیر و ازلی بودن حادثه به گونهای که از پیش وقوع آن مقدر بوده، پرسش جدید را مطرح میسازد که چرا چنین امر زجرآوری میباید محقق میشده و پرسش جدید باید تنها در دایره فهم محدود ما پاسخ یابد و بزرگی تقدیر مانع از رمزگشایی انسانی از این راز است. بر فرض، پاسخی به این پرسش داده شود، علاوه بر تردید در صحت پاسخ با این مشکل نیز مواجهیم که پاسخ قانع کننده نباشد و یا خود موجد پرسش جدیدی شود و این دایره بیانتها علاوه بر رنج دائمی کردن حادثه به دلیل چالش پیوسته ذهن با پرسش با رنج پرسشهای بیانتها و پاسخهای غیریقینی همراه خواهد بود.
بگذارید به مسئله صورتی دقیقتر دهیم و از منظر موضوعی بنیادین به این وجوهِ از هستی نظر کنیم. بیتردید مرگ از بنیادیترین موضوعات بشری است که به هستی معنایی بیبدیل میدهد. به دیگر سخن میتوان با پدیدار شناسی مفهوم مرگ، زندگی را تفسیر کرد. چنین بنظر میرسد که مرگ یگانه حادثه زندگی است که وجهی به شدت رازآلود دارد، ترس از به پایان رسیدن و یا وحشت از دنیایی ناشناخته همواره جان آدمی را به درد آورده، مرگ پایان لذت در وجه سبک و آغاز سنگینی عظیمتر در وجه سنگین هستی است. شاید از این روست که در هر دو وجه هستی از صفحه زندگی محو میشود، اما به دو شیوه متفاوت، چنانکه اشاره رفت در وجه سبک مجموعهای از نظمهای رفتاری به سرعت مصداق عینی مرگ خود، یعنی مرگ دیگری را از صفحه زندگی روزمره خارج میکند و در سکوتی معنادار، لحظهای به موضوع اندیشیده شده و به شتاب فراموش میشود. اما در وجه سنگین هستی ساختارهای حذف مرگ به شدت پیچیده و با آئینهای پی در پی همراه است. زاری، سیاهپوشی طولانی، ختم، سوم، هفتم، چهلم، و سالگرد مفصل، همراه با نظم گفتاری ویژه، همان رفتار وجه سبک را دنبال میکند. در اینوجه با باور به آرامش رسیدن، سعادتمندشدن در جهان دیگر، منزه کردن زندگی مادی به منظور توجیه وضعیت آرمانی متوفی در زندگی غیرمادی عملاً به جای پرداختن به موضوع مرگ از زاویهای منحصر شده به فرد درگذشته، به حواشی مرگ شخص دیگر پرداخته شده و به مرگ خود نمیپردازیم. هرگز به این مفهوم توجه نمیشود که در جایگاه مرگ تمامی ارزشهای بیرونی یکسان است نه خیری وجود دارد و نه شری، عشق و نفرت بیمعناست و افق تماشای هستی بیرون از زمان و مکان است، عظمتی است بیانتها چرا که استحالهای در ازل و ابد است و امتزاجی است در اقیانوس هستی، قطرهای به دریا پیوسته و به پهناوری دریا شده است.
چنین نگاهی به موضوع نیازمند تجربهای هرچند کوچک و گذرا از مرگ است که با تمرکزی دائمی شاید توان دستیابی به آن باشد. شاید چنین ریاضتی حتی در وجه سنگین نیز کاری صعب باشد، اما اگر با پرسش از تقدیر چرایی یک حادثه، مثلاً مرگ عزیزی مقایسه شود، ارزش بیشتری برای چالش دارد، باور مرگ خود یگانه گریزگاهی است که معنای مرگ دیگری را رمزگشایی میکند. چنین باوری است که درک لحظات شاد زندگی را ممکن میسازد، با این درک است که تمامی لذتهای کوچک و بزرگ قابل دریافت خواهد شد. چرا که رنج و درد مفهومی در مرگ ندارد زیرا عدالتی بیبدیل در تمام هستی جاری میسازد.
در این افق تمامی تمایزات مادی بیمعناست و همه در یکسانی محض به شعاع تمامی تاریخ به حوادث عظیم بشری نظر میافکنند و شاعرانه ضرباهنگ دائمی تولد، زندگی و مرگ را به عنوان سمفونی فاخر هستی میشنوند. آنکه رفت نتی است که قبل از آنکه ماند نواخته شده و فرزند تو نت مابعد توست. زیبایی جابجایی نتها بر ظرافت هارمونی عظیمی تأکید دارد که تنها در صورت گوش فرادادن دقیق قابل درک است. درکی وابسته به باور مرگ خود.
************************
*سید ابوالحسن ریاضی استادیار پژوهشی پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم تحقیقات و فناوری است.