از کتابداری رضایت دارم!

از معدود اوقاتی است که در عین ناخوشی احساس سر‌خوشی خاصی دارم. عجیب از خودم رضایت دارم. از اینکه با یک اتفاق و اشتباه وارد حرفه‌ی کنونی‌ام شده‌ام اما دیگر رهایش نکردم و وسوسه‌های غریب رشته‌های دهان پر‌کن و با‌کلاس را نادیده گرفتم و ماندم و حالا قرین ۲۰ سال است دارم در فضای این حرفه تنقس می‌کنم.

ساعت ۷ شب است و مجبورم آشنایی را که دچار مشکل جسمی شده به بیمارستان برسانم. بعد از یک ساعت و نیم رانندگی در ترافیک کمرشکن شامگاهیِ چند روز مانده به عید بالاخره به بیمارستان می‌رسیم. بعد از چند کار اداری ریز و درشت و پذیرش، بالاخره جواز ورود به بخش اورژانس را صادر می‌کنند.

درِ دوتکه‌ای بخش یک لحظه آرام ندارد و دائم در حال باز و بسته شدن است. وارد می‌شویم. وای، خدای من. باور نمی‌کنم. در تابلوی ارزیابی بیمارستان با عنوان “گواهینامه ارزشیابی بیمارستان‌های عمومی”، قبل از ورود به بخش اورژانس خوانده‌ام: “بیمارستان میلاد با درجه کیفی ممتاز، درجه ۱ شناخته شد”.

صحنه غریبی می‌بینم. باور نمی‌کنم در سال ۲۰۱۱ و در کشوری که ادعای پرش چند پله یکیِ پله‌های ترقی را دارد زندگی می‌کنم. صحنه، صحنه‌ی بیمارستان‌های صحرایی و در شرایط حاد جنگی خط مقدم جبهه‌های جنگ جهانی دوم را برایم تداعی می‌کند. مانند آن بیمارستان موقتی است که در ده روز اول جنگ در مسجد جامع خرمشهر بر‌پا شده و در کتاب “دا” شرح آن را خوانده‌ام. آدم‌های جورواجور از زن و مرد و پیر و جوان. گروهی در حال ناله، گروهی سر‌گردان و گروهی گریه‌کنان. همه حال و هوای مضطربی دارند. هر کس دنبال چیزی می‌دود. فکر می‌کنم خیلی بیش از ظرفیت یک بخش اورژانس، در اینجا بیمار ریخته. و این نکته را سرپرستار مهربان اما به شدت خسته و عصبی بخش تایید می‌کند. می‌گوید چهار برابر ظرفیت بخش اورژانس بیمارستان، پذیرش کرده‌اند.

دنبال هر کسی با لباسی سفید و کلمه “میلادِ” گلدوزی شده روی بازو می‌دوم. بالاخره، کسی پرونده صورتی رنگ را می‌گیرد و می‌گوید منتظر باش. چقدر دیر می‌گذرد این وقت. می‌گوید برانکاردی پیدا کن و مریض را بخوابان. در گوشه‌ی حیاط یکی پیدا می‌کنم. برانکاردی به رنگ مشکل که در گوشه‌ی پاره آن کمی گچ هم ریخته، اما مهم نیست. نمی‌دانم نیم ساعت یا سه ربع می‌گذرد و بالاخره می‌گویند این را بیاور، آن را بگیر، این را پرکن و…

ملافه می‌خواهم، نیست. زیرسری برای بیمار می‌جویم، نمی‌یابم. خانم مهربانی یک سری وسایل می‌آورد و پائین پای مریض روی همان برانکارد و کنار گچِ روی برانکارد می‌گذارد. چیزهایی می‌پرسد. فشار می‌گیرد. می‌خواهد آنژوکت وصل کند. سوزنی به طول نزدیک به ۵ سانت. وقتی وارد رگ می‌شود و خون غلیظ و سیاهی نمایان می‌شود، رنگ صورت بیمار را می‌بینم. رنگ می‌بازد، زرد می‌شود و بعد سفید. پرستار مهربان از من می‌خواهد پایه سرمی بیاورم. سرگردان به در و دیوار می‌نگرم و از هر کس می‌پرسم. اما نیست. از هر که می‌پرسم، پاسخ این است: “اگر پیدا کردی جایزه داری”. خلاصه همان خانم مهربان از دری مخفی یکی برایمان جور می‌کند. سرم را می‌زند. سوزن آنژوکت به آن کلفتی را با خون در‌ می‌آورد و از عملش حیران می‌مانم. آن را در تخت فرو می‌کند که زمین نیافتد و خونی سیاه روی پارچه‌ی سیاه تخت می‌ماسد. تمام تبلیغات مبارزه با HIV و هپاتیت مثل یک پرده سینما جلوی چشمم رژه می‌رود. باور نمی‌کنم این همان تختی است که ده دقیقه پیش با دیگر همراهان تعارف می‌کردیم روی آن بنشینید تا لختی بیارامند. یعنی چند بار دیگر سوزنی و خونی و مشت‌ مشت میکروبی این چنین بر این تخت ریخته؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم. فکر می‌کنم غریب‌ترین واژه در این مکان استریل و بیگانه‌ترین کلمه “بهداشت” باشد. خانم مهربان، می‌خواهد که چیزی زیر سر بیمارم بگذارم تا کار درمان راحت‌تر باشد. باز هم سرگردان می‌شوم. روی تخت‌ها و زیر سر بیماران را می‌نگرم. چه خوشبختند اینها که بالش دارند و چه ثروتمندند آنها که پتویی با مارک “میلاد” دارند.

با آرام کردن تن صدایم و ریختن یک عالم تملق در کلامم از آقایی سبز‌پوش که تند‌تند راه می‌رود، خواهش می‌کنم که بالشی به من بدهد. انگار معجزه کلام می‌گیرد. یک سفید و تمیزش را از اتاقی مخفی که مخصوص پرونده‌ها است، به من می‌دهد. وای، چه گنجی یافته‌ام، یک بالش سفید‌ِ سفید. چند نفرحسرتش را می‌کشند.

کتابی دستم است. می‌گویند فعلا کاری نیست. باید بیمار تحت نظر باشد تا فردا صبح. کتاب را باز می‌کنم. چه خوب کردم که در آخرین لحظه این کتاب را از روی میز آشپزخانه صاحب‌خانه با خودم آوردم. می‌دانستم بی‌کتاب دیوانه می‌شوم. صفحه‌ای را که باز کرده‌ام، نوشته:”ذهن سه بخش دارد: نیمه هشیار، هشیار و هشیار‌ی برتر. نیمه هشیار قدرت مطلق است و بی‌اختیار است. هشیار نفسانی و فانی است. هشیاری برتر یعنی ذهن الهی که درون هر انسان است. در ذهن نیمه هشیار، که توان فهم و استنباط ندارد، هر آنچه آدمی عمیقا احساس می‌کند در آن نقش می‌بندد و در صحنه زندگیش ظاهر می‌شود”. به صفحه عنوان کتاب نگاه می‌کنم ” چهار اثر از فلورانس اسکاول شین” است. یعنی کجا ذهن نیمه هشیار من چنین صحنه بیمارستان صحرایی جنگی را دیده که حالا روبرویم ظاهر شده است؟

اینجا، هر چه هست استیصال است، دلهره واضطراب است، خستگی و عصبیت است. پرستارها دستپاچه‌اند و نمی‌دانند به کی برسند. کاری پراضطراب دارند، و درآخر هم بالاخره همراهِ بیماری، از فرط فشار و نگرانی برای عزیز بیمارش، دادش در‌می‌آید و این خستگی را دو چندان می‌کند.

با خودم مرور می‌کنم کارم را. محیط کارم را، فضایی وسیع، آرام، بدون ذره‌ای اضطراب و با کمترین دلهره. مشتریانم هم فرهیخته، به دور از کاستی‌ها و رنج‌های جسمی، اغلب به دنبال تامین خوراک ذهنی و دماغی. به غایت مودب. اگر خودم سودای کاربر و خجالت از آنچه خوانده‌ام و الان در کلاس‌ها به دیگران توصیه می‌کنم، نداشته باشم، کسی را با من کاری نیست. کافی است بگویم نیست یا نداریم. و قائله ختم است.

ساعت نزدیک یک نیمه شب است. از صاحب میزی که بالای آن نوشته “پرستار ترپاژ” و من معنی آن را نمی‌دانم اجازه می‌گیرم و پشت میز خالی روبرویی که بالای آن نوشته ” اطلاعات” نشسته‌ام و دارم می‌نویسم. یک آن یادم می‌آید که برای چه اینجا هستم و به یاد بیمارم می‌افتم که به خاطر او اینجایم به سراغش می‌روم. از دور چند نفری را کنار جایی که او قبلا بود می‌بینم. می‌ترسم، تند می‌کنم و وقتی می‌رسم می‌بینم نیست. هراسان از میز پرستاری سراغش را می‌گیرم. می‌گوید بگرد پیدا کن. نمی‌دانیم کجاست.

تختها را یکی یکی می‌پایم. بالاخره پیدایش می‌کنم. بالاخره بیمار ما هم جزء بیماران باکلاس شده و یک تخت سفید در وسط تختها به او داده‌اند. سمت راستش پیرزنی خوابیده که به سختی نفس می‌کشد و پسرش با عکس رادیولوژی او را باد می‌زند. سمت چپش مرد میانسالی در خوش جمع شده و شلنگ سرمش را کج کرده. خیالم راحت می‌شود. دوباره بر‌می‌گردم و می‌نویسم.

یاد کتابخانه بیمارستانی می‌افتم. می‌خواهم پرس و جو کنم که کتابخانه کجاست. اما قبلش می‌روم سراغ ماشین تا جابجایش کنم. مکالمه پارکبان با راننده‌ای را می‌شنوم که می‌پرسد ورودی کنسرت در برج میلاد کجاست؟ با خودم فکر می‌کنم به فاصله کمتر از صدمتر، در سالن مجلل برج میلاد چه شور و زندگی جریان دارد و در بخش اورژانس بیمارستان میلاد، چه دلهره و اضطرابی از کشاکش دائمی زندگی و مرگ. در بازگشت و دیدار مجدد صحنه‌های بیمارستان، باز هم برای چندمین بار به خودم و حرفه‌ام می‌بالم. به آنچه با آن سروکار دارم می‌اندیشم، فکر، اندیشه، پژوهش، نگارش، ایده، لذت و دانایی.

در راهروی بیمارستان نشسته‌ام و می‌خواهم کیک و شیری بزنم تا کمی جان بگیرم و شاید شامم باشد. دسته‌ای هم کت و شلوار پوشیده می‌آیند. همه را می‌پایند. نگاهی خریدارانه. مردی عینکی و قدکوتاه در کانون توجه اطرافیان است. چند مرد اطرافش برای او توضیح می‌دهند. مردم در این راهرو بی‌تفاوت نگاهشان می‌کنند. اما در بخش اورژانس وضع فرق می‌کند. هر کس درد و مشکل خود را به او می‌برد و او هم متین گوش می‌دهد. اطرافیان اما خیلی تاب نمی‌آورند و مدام گلایه‌کنندگان را می‌خواهند دور کنند و مدیر محترم را از مهلکه به در برند. جلوی میز پرستاری، با او رودر رو می‌شوم. شک دارم بگویم یا نه؛ سلام می‌کنم و می‌گویم می‌خواهم از پرسنل زحمت‌کش بخش اورژانس تشکر کنم؛ که اگر چه تخت و بالش و پتو نیست، اما این پرستارها محترمانه بر‌خورد کرده‌اند. حداقل با من اینطور بوده‌اند. ذوق می‌کند. سرش را بالا می‌برد و با لبخند می‌گوید، خدا را شکر که یک نفر تشکر کرد و اطرافیان را که حواسشان گرم کار خودشان است، صدا می‌کند که ببینید، یک نفر دارد تشکر می‌کند. و خوشحالم، که اگر چه نگرانم و همیشه دوست دارم سر هر مدیر و مسئول داد بزنم و ایرادی را به او گوشزد کنم، اما الان یک نفر، از آن هم از نوع مدیر کمی بلندپایه را، خوشحال کرده‌ام مجانی و فقط با یک کلام ساده. و با خودم می‌اندیشم که چرا چنین کرده‌ام. و باز یادم می‌آید که من از دنیای دیگری می‌آیم. دنیای فکر و احترام و اندیشه. دنیای کتاب و هر چه چیزهای خوب درون آن. دنیایی که ما را به احترام دعوت می‌کند و هر مخاطبی که پشت پیشخوان کتابخانه می‌آید را محترم می‌شمارد و هر دانایی و خدمتی را بر او حلال و واجب.

اگرچه، حال امشب و نزدیک به ۲۰ ساعت زندگی در حال و هوای رنج و درد خیلی تجربه جالبی نبود و زمانی به بدترین اوج خود رسید که نزدیک ساعت ۳ صبح، زنی را دیدم که ناگهان شروع به شیون کرد و ناباورانه از همراهش می‌پرسید “فوت کرد؟ یعنی فوت کرد؟”، اما فرصتی جالب بود برای اندیشه کردن در باب خودم و شغلم و حرفه‌ام. بازاندیشی در اینکه، اگرچه حرفه من نام نیک و زیبا ندارد، اگرچه جنس مورد معامله اش ارج و غبر مادی ندارد، اگرچه مشتریانش با الگانس و بی.ام.و. نمی‌آیند و اگرچه هنوز هم باید گروهی به دنبال جنبش تغییر نام آن باشند، اما من راضی و خوشحالم که در این فضای پر از آرامش می زیم. و خوشحالم که مسئولیت من در قبال فکر و اندیشه است نه در قبال تن و بدن. و هنگام خروج از بیمارستان دارم با خودم تکرار می کنم که “من از کتابداری رضایت کامل دارم”.

 

About محسن حاجي زين العابديني

View all posts by محسن حاجي زين العابديني →

17 Comments on “از کتابداری رضایت دارم!”

  1. محسن جان روایت واقعی و جانداری را نگاشته و خواننده را از مهلکه بخش اورژانس به خوبی به آرامش محیط کتابخانه رسانده ای. دست مریزاد. این نوشته را دانشجویان سال اول حتماً باید بخوانند.

  2. درود بر جناب آقای دکتر زین العابدینی
    از بابت اینکه با نوشته زیبایتان باعث شدین به من هم همچنین حسی القا بشه و بیش از پیش بتوانم فضای دلنشین و آرامش بخش کتابخانه را تجسم کنم بسیار بسیار متشکرم. به نظرم واقعا برای دانشجویانی که به تازگی قدم در وادی کتابداری گذاشته اند چنین نوشته های زیبایی خیلی میتواند تاثیرگذار باشد و شاید به این پی ببرند که درجایی که هستند میتوانند تاثیرگذار باشند و روح آدم ها رو تلطیف کنند. بازم ممنون

  3. با سپاس از آقای دکتر بخاطر نوشته ازشمندشان. من فکر می کنم اگر کتابدارها ماهیت شغلشان را بدانند همه از آن لذت میبرند و از اینکه کتابدار هستند، رضایت خواهند داشت. بعد از گذشت ۱۴ سال از بودنم در این حرفه، من هم از کتابداری رضایت کامل دارم و برخود میبالم از اینکه کتابدار هستم.

  4. متشکر از مطلب زیبایتان
    با خواندن آن یادم افتاد که چه قدر غریبند مردم جامعه ما.کجاست تمدن دیرینه ایران. ای کاش در رفاه بودند .
    با خواندن این مطلب ،و جستجو در اینترنت پیرامون کتابخانه این بیمارستان گفته مسئول آموزش این بیمارستان برایم جالب بود.که از ایشان مطلبی در سال ۱۳۸۷ در خبرگزاری کتاب ایران نقل شده بود.ایشان گفته بودند:
    “بر اساس طرح کتاب درمانی، شرایط مطالعه و کتاب خواندن برای بیماران بستری شده در بیمارستان میلاد فراهم خواهد شد و تاثیر شگرفی بر بهبودی آنها و دچار نشدنشان به مشکلاتی نظیر افسردگی و اضظراب می‌گذارد.”

    این مطلب برایم روشن کرد که آنها نیز لزوم کتاب درمانی را می دانند.
    حال من نیز می خواهم اعلام کنم که از کتابداری رضایت دارم.ولی از کتابدار نه.چرا هنوز جایگاهمان را پیدا نکردیم.
    کاری کنیم.

  5. سلام
    متین و زیبا نوشته اید. هر چند که این کل ماجرا نیست. من هم به شدت معتقدم که شغل ما بی اضطراب، کم خطر (اگر مانند جاحظ کتابها بر سرمان هوار نشوند!، و تمیز است، اما به چه قیمتی؟! دست کم به این قیمت که مراجعان ما بسیار بسیار کم توقع یا حتی بی توقعند، هیچ انتظار خاصی از ما ندارند و همین که جواب سلامشان را هم می دهیم خوشحال می شوند و….و مشکل درست همین جاست.
    به هر حال بخشی از واقعیت را شما خوب به تصویر کشیده اید دستتان درد نکند.
    پ.ن. یکی دو نکته املائی هم وجود دارد که سر فرصت عرض خواهم کرد.

    1. من تازه بعد از ۲ماه این نوشته را می خوانم. کاملا مطالب برایم ملموس بود، چون خودم در کتابخانه بیمارستان کار می کنم و هر روز برای رسیدن به محل کارم باید از اورژانس و درمانگاه بیمارستان عبور کنم. وقتی از هیاهوی طبقه همکف به کتابخانه می رسم، احساس آرامش و آسودگی خاطر را با تمام وجود حس میکنم
      افتخار مکنم به همراه شما :“من از کتابداری رضایت کامل دارم”.

  6. درود بر چنین اندیشه‏‏ای
    احساس مشترکی بود. من هم ناخواسته وارد کتابداری شدم. پس از جستجوی اولیه از ماهیت رشته و کارکردهای آن در آینده(با نگرش و وسعت فکر دانشجوی تازه وارد دوره لیسانس) متوجه شدم محیط کتابخانه با آدم های اندیشه‏ورز و تولیدات اندیشه انسان‏های متفکر سرو کار دارد، جایی که من قبلا بسیار به آن اندیشیده بودم. اکنون، که حدود دو دهه از عمرم با این رشته سپری شده است، از فعالیت در این حرفه رضایت دارم.

  7. سلام محسن جان،
    جالب بود، از این که موشکافانه دنیای یرامون این اتفاق را شرح داده بودید لذت بردم. در واقع در این نوشتار گوینده در محیط ادغام نشده بود، در همه جای این اتفاق هوش گوینده با دقت پیرامونی که گویی برایش تازه گی دارد، یا از منظری تازه به آن می نگرد، را می کاود.
    در نهایت خواننده به این نتیجه می رسد که این فاصله ای را که هوشیاری با محیط حفظ میکند، در واقع نوعی مقایسه یا جدال است بین آنچه گوینده هست با آنچه می بیند، و سرانجام در این تحیر “راوی” آنچه هست یا آنچه بوده را ارجح می یابد.

  8. من کتابدار نیستم
    اما به همه افراد مسلمان و مومن با هر شغلی و منصبی احترام میذارم
    یک سوال
    اینکه دوست دارین خودتونو دلداری بدین از اینکه دکتر و مهندس و خواننده و بازیگر نیستین برام جالبه
    اما چرا همه تون احساس خود کم بینی دارین؟

    1. جناب معمار
      باسلام
      نظرتون جالب بود ویک واقعیت توهمه سایتها که بگردی فقط ناله کتابدارازحقوق ومزایاشون رومیشنوی وبعضی وقتاواقعا فکرمیکنم آخه مگه بقیه شغلها ورشته ها دردندارن که ماداریم اینجوری آبروی خودمونو ورشته مونو چوب حراج میزنیم هرمشکلی راه حل قانونی داره بااینهمه ناله به کجارسیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    2. سلام جناب معمار
      شما رفتی همه کتابدارها رو پیدا کردی و ازشون تست گرفتی و بعد فهمیدی همشون احساس خودکم‌بینی دارن؟!
      تازه بماند که تقریبا مطمئن هستم که خود شما تعریف درستی از احساس خودکم‌بینی نداری هنوز. 🙂

  9. سلام استاد چه دقیق ومتین بود توصیفتان از بخش اورژانس بیمارستان..راستش منم مدت ۸ سال بهیار بودم توی بخشهای سنگینی مثل جراحی اعصاب وجراحی عمومی بیمارستان امام بعدازاون درس خوندم وبا هزار بدبختی منتقل شدم به کتابخانه.فکر کنید از یک جای پر از استرس و تنش امدم به جایی سرشار از آرامش..الان ۱۴ سال هست که در کتابخانه آرامش را تجربه میکنم..هرچند مراجعین ما پزشکان هستن وبعضی هایشان همیشه طلبکار.اما آرامش وسکوتی که کتابخانه بمن داد را با هیچ چیز عوض نمیکنم..برقرار باشید لیلی وکیلی

  10. درد ما کتابدارها با این نوشته ها التیام نمی یابد. درست است که محیط ما آرامش دارد اما آیا این آرامش خوب است؟ زندان هم آرامش دارد، بخصوص انفرادی… چرا نمی روید زندان؟ آنجا فرصت فکر کردن و کتاب نوشتن هم دارید؛ چه کاری با ارزش تر از این؟!
    درد ما کتابدارها این است که بی مصرفیم. کسی از ما چیزی نمی خواهد. در فیلم بی پولی بهرام رادان بی پول هارو تحقیر می کرد و می گفت اگه ماشین کسی تو جوب بیفته کسی به اینا نمیگه هلش بدین در بیارین! مشکل ما هم اینه که کسی از ما کمک نمیخاد. من هم کتابدارم. از این که کسی کمک نمیخاد ناراحتم، نه از حقوق و کلاس و این چیزا. فکرشو بکنید؛ مثلا یکی میاد میپرسه فلان کتاب رو دارید سرچ می کنید می بینید نیست میگید نداریم بعد خودش میره تو قفسه پیدا میکنه! فکر می کنید با خودش چی فکر میکنه؟! بارها برام اتفاق افتاده که به خاطر اشتباه در فهرستنویسی و ورود اطلاعات با این مشکلا مواجه شدیم. یکی دو بار هم که مراجعه کننده میاد کمک میخاد نمیتونیم کمک کنیم. مثلا همین پری روز کتابی از گل افشان میخاستن سرچ کردم گفتم نیست، بعد خودش رفت از تو قفسه پیدا کرد! دقیق شدم ببینم مشکل چیه دیدم همکاران کتابخانه ملی “گل افشان” رو به صورت “گل فشان” وارد کردن. خب ما هم که تو فهرستنویسی اطلاعات رو از کتابخانه ملی میگیریم و به این جزئیات توجه نمی کنیم. حالا این کم کاری و تنبلی همکاران کتابخانه ملی، همین یک اشتباه رو در نظر بگیرید، ممکنه بارها همکاران در کتابخانه های دیگه با این مشکل مواجه بشن. یک الف جا مونده… یک اشتباه کوچیک تصور مردم رو از کتابدارها تغییر میده
    نمیگم بقیه شغل ها اشتباه نمیکنن. همین پزشکی رو در نظر بگیرید… طرف اشتباه میکنه بیمار رو میکشه، اما آب از آب تکون نمیخوره و در بسیاری از مواقع اصلن متوجه نمیشن که علت مرگ به خاطر خطای پزشکی بوده. حالا تصور کنید بیماری به پزشک مراجعه کننده و پزشک نتونه درمان کنه و بعد خود بیمار بتونه خودشو درمان کنه بدون این که اطلاعات پزشکی داشته باشه. به نظرتون نظرش در مورد پزشکا تغییر نمیکنه؟
    ما فقط وقتی میتونیم به آرامش راستین برسیم که احساس کنیم عضوی مفید در جامعه هستیم، کار راه انداز هستیم. برای این کار هم لازمه اطلاعاتمون رو بالا ببریم… چند تا کتاب بخونیم…بدونیم تو مجموعه مون چه کتابی و دقیقا کجا داریم و تا جایی که میتونیم برای سرچ کتاب از نرم افزار استفاده نکنیم. شدنیه، همچنان که در کتابفروشی ها اتفاق میفته.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *