چندی پیش بنا به یک ضرورت اداری ناگزیر از مراجعه به سازمان شین ! شدم.
واحد اطلاعات سازمان شین
من: سلام. ببخشید فلان درخواست را دارم. باید چکار کنم؟
اون: برو واحد نون بپرس !!!
من متعجب از این پاسخ اینفورمتیو !
واحد نون سازمان شین، وسط انبوهی از آدم های سرگردان
من: سلام. ببخشید فلان درخواست را دارم. باید چکار کنم؟
یکی: از اون بپرس ! (اشاره به روبرویی اش).
من: سلام. ببخشید فلان درخواست را دارم. باید چکار کنم؟
روبرویی: برو بایگانی.
واحد بایگانی سازمان شین
من: سلام. ببخشید فلان درخواست را دارم. باید چکار کنم؟
بایگان: این فرمو پر کن.
فرم پر شده را تحویل می دهم.
بایگان: برو اتوماسیون پرونده ات می آد اونجا.
واحد اتوماسیون سازمان شین
ساعت از ده گذشته و حدوداً بیست دقیقه ای منتظر ایستاده ام. همراه با احساس شرمندگی از بر هم زدن بساط صبحانه اتوماسیونی ها و متعجب از اینکه اینجا پرونده ها خودشان !!! جابجا می شوند: سلام. ببخشید پرونده من نیومد بالا !؟
اتوماست ! اولی در حالی که کره را روی نون می مالد یک نع ! قاطع تحویل من می دهد.
می پرسم میشه لطفاً یه بار نگاه کنید !؟
اتوماست ! دومی در حالی که حوصله اش از پرسش های پی در پی ! من سر رفته: برو بایگانی. هنوز نفرستادن !
واحد بایگانی سازمان شین
من: آقا پرونده منو نفرستادید اتوماسیون !؟
بایگان: هر چی بود فرستادیم. برو اتوماسیون.
واحد اتوماسیون سازمان شین
من: آقا رفتم بایگانی گفتند فرستاده اند.
یکی از اتوماستی ها ! در حالی که هنوز سر بساط ! است: آقا جون وقتی بهت میگیم نیومده یعنی نیومده دیگه ! دهعععع !
دو زاری ام می افتد که اینجا جای ماندن نیست و باید پیِ پرونده پرنده را جای دیگری بگیرم.
راهرو سازمان شین
من خطاب به همکار کلاً ناراحت بایگان: آقا شما پرونده منو بردید اتوماسیون !؟
کلاً ناراحت با لهجه مازنی: اونجا نیست که !
من با تعجب: پس کجاس !؟
کلاً ناراحت: برو واحد نون پیش آقای ح.
من حیروون از این همه گیجی کلاً ناراحت: چرا واحد نون !؟
کلاً ناراحت بدون پاسخ دادن در غباری از آدم های سرگردان گم می شود و مرا با پرسشی تنها می گذارد که کمی بعدتر جوابش را می گیرم !
واحد نون سازمان شین
من: سلام آقای ح. پرونده منو قرار بوده ببرن اتوماسیون. اما نمی دونم چرا آوردنش خدمت شما !؟ (توجه داشته باشید که هر چه می گذرد امید من به انجام کار کمتر شده و صدایم شکل ملتمسانه تری به خود می گیرد).
ح با نگاهی به پرونده های زیر دستش: باید بره معاونت.
من که حالا دیگر فهمیده ام پرونده ها کلاً چطور خودشان می روند این ور و آن ور: مرسی !
منتظر می مانم تا پرونده حرکت کند !
یکی از راه می رسد که جماعتی از سرگردان ها آقای میم صدایش می زنند و از جهات متفاوت دورش طواف می کنند. می فهمم که کلید حل معما دست همین آقای میم است؛ نه آن به اصطلاح مهندس ها ! آقای میم پرونده ها را می زند زیر بغل و راه می افتد. جماعت صیحه کشان و به سر زنان از پی اش روان می شوند. میم بدون توقف و با صلابت وارد آسانسور می شود و جماعت برای رکاب زدن تنها یک طبقه !!! در معیت آن جناب سر و دست می شکنند ! با خود می گویم اینها چرا اصرار دارند یک طبقه را با آسانسور طی کنند !؟ چیزی نمی گذرد که به حماقت خودم خنده ام می گیرد البته ! در معاونت سر میم خلوت تر می شود و عاشقان یکی پس از دیگری حاجت می گیرند !!! یک دفعه وسط شلوغی می بینم دست یکی مشت می شود و با زاویه سینوسی، پُر و پِیمون توی جیب میم می رود و خالی بر می گردد بیرون !!! فلسفه آسانسور را در می یابم و البته کلید حل معما را هم کشف می کنم.
میم در حالی از معاونت بیرون می آید که پرونده من هنوز زیر بغلش است.
من خطاب به میم: آقای میم چرا پرونده منو ندادین !؟
میم: پرونده ات فلان چیزا رو کم داره !؟
من: ای بابا ! حالا چیکار کنیم !؟
میم در حالی که وارد آسانسور می شود: درست میشه.
بعد یک دفعه چهره اش تغییر می کند و شبیه گرگ کارتون کودکان که با دیدن بره ای بی پناه آب از لب و لوچه اش سرازیر می شود خطاب به من می گوید: درست میشه. ولی تو هم باید ه ه ه ه ه ه ه !
مطلب را می گیرم و بدون معطلی: من که در خدمت شما هستم !
آقای میم دلگرم به سیگنال ارسالی ! جلو می افتد و من هم مثل یک بره حرف گوش کن پشت سرش از این طبقه به آن طبقه و از این اتاق به آن اتاق می روم. یک جا یکی از همکاران میم پرونده را زیر و رو می کند و غر زنان عدم وجود فرم درخواست فلان را بهانه می کند. میم به زبان ترکی راضی اش می کند. سر میز بعدی همکاری دیگر که سابقه میم ! را دارد اعتراض می کند که تو چرا می افتی دنبال کار ارباب رجوع !؟ می فهمم که این مناقشه ای معمول و در حکم گوشزد کردن حدود قلمرو به رقیب است. سکوت می کنم و طرف هم بدون اینکه به واکنش چند لحظه قبل خودش اهمیت بدهد کار من و درخواست میم را انجام می دهد. ساعتی بعد و پس از چند امضاء و مهر، کار بالاخره تمام می شود. نفس راحتی می کشم و خودم را برای فاز آخر آماده می کنم ! پرونده هنوز زیر بغل میم است؛ اما این بار کامل. میم سرخوش است که گرویی ارزشمندی از من در اختیار دارد. به همان آسانسوری نزدیک می شویم که سرش دعوا بود !
میم خطاب به من: خووووب، دیگه رسیدیم به آسانسور !!!
و من …. .
می توانید این روایت را عین واقعیت بدانید یا نتیجه خیال پردازی من. حقیقت امر این است که برای من فرقی نمی کند. قبلاً از کتابداری رضایت دارم را خوانده اید. نویسنده آن یادداشت از طریق به تصویر کشیدن یک شب هیجان انگیز و اعصاب خرد کن در یک بیمارستان، ارزش محیط و مراجعان کتابخانه را یادآور شده بود. بد نیست روایت آسانسور را نیز از آن جهت که سازمانی آشفته و کارکنانی بعضاً آلوده را به تصویر می کشد با کتابخانه ای مقایسه کنید که اساسش بر نظم است و پرستیژ کارکنانش در محترم شمردن و نچاپیدن ارباب رجوع. محسن جان من هم از کتابداری رضایت دارم.
شاید برای شما این پروسه فقط در یک سازمان مشخص اتفاق افتاده باشد.
یادم هست زمانی برای انجام یک کار تحصیلی مجبور شدم در طی یک روز، با سه سازمان مختلف، این فرایند را طی کنم.
آخرش وقتی کارم تمام شد، مثل یک شیر ژیان، غرورمندانه و بعد از ساعت ها علافی مفلسانه، قدم زنان رفتم خانه. هنوز چند وقتی از آن جریان نمی گذرد که اخیرا فهمیدم خانم ع. سازمان ایکس، مسئول ک.، ظاهرا یک کد را اشتباه وارد کرده است و من بیچاره مجدد باید به سازمان کذا بروم. به شدت پشتم می لرزد. آنقدر که شاید قید رفته و نرفته اش را بزنم. اما چه می شود کرد. باید زندگی کرد …
با این تفاسیری که شما ارایه کردید ، به گمانم باید سازمان ثبت اسناد و املاک باشد.
جالبه چرا مثل مصیبت زده ها با خودمون برخورد می کنیم؟ مثل کسی که به اون چیزی که می خواسته نرسیده و حالا هی خودشا به اندک چیزی که داره راضی می کنه. جمله « از کتابداری راضی هستم» یک دلداری است و فرار از واقعیت خدا بیامرزه فروید را اگر زنده بود یک تحلیل روانشناسی زیبا از این بیماری مزمنی که کتابدارا دچارش هستن می کرد.
متاسفم
مقایسه ای عالی و امیدوارکننده بود 🙂