بعد از مدتی خریدن نیازمندی های روزنامه همشهری که هر روز اضافه وزن هم پیدا می کند و در بخش استخدام دنبال کادر جدا کننده کتابدار گشتن و البته عقیم ماندن این تلاش و در نهایت بردن نیازمندی ها و فروختن آن به مسئول فروش سبزیجات محله جهت استفاده برای پوشاندن سبزی ها از چشمان نامحرم و هم چنان بیکار در خیابان ها گشتن به این فکر افتاده که چه کارهای دیگری به غیر از کتابدار بودن از او بر می آید. بنابراین در یکی از روزهای گرم تابستان که حتی دیوارها عرق می کنند، قلم و کاغذی مهیا کرده و سعی می کند توانایی های خود را بر روی کاغذ بنویسد. یادش می افتد از دکترهای روانشناسی که همیشه در تلویزیون توصیه می کرده اند که با نوشتن خیلی از چیزی ها می توانید به مشکلاتتان پی ببرید و او همیشه با تردید این توصیه ها را می شنیده و بعد کنترل را برمی داشته و کانال را عوض می کرده است. خودکار را می اندازد کنار، نفسِ عمیقی می کشد و سپس با حالت خاصی که انگار یک بار سنگین از دوشش برداشته شده با قاشق، شربت آلبالو ته نشین شده داخل لیوان را هم می زند و همین طور که دارد به کاغذ جلویش نگاه می کند شربت را سر می کشد. کاغذ را به دو ستون تقسیم کرده، یکی شده توانایی هایی که کسب کرده و دارد و دیگری توانایی هایی که دوست دارد کسب کند و داشته باشد. در زیر ستون سمت راست مواردی مثل نویسندگی، فیلمنامه نویسی، مترجم زبان، مدرس زبان، طراح و مدیر وبسایت، ویراستار،نجات غریق، مشاور، تایپیست را نوشته است. به نظر خودش بد نیامده است. اما در زیر ستون چپ نوشته برقکاری، نصاب شبکه های رایانه ای، حسابداری، گرافیک، نجاری. می خواهد واقع بین باشد و بر پایه توانایی های واقعی اش تصمیم گیری کند پس کاغذ را از وسطش پاره می کند و سمت چپ کاغذ را می گذارد توی کشوی میزش چون فکر می کند که آدم نباید آرزوهایش را دور بریزد هر چند که خیلی محال باشد. آنچه در دستش می ماند توانایی هایی است که دارد. نویسندگی اولین موردی است که نوشته پس احتمالا خیلی از نویسنده بودنِ خودش مطمئن است. اما تا کنون هیچ اثری از او در هیچ جایی چاپ نشده و هیچ کسی به او نگفته که فلان داستانت بر دلم نشست. ولی خب همیشه برای نوشتن سعی می کرده و توی دانشگاه اگر هم کلاسی ها کارشان گیر می افتاده به نوشتن یک نامه اداری از او کمک می گرفته اند. تازه همه اینها را هم که به هیچ بگیرد، سه سال از عمرش را صرف کرده تا دیپلم علوم انسانی بگیرد و با تمام ناکارآمدی هایی که نظام آموزشی داشته مقداری از ادبیات و تاریخ ادبیات را خوانده است و دایره شناختی اش را عریض کرده است. البته نمی خواهد نقش استعداد ذاتی را نادیده بگیرد ولی کسی چه می داند شاید او این مایه ذاتی را هم داشته اما هنوز کشفش نکرده. اما مطمئن است پولی که از راه نویسندگی به دست بیاورد آن هم بعد از کلی اما و اگرِ این و آن، دهانِ مخارج سنگین زندگی او و شاید در آینده یک نفر دیگر را پر نمی کند. به خودش نهیب می زند که شاید بهتر بود تا پیشنهاد دایی اش را قبول می کرد. یعنی ۶ سال پیش همان دو راهی که یک سرِ آن حسابداری دانشگاه آزاد بود و سرِ دیگرش کتابداری دانشگاه دولتی. دایی اش گفته بود که بهتر است مسیر به ظاهر خاکیِ دانشگاه آزاد را انتخاب کند و او حاضر است که حداقل تا چند ترم هزینه های تحصیل را بدهد و بعد از ۲ سال هم که بالاخره یک جایی مشغول به کار می شد- البته به گفته دایی- با هم تسویه حساب می کردند. اما غرورش اجازه نمی داد که دایی اش مخارج تحصیلش را پرداخت کند و وقتی به خلقیات پدرش فکر می کرد می دید که تحمل شرمساری پدر از دایی، ارزشش را نداشت که به هر قیمتی حسابدار شود. به هر حال امروز او بود و شانس نویسنده شدنش و انتظار نداشتن از یک شغل فرهنگی برای شق القمر کردنش. در مربعی که کنار کلمه نویسندگی کشیده بود یک تیک گذاشت به این معنی که این توانایی را برای خودش پذیرفته و می خواهد به عنوان یک فرصت برایش برنامه ریزی کند. پنکه رومیزی را روشن می کند و با گزینه بعدی که فیلمنامه نویسی است ادامه می دهد. بین فیلمنامه نویسی و نویسندگی آن چنان تفاوتی نمی دید چه اینکه بنای هر دوی آنها بر نوشتن استوار است البته این به آن معنی نبود که هر نویسنده ای لزوماً یک فیلمنامه نویس هم باشد. فیلم دیدن را دوست دارد و بعضی وقت ها به سینما هم رفته و مجلات سینمایی و نقد های اینترنتی را هم می خوانده. حتی چندباری تصمیم گرفته به کلاس فیلمنامه نویسی برود اما هر بار بنا به دلیلی منصرف شده است. یادش می آید که یکبار برنامه ای مستند را می دیده که فیلمنامه نویسان در آن از وضیعت نه چندان مساعد برای فیلمنامه نویسی گله می کرده اند و یکیشان می گفته که ۳ فیلمنامه آماده دارد اما به دلیل نداشتن ارتباط یا همان پارتی هیچ تهیه کننده ای آنها را قبول نمی کند و صدا و سیما هم به دلیل محدودیت های رسانه ای در صورتی قبول می کرده که تغییرات زیادی در آن اعمال شود. می داند که همه اصغر فرهادی نمی شوند و هیچکاک هم دُردانه سینماست ولی با این همه فیلم هایی که به لعنت خدا هم نمی ارزند این روزها بر روی پرده ها زیادست. پس چرا او شانسش را امتحان نکند. شنیده که زخم بدخیم سینمای ایران فیلمنامه است و حس می کند این توانایی را دارد تا مرهمی باشد بر تنِ این سینما. اما بازهم نان فرهنگ لواش است و سنگک در سفره های دیگر. کسی برای خلق جاودانه ترین شاهکار سینما و حتی تلویزیون جهان، وعده بهشت برین را به او نمی دهد و تنها در باغ سبزی است که او را امیدوار می کند. صدای چرخش پره پنکه زیادتر از اول شده و مجبور است که درجه آن را کم کند تا مادرش که در اتاق دیگر دراز کشیده را اذیت نکند. از روی صندلی بلند می شود و دوری در اتاق می زند. به سمت پنجره می رود و پرده را کنار می زند. تنها رهگذر کوچه آفتاب داغ تابستان است و نوری که سرسختانه می کوشد تا از لابلای درزهای پرده وارد اتاق شود. پرده را کنار می اندازد و با خود می گوید که چرا شغل های فرهنگی و مخصوصاً قلمی از روز ازل اینطوری بوده. چرا اکثر نویسنده ها آن چنان از نظر اقتصادی کیفور نبوده اند؟. چرا حرفه نویسندگی به رسمیت شناخته نمی شود و هزار چرای دیگر. از این منظر با نویسنده ها احساس همدردی می کند و اینکه کتابداران و نویسندگان هنوز موجودات عجیبی برای مردم هستند. بر می گردد پشت میزش و یک تیک دیگر بر روی کاغذ می نشاند. دو گزینه بعدی مترجمی و مدرسی زبان هستند که به دلیل پیوستگی که با هم دارند آنها را با هم بررسی می کند. داشتن این توانایی را مرهونِ دانشگاه و مدرسه نیست. نه زبان دانشگاه برایش مفید بوده و نه از مدرسه چیزی یاد گرفته است. اصلا زبان انگلیسی خواندن و یاد گرفتن را محصول کلام یکی از همکلاسی هایش می داند که روزی در دانشگاه به او گفته تدریس خصوصی زبان انگلیسی می کند و اندک درآمدی هم دارد. از همان روز تصمیمش را گرفته که به طور جدی یادگیری انگلیسی را در یکی از آموزشگاه های معتبر شروع کند و از آن زمان تا الان ۴ سال گذشته است و او این دوره را تمام کرده و حالا می خواهد به قاعده معروف از تولید به مصرف عمل کند. با این تفاوت که از مصرف به تولید می رسد. خودش زمانی مصرف کننده تولیدات معلم های زبان بوده و حالا می خواهد برای سایر زبان آموزان تولید کننده باشد. اما این هم خیلی ساده نیست. برای یک استخدام رسمی احتیاج به کارت خدمت به وطن و سابقه کاری پیدا میکند و تازه این در صورتی است که در تمام مصاحبه های کتبی و شفاهی قبول شده باشد. اگر انتظارش را یک سطح پایین تر بیاورد می تواند به موسسه هایی سر بزند که بدون سابقه کاری و کارت خدمت به وطن هم حاضرند استخدامش کنند البته به طور قراردادی و نه چندان رسمی و آن هم بعد از چند ماه تدریس آزمایشی. اگر از کوه زیبای انتظاراتش بازهم پایین تر بیاید، می رسد به ایستگاه مترجمی زبان. این یکی را در گذشته همراه با زبان آموزی چندباری تجربه کرده و می داند که مصداق همان قضیه کار کردن یک موجودی و خوردن یک موجودِ دیگر است. البته در اینجا هم استثناهایی وجود داشته و آن هم این بوده که اگر می خواسته سری در میان مترجمان رسمی دربیاورد باید در یکی از آزمون هایی که به همین نام برگزار می شده شرکت می کرده و اگر قبول می شده جایزه اش یک پروانه مترجمی رسمی بوده که در این صورت سر و شکل ترجمه هایش و به طبع آن خود شخص مترجم باید بهتر می بوده. هیچ نمی فهمد که مگر نمی گویند که زکات علم نشر آن است و نیز عالِم بی عمل مثل زنبور بی عسل پس حالا چرا نمی گذارند که به این آموزه ها عمل شود. نمی خواهد بگوید که بهترین معلم یا مترجم زبان است اما به هر حال چیزهایی بلد است که می تواند به دیگران انتقال دهد و آنها هم نباید انتظار داشته باشند که نتیجه این انتقال صد در صد باشد. مگر نمی دانند که در هر انتقالِ مفهوم بخشی از محتوا از بین می رود و تنها گل بی عیب خداست. اما با تمام این مشکلات، جایگاه اجتماعی این دو حرفه به اندازه ای هست که بتواند خیلی از چیزها را با خودش به همراه بیاورد. در ضمن در بین تمام مشاغل فرهنگی، این گونه های تدریسی از نظر مالی برایش بهتر است و با کمی پس انداز بعد از چندین سال می تواند یک دیواری از تمکن برای خودش به وجود بیاورد. دوست داشت که یک لیوان دیگر شربت آلبالو داشته باشد که یخ هایش را هم بزند ولی نمی خواست که مادرش را دوباره به زحمت بیندازد. دو علامت تیک دیگر را کنار مربع های مترجمی و مدرسی زبان گذاشت و علی رغم تمام مصائبی که بود این شانس را برای خودش قائل شد که روزی معلم یا مترجم رسمی شود. گزینه بعدی که در لیست توانایی هایش نوشته بود طراح و مدیر وبسایت بود که خودش هم می دانست که ضیعفترین شانسش برای داشتن یک شغل است. برای یکی از درس های کتابداری در دانشگاه استادش خواسته بود که بروید و یک وبسایت برای یک کتابخانه فرضی تهیه کنید و او هم که سرش درد می کرد برای این گونه ماجراجویی ها این را پذیرفته بود. از همان جا بود که زبان وب نویسی HTML را بر اساس آزمون و خطا یادگرفته بود و بعدتر هم کتاب آموزش آن را خریده بود. البته سابقه علاقه اش به تولید وب سایت از روزی شروع می شد که با بلاگ و بلاگ نویسی آشنا شده بود و چون قالب بلاگش را نمی پسندید کنجکاو شده بود تا کمی آن را دستکاری کند و همین شده بود منشا کنجکاوی هایی از نوع HTML. این زبان وب نویسی را دوست داشت هم از جهت اینکه انسان می توانست با نوشتن یک سری عدد و حرف و علامت به خروجی تصویر و صوت و نمودار برسد و هم اینکه این برایش تنها مهارت رایانه ای البته به غیر از مهارت جستجو و بازیابی اطلاعات از وب بود که می توانست در برابر سایرین به آن مغرور باشد. ولی می دانست که دنیای هیولاوار گسترش وب با کسی شوخی ندارد و هر روز زبان ها و فناوری های جدیدی برای آن عرضه می شوند. بنابراین اگر می خواست طراح وب سایت باشد و به قول غربی ها برای خودش از این راه زندگی بسازد باید برای یادگیری طیف گسترده ای از مهارت ها و زبان ها آماده می شد و بعد باز هم داستان استخدام شدن بود و برگشت تمام هزینه هایی که صرف کلاس های آموزشی شده بود. ولی دلش نمی آمد که در مربع کنار طراحی و مدیریت وبسایت تیک نگذارد. بنابراین خودش را راضی کرد که این یکی را هم به عنوان توانایی اش بپذیرد و روی آن یک حساب هر چند کوچک باز کند. تابش آفتاب قدری کمتر شده بود و او هم به گفته مادرش نباید زیاده از حد جلوی باد پنکه می نشست. پس سیم برقش را از درون پریز درآورد. از تخیله ذهنی که روی کاغذ انجام داده بود تنها چند موردی بیشتر نمانده بود. یکی تایپیست بود. تا آنجایی که دیده بود اکثر شرکت هایی که تایپیست می خواستند این فرصت شغلی را محدود به خانم ها می کردند. او تایپ معروف ده انگشتی بر روی صفحه کلید کورتی را از یکی از بهترین اساتیدش یاد گرفته بود. همیشه سر کلاس می گفت اگر خواستید خوب تایپ کنید باید فقط به صفحه کاغذ نگاه کنید و انگشتانتان باید ناخودآگاه جای حروف را پیدا کند و فقط بعد از تمام شدن یک صفحه می توانید اشکال های خودتان را بررسی کنید. حالا بماند که برای قبولی در امتحانش از شیوه حفظ کردن خطوط استفاده کرده بود و نگاهش بر روی صفحه کلید بود. صرفنظر از عامل جنسیت، سرعت پایین تایپ در دقیقه ای که داشت و همین نگاه کردنش به صفحه کلید او را به عنوان یک تایپیست حائز صلاحیت نمی کرد. به علاوه با حقوق این کار هم نمی شد که کیف پولش را در میان یک جمعی از دوستانش دربیاورد و همه شان را به مهمانی شام اولین حقوقش دعوت کند. با بالا و پایین کردن این قضایا فکر کرد که بهتر است از خیر تایپیست شدن بگذرد و در مربع این خانه تیک نگذارد. ویراستاری فرصت بعدی بود که او برای کار کردن می توانست داشته باشد. ویراستاری برایش مثل یک فعالیت سهل و ممتنع به نظر می آمد. سهل از این جهت که تنها وظیفه ویراستار خواندن نوشته های دیگران و بعد اصلاح اشکالات علمی یا ادبی آن بود و مرجع کاری آنها البته برای تازه کارهایشان یک دوره کامل دستور زبان فارسی همراه با قواعد سجاوندی می شد. اما ویراستاری را ممتنع می دانست از آن جهت که بسیار خسته کننده خواهد بود که ساعت ها پشت یک میز بنشینی و نوشته های دیگران را بخوانی و بعد حرصت بگیرد از اینکه یک نفر با این همه غلط های ادبی و فنی چگونه به خودش اجازه نوشتن می دهد و یا ببینی که نظریات غلط یک فرد قرار است در جامعه منتشر شود و تو نمی توانی جلوی آن را بگیری که اگر اینکار را بکنی به جرم دستکاری در متن اصلی متهم می شوی. یکی از هم کلاسی هایش هم اکنون این وظیفه سهل و ممتنع را بر عهده گرفته و برای خودش بلاگی نیز راه اندازی کرده است. نمی داند با کدام ناشرها کار می کند و یا اصلاً او به سراغ ناشرها می رود یا ناشرها به سراغ او می آیند. در مورد درآمد مالی هم از او چیزی نپرسیده است. ولی پیش خودش فکر می کند که ویراستاری مثل پزشکی است هر چه بیشتر شناخته شده باشی، بیشتر به طرفت می آیند و بدی اش هم این است که ممکن است یک ویراستار تا آخر عمرش هم شناخته نشود آن هم در سرزمینی که نویسنده ها و مترجم هایش شناخته نشده چهره در خاک می کشند چه برسد به ویراستارهایش. مردد شده و نمی داند که آیا ویراستاری می تواند شغل جایگزینی برای یک کتابدار باشد با این توصیف که از نظر مالی شاید از تمام گزینه های دیگر وضیعت بدتری داشته باشد. ترجیح می دهد که مربع کنار ویراستاری را خالی بگذارد و دور آن را با خودکارش خطی بکشد تا در آینده بیشتر درباره آن فکر کند. از پشت میزش بلند می شود و لیوان شربت آلبالو را برمی دارد و به سمت آشپزخانه حرکت می کند. مادرش در اتاق دیگر که او را دیده صدایش می زند که باز چی شده که تو خودت رو توی اتاق حبس کردی و او فقط به مادر نگاه می کند و مادرش که مشغول آبپاشی روی سنگ های بهارخواب است ادامه می دهد که نگران نباشد و خدا همه چیز را درست خواهد کرد و باز این پیام همیشگی از صحبت هایش معلوم است که توکل چه عنصرِ مهمی است در زندگی آدمی. او نفهمیده که چگونه مادرش پی به نگرانی شغلی اش برده است و با همان حیرانی لیوان را بر روی ظرفشویی می گذارد و به اتاقش بر می گردد. شغل بعدی که می خواهد داشته باشد مشاوره است. می خواهد کتابداری باشد که در زمینه هایی که توانایی اش را دارد به دیگران مشاوره بدهد. ده سالی است که در این علم بین رشته ای حداقل در ایران اصطلاح مشاوره اطلاعات مطرح شده و او هم در این زمینه بی مطالعه نبوده است. اما خودش هم می داند که مشاوره اطلاعاتی با این مختصات از کتابداری هم وضیعت بدتری برای یافتن شغل دارد. اولین مشکلش هم این است که هر کسی می تواند ادعای این حرفه را داشته باشد. یک مدیر، یک روانشانس، یک مهندس، یک وکیل، یک قهرمان ورزشی و هر کدام از این ها آداب و رسوم خودشان را دارند و معلوم نیست که کتابدار کجایِ این دنیای بزرگ مشاوره ایستاده است. اما وقتی انگیزه های مالی اش را در یک کفه ترازوی ذهنش و وضیعت شغل های مشاوره ای را در کفه دیگر آن قرار می دهد می بیند که این هر دو میزان می شوند. پس چرا شانس خودش در مشاور شدن را امتحان نکند. هر چند که برای احراز این پست باید توانایی های ارتباطی خودش را به طرز شگفت انگیزی افزایش دهد که این شاید چندان موافق روحیات یک کتابدار حداقل در دیدگاه سنتی نباشد. علاوه بر امتیاز مالی مزیتی که شغل مشاوره می تواند برایش داشته باشد نزدیکی به کتابداری و احساس غربت نکردن هم است. به هر حال نوک خودکارش این بار هم علامت تیک را در جای مخصوصش می کشد و با خودش قرار می گذارد تا بر مهارت های ارتباطی بیش از پیش مسلط گردد. آخرین فرصت شغلی را که برای خودش می خواند نجات غریق است. درست است که شنا را از پدربزرگش که اهل دریاهاست آموخته و الان برای خودش شناگر نسبتاً ماهری به حساب می آید اما احساس می کند برای این شغل احتیاج به یک عامل خیلی بزرگتر دارد که آن شجاعت است. البته خودش را ترسو نمی پندارد اما می داند که نجات دادن جان یک انسان و تصمیم گیری در لحظه های بحرانی کارهای آسانی نیستند. درباره این شغل اما شرایط کمی برایش فرق دارد اینجا نیازهای مالی اش در اولویت نیستند چون اینکار را دارای اجر معنوی می داند که با هیچ اسکناسی برابری نمی کند. شاید برای یک کتابدار خیلی هم افتخارآمیز باشد که چنین شغلی داشته باشد ولی او هنوز آن جرأت را در خود پیدا نکرده است. بنابراین مربع کنار نجات غریق را خالی میگذارد. لیستش به پایان رسیده و آفتاب داغ تابستان هم زحمت را کم کرده است. حالا او مانده و آفتاب گرم روزهای دیگر که باید در زیر آنها به دنبال جستجوی فرصت های شغلی جدیدش به غیر از کتابداری باشد.
بسیار تأثیرگذار و زیبا بود. ممنونم
فوق العاده اموزنده بود
و نتیجه اینکه یه سر ریسمونو بگیریو بری تا تههههههش
البته…..
با توجه به استعداد و علاقه شخصی
.و اینو در نظر داشته باشی ک هییییییچ کس دلسوز تر از خود ادم واسش نیست