کتابهای قفسه را گردوخاک می گرفتم. برخی کتابها عمر خودشان را کرده بودند و دیگر به کار ما نمی آمدند. همه را جمع کردم تا ببرم به یک کتابخانه عمومی بلکه بچه ها بتوانند از آنها استفاده کنند. ولی بین کتابها کتابی دیدم که نظرم را جلب کرد. اسم کتاب، جزیره شگفت انگیز بود و مترجمش، کوروش ادیب دانش آموز ۱۳ ساله! کتابی بود هارد کاور و با طرح زیبا و جالب. با کنجکاوی پیشگفتار کتاب را خواندم. گویا پدر این مترجم کوچک، دکتر داریوش ادیب این پیشگفتار را نوشته که بخشهایی از آن را با شما قسمت میکنم:
((روزی پسر ۱۳ ساله ام کورش، نزد من آمده و پرسید پدر! آیا من میتوانم مثل شما کتاب بنویسم؟ابتدا از این سوال غیر منتظره، متعجب شدم ولی لحظه ای با خود اندیشیدم که چرا ما والدین نباید برای استعدادهای نهفته فرزندانمان ارزش قائل شویم؟… پس نه تنها به او اجازه دادم بلکه سعی کردم او را نیز در این راه تشویق کنم…فرزندم توانسته با کوشش فراوان، داستانهایی را از زبان لاتین به زبان فارسی ترجمه نموده و اولین کتاب خود را تقدیم نوجوانان کشور نماید))
دکتر داریوش ادیب، پدر کوروش
در یک روز جمعه آفتابی که تقریباً کار خاصی نداشتم، به خواندن این داستانهای کوتاه مشغول شدم. داستانها کودکانه نبودند. بلکه بزرگسالان نیز میتوانند مخاطبان این داستانها باشند ولی در هر صورت، خیلی روان وسلیس ترجمه شده بودند. هر چند مشخص نیست که نقش پدر کورش، دکتر داریوش ادیب، در ویرایش این داستانها چقد ربوده ولی به هرحال، تلاشی که این نوجوان ۱۳ ساله در سال ۱۳۶۹ انجام داده بود، تحسین برانگیز است. ابتدا نقبی به دوران نوجوانی خود زدم، روزهایی که از آنها به روزهای خاکستری یاد میکنم. روزهایی که نظام آموزشی مدرسه، غیر از درس و درس و درس، فرصت فعالیتهای دیگر و خودآموزی را از ما گرفت. روزهایی که کتاب غیر درسی خواندن در مدرسه، شاید برابری میکرد با یک بزهکاری بزرگ! روزهایی که همه عشق پزشک یا مهندس شدن بودند و دبیران هم فقط تست کنکور بود که به خورد ما میدادند. روزهایی که سنجیدن سرعت اولیه یک اتومیبل، ترسیم هذلولی و هضم کردن فرمولهای شیمی آلی برایم عذاب آور بود و گاهی نوشتن چند جملهای زیبا و خلسه آور. روزهایی که حتی گاهی یک ساعت زنگ ورزش و فوتبال بازی کردن تمام لذت دنیای ما بود و روزهایی که حتی یک قفسه کتابخانه هم در مدرسه نداشتیم و اگر هم داشتیم در دفتر و پشت سر مدیر بود. وقتی اولین بار، مطلبی کوتاه نوشتم و برای روزنامه خبر جنوب در شیراز، فرستادم و بعد از یکی دو هفته در صفحهای به اسم به قلم خوانندگان یا چیزی مثل این، چاپ شد پر در آوردم و بعد همین یک انگیزه شد تا بارها و بارها بنویسم و برای روزنامه بفرستم. آن موقع فهمیدم که نوشتن را دوست دارم و به اشتراک گذاشتنش را نیز! هنوز نه خبری از ایمیل بود و از وبلاگ و شبکههای اجتماعی و لایک زدن و کامنت گذاشتن اثری وجود نداشت. ولی هنوز در فضای مدرسه، نوشتن خیلی محلی از اعراب نداشت. هنوز ریاضی و فیزیک و زیست شناسی و شیمی، بهترین دروس از دید دبیران و همکلاسی ها بود و ادبیات، فقط در چارچوب دستور زبان معنا داشت. به یاد ندارم کسی از همکلاسیها در مدرسه، از آخرین کتابی که خوانده حرف بزند یا دبیرهایمان ما را به کتابخانه رفتن و خواندن و نوشتن تشویق کنند. کلاس انشاء، زمانی بود که سر خود را مسائل مثلثات مشغول میکردیم و غافل بودیم از نوشتن. نوشتنی که فقط مخصوص مقاله نوشتن نبود. نوشتنی که همه عمر به کارمان میخورد. نمیدانم او هنوز در قید حیات است یا نه، ولی در سال اول دبیرستان، یک دبیر زبان به اسم آقای کیقبادی داشتیم که بیشتر وقت کلاس را درباره مسائل اجتماعی صحبت میکرد. ولی ما موجودات کم خرد، شاکی او شدیم که سر کلاس درس نمیدهد و فقط با حرفهای زیادی، وقت کلاس را میگیرد. سال دیگر او دیگر دبیر ما نبود و دوباره چرخه کلاس، کتاب درسی و امتحان ادامه یافت. مدرسه که هیچ، ولی در خانه و جمع خانواده، همیشه جمع روزنامه خوانی و کتابخوانی ما به پا بود. از کیهان بچهها بگیرید که هر سه شنبه در منزلمان سر آن دعوا میشد و کیهان ورزشی و اطلاعات هفتگی هم این سرنوشت را داشتند. خاطرم هست که من و برادر بزرگم سر میز ناهار یا شام کتابهایمان را همراه خود داشتیم، و همیشه باید موقع غذا خوردن مجله و کتاب همراهمان میبردیم. به سختی این عادت از سر من حداقل افتاد که موقع غذا خوردن، کتاب و مجله دستم نباشد! به هرحال، اینگونه دوران نوجوانی ما گذشت تا به دانشگاه رفتیم.
از سوی دیگر، نظری داشته باشیم به نسل جدید. نسلی که کمتر میخواند و شاید هم کمتر مینویسد. نسلی که بیشتر وقت خود را با بازیهای مختلف رایانهای میگذراند. آموزش نوشتن برای این نسل با کیست؟ کتابدار مدرسه؟! که دیگر وجود خارجی ندارد. معلم ادبیات؟ اصلاً نمیدانم چقدر برای نوشتن بچهها و تشویق آنها به این امر، مبادرت میورزند. اگر بچهها از این سن نخوانند و ننویسند،نمیتوانند خوب تحلیل کنند و خوب بیندیشند. در نتیجه در دانشگاه هم نمیتوانند پاسخ سوالات تشریحی را تحلیلی بدهند و متکی به جزوات و محفوظاتشان میشوند. نمیتوانند پایان نامههای خود را تحلیلی بنگارند و از این ضعف رنج خواهند برد. حتی قادر نخواهند بود یک نامه درخواست ساده، یا یک گزارش کار معمولی بنویسند. بیم آن می رود ترس از نوشتن یا وقت نگذاشتن برای آن، در آینده تبعات ناگواری برای کتابخانه ها و دانشگاهها داشته باشد. البته بخشی از این قضیه و مشکل بر عهده ما خواهد بود اگر در طی دورانی که دانشجویان را برای کتابدار شدن آماده میکنیم، نتوانیم مهارت نوشتن آنها را شکوفا و تقویت کنیم. بسیاری از آنها تا رسیدن به این سن، فرصتی برای آموختن مهارتهای نوشتن نداشتهاند و نباید این گروه را به حال خود رها کرد. باید دستشان را گرفت و آموخت که چگونه بنویسند، چگونه فکر کردن دیگر با خودشان!
با سلام
نوشته دکتر اصنافی مرا به زمان کودکی و نوجوانی ام برگرداند. زمانی که کلاس پنجم ابتدایی داوطلب اداره کتابخانه کوچک کلاسمان شدم و به این ترتیب زنگ تفریح هایم هم تبدیل به کلنجار رفتن با همکلاسیها سر امانت دادن کتاب ها شد! دوران راهنمایی و دبیرستان نیز وضع به همین روال گذشت و اوقات بیکاری ام در کتابخانه می گذشت.
اکنون از یاد آوری گذشته خوشحالم چرا که انس با کتاب در کودکی مرا از تنهایی نجات می داد و لذت وافری از خواندن می بردم. الان هم همیشه به عشق لذت از کتاب به سراغش می روم.
آرامش بی پایانی در انس با کتاب است، دوست خوبی که نه صدایش را روی آدم بلند می کند، نه قهر می کند، نه اخم می کند. فقط هرز گاهی می گوید کمی مرا دریاب!
سلام و احترام خدمت شما
عید همگی مبارک.
با شما موافقم، متاسفانه زنگ های انشاء مثل زنگ تفریح بود. نوشته هایی هم که سر کلاس خوانده می شد از خودمان نبود از بزرگترهای منزل بود که ما فقط زحمت خواندن آن را سر کلاس می کشیدیم و چون نمره خوبی می گرفتیم گمانمان این بود که کار شاقی کرده ایم و بهترین بوده ایم.
دوران کودکی و دوران مدرسه بهترین دوران برای هدایت افراد به سمت خوب خواندن و نوشتن و تحلیل کردن است. امید که کودکان و دانش آموزان امروزی با معلمان خوب بتوانند به این مهم دست یابند.
عرض سلام و تبریک سال نو
من نیز با خواندن نوشته اقای دکتر اصنافی دوران راهنمایی ام یادم آمد، روزهایی که شوق خواندن در من انقدر زیاد بود که وقتی می خواستم انشا بنویسم، همه چیزهایی که خوانده بودم به قلم می آوردم. بعد امتحان انشا، و شروع کلاسها، دبیرم ورقه امتحانی را می آورد تا برای همه بلند بلند بخوانم.قبل از آن کلاس چهارم در مسابقه داستانی نویسی، داستانم برگزیده شده بود.
ولی الان شرایط فرق کرد، شوق خواندن و مطالعه برایم از نوشتن لذت بخش تر است و جرات نوشتن را به خودم نمی دهم مگر آنکه زیاد مطالعه کنم.