خاطرات یک کتابدار

قد همه کتابا

پشت میز امانت نشسته بودم با کلی کار و روی میز و توی ذهنم، اصلاً حواسم به اطراف نبود. یه بچه ۵- ۶ ساله با مادرش وارد شدند. مادر در مورد کتاب‏های مورد درخواستش ما من صحبت می‏کرد در این میان پسر بچه مرتب دست مادرش رو می‏کشید و ازش سوال می‏پرسید که چرا این خانم نگام نمی‏کنه؟ یعنی منو دوست نداره؟ مامان این خانم منو دوست داره یا نه؟ مادرش بچه رو برد به سالن تا کتاب انتخاب کنند. منم چند نفری رو که توی صف بودند راه انداختم و فقط زل زده بودم به مانتیور. موقع رفتن پسربچه وسط راهرو که رسید، ایستاد و بلند گفت: ولی من دوست دارم. من خیلی دوست دارم قد همه کتابا.

سرعت اینترنت

سرعت اینترنت خیلی پایین بود به سختی می‏شد سایت کتابخونه رو باز کرد. امانت یک کتاب چند دقیقه طول می‏کشید یکی از مراجعان که حوصله‏اش خیلی سر رفته بود و احتمالاً عجله هم داشت، گفت: دخترم یه پیشنهاد برات دارم. گفتم بفرمایید. گفت من سال‏ها قبل که می‏رفتم یکی از کتابخونه‏ها یه کتابداری داشت که خیلی مرتب و دقیق بود یه دفتر داشت اسم اعضا و کتاب‏های امانتی آنها رو یادداشت می‏کرد. ول کن این فناوری‏ها رو همین کارو انجام بده هم خودت راحت می‏شی هم اعضا معطل نمی‏شن!

کتاب نه منبع آلودگی!

کتاب پزشکی رو از روی میز برداشتم و گفتم قبل از جاگذاری یه نگاهی بهش بندازم بد نیست من که فرصت مطالعه ۱۰ دقیقه‏ای دارم همین کتاب رو می‏خونم. داشتم کتاب رو ورق می‏زدم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد، این چیه؟ یه چیزی با چسب از داخل به جلد کتاب ثابت شده بود. خیلی نگاه کردم متوجه نشدم. اومدم از دوستام بپرسم که یکی از انترن‏ها جواب داد که خانم من اونو چسبوندم به کتاب، خوب شد گفتید ممنونم! اگه بدونید چقدر برام مهمه. با تعجب نگاش می‏کردم. من که هنوز متوجه نشده بودم مگه این چیه؟ بالاخره دکتر محترم فرمودند: یه لایه از پوست یه جسد، به سختی اونو فراهم کردم برای کار تحقیقی‏ام لازم دارم و… دکتر داشت توضیح می‏داد و من… دیگه نمی‏تونستم به بقیه کتاب‏ها دست بزنم و فایلشون کنم. کتاب که نه بهتره بگم منبع آلودگی! بهرحال این هم یکی از کاربردهای کتاب برای پزشکان محترمه دیگه!

وقت شناسی

بلند گفتم آقایون محترم کتابخونه تعطیل شده لطفاً بفرمایید. یکی از آقایون گفت: ببخشید خانم مگه کتابخونه ساعت ۷:۳۰ دقیقه تعطیل نمی‏شه؟ گفتم بله، دقیقاً. گفت: خب هنوز که ۷:۳۰ نشده… گفتم چرا ساعت رو نگاه کن. گفت نه خیر خانم اشتباه می‏کنید هنوز ۲ دقیقه مونده ۷:۲۸ دقیقه است. من با شماره ۱۱۹ تماس گرفتم ساعتم رو تنظیم کردم. حرفش که تموم شد گفتم خب الان  دیگه ساعت ۷:۳۰ شد درسته؟ پس بفرمایید. ولی خودم تا ۲ ساعت ذهنم درگیر این همه وقت‏شناسی بود، باور کنید…

About منصوره حسینی شعار

View all posts by منصوره حسینی شعار →

2 Comments on “خاطرات یک کتابدار”

  1. بسیار جالب است که خاطرات کتابداران در همه کتابخانه ها، چه عمومی، چه دانشگاهی، چه تخصصی و … بسیار شبیه به هم است. یعنی مردم ما در هر قشر و با هر میزان تحصیلات، دیدگاه و رفتار مشابهی نسبت به کتابدار و کتابخانه دارند.

  2. با سلام در پاسخ به وقت شناسی
    به نظرم مراجعه کننده حق داشته چون همیشه خودم به کتابخونه که میرم هنوز نیم ساعت مونده ولی کتابدارش میگه دیگه تعطیله

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *