با کلی قرض و قوله و این در و اون در زدن بالاخره تونستم یه واحد آپارتمان فسقلی فکستنی یه خوابه تو یه مجتمع ۱۶ واحدی مستقر در سه راه آذری ته خیابون قدرت پاکی نزدیک خط راه آهن تهران- تبریز بخرم و وصیت پدر خدابیامرزم رو بی خیال شم. وصیت پدرم چی بود؟ هرچی خاک اون خدابیامرزه بقای عمر شما، همیشه می گفت پسرجان از خرید خونه ای که تو خیابون اصلیه یا کنار مسجده یا فرودگاه و خط راه آهن برحذر باش چون ناخواسته باعث ازدیاد موالید می شه. اما من دو مورد دیگه رو موقع وصیت به پسرم اضافه می کنم:اولا خطوط مترو که از زیر خونه ای رد شه و دویما” اجاره خط پرسرعت اینترنت که از ساعت ۱۲ تا ۶ صبح نصف قیمت هزینه اش باشه. القصه روز اول اسباب کشی آقای جعفری که بعد فهمیدم مدیر ساختمونه با یه جعبه شیرینی گل محمدی که باید تو آب می ذاشتیش تا دو ساعتی خیس بخوره و نرم شه تا بلع و حل آن جهاز هاضمه رو نخُله با خوشرویی و تبریک ورود اومد و گفت یه ۹۰ هزار تومانی شارژ معوقه چند ماهه آقای حسین زاده فروشنده خونه تون بدهکار هست که لطف بفرمایید قبل از جابجایی وسایل، تسویه حساب کنین تا رفاقت ما از همین لحظه کنتورش شماره بندازه. تا گفتم آقای حسین زاده چیزی به من نگفته در این مورد اخم بر صورت تاروند و زبان نرم قبلی رو با سخت تر از فولاد معاوضه کرد و آماده کارزار شدو گفت: پس بی زحمت وسایل رو جابجا نکین و دیدار به شورای شهر محله. دیدم اگه کل بندازم قافیه رو باختم و دستم به جایی بند نیست و کلی هزینه اسباب کشی روی دستم می مونه، پس در طرفه العینی با خنده ای تلخ گفتم داشتم مزاح می کردم. با غیضی فوران شده گفت: حلیم نخورده پسر خاله شدین؟ بی زحمت فی الفور تسویه کنین. بدجوری بور شدم و پکیدم. بالاجبار هر چی تو جیب داشتم به انضمام قرض یه تراول پنجاهی از برادر خانم نازنین کف دست آقای جعفری گذاشتم و ایشان خنده کنان در حالیکه دور می شد گفت: رسید وجه رو می دم پسرم براتون بیاره و دو نکته ۱- با آسانسور وسایل رو جابجا نمی کنین۲- وسایل مازاد خود را در پارکینگ و راه پله ها و پشت بام ولو برای یک ثانیه قرار ندین. با لبخندی زورکی گفتم چشم امرتون مطاع. امر خطیر بار و اسباب کشی و جابجایی و چیدمان وسایل تو خونه جدید تا زوال آفتاب به طول کشید. اما اما نمی دونی ریختن چای لیپتونی دوغزال عطری از فلاکسی ژاپنی تو چاله گلو اون هم از دست همسر بانوی مکرم برای ما ته کشیدههای حس و حال اسباب کشی چه مدی تیشنی بود تو اون لحظه برای قامت و جسم و جان .
فردا صبح با عبور قطار ساعت ۶ تبریز- تهران از خواب مثل فنر جهیدم و نیم بند صبحونه خورده نخورده لباس هام رو پوشیده و به سمت محل کارم “کتابخانه وطنی” رهسپار شدم. از بوفه کتابخونه یه ده تایی شیرکاکائو پاکبان و کلوچه گردویی نادر برای شیرینی خونه خریدم و و بین همکارهای بخش توزیع کردم و سهم رئیس رو تو یه پیش دستی گذاشتم و برای عرض ادب دق الباب کردم. رئیس با خوشرویی تبریک گفت و موقع خروج گفت: به بچه ها بگو ظهر جایی نرن خبر مهمی رو باید بهشون بگم. چشم گویان از اتاقش خارج شدم. خبر رو به همکارها گفتم و پشت میزم لمیدم. کلی کتاب برای فهرستنویسی از روز قبل که مرخصی بودم روی میزم چشم به راهم بود. تا ظهر ۱۵ تایی کتاب فهرستنویسی و ورود اطلاعات تو نرم افزار کتابخونه کردم. اذان ظهر نگفته رئیس با برگه ای به دست همه رو به صف کرد: بخش نامه ای اومده که برای کاهش هزینه ها از هفته دیگه دورکاری تو بخش سازماندهی عملیاتی می شه حتما می پرسین چطوری؟ یه خط ای دی اس ال ۱۲۸ کی و یه پی سی به هر نفر فهرستنویس داه می شه و شنبه صبح هر هفته ماشینی از اداره ۱۰۵ تا کتاب تحویلتون دم درب منزلتون می ده و شما تا شنبه صبح هفته آینده وقت دارین که اون ۱۰۵ تا کتاب رو از طریق اینترنت در نرم افزار سرور کتابخونه فهرستنویسی و ورود اطلاعات کرده و عودت بدین و ۱۰۵ تا کتاب بعدی رو تحویل بگیرین. هر ماه ۴۲۰ تا کتاب باید ورود اطلاعات در نرم افزار کتابخونه بشه. بعد از کنترل و ارزیابی اونها، حقوق شما به شماره حسابتون واریز می شه.
بعد ازظهر با ورود به منزل و دیدن همسر بانو که در حال چیدمان مجدد وسایل به سلیقه خودش بود از بخشنامه جدید گفتم ومزایای اون: نداشتن دغدغه کله سحری بلند شدن، رفت وآمد و ترافیک و خلاصه خستگی راه، تازشم وقت بیشترو آزادی برای کارهای شخصی و صد البته کمک حال اهل خونه دارم . عیال مربوط از تو آشپزخانه که انگار گوش رو فقط دروازه کرده بود گفت: بیا این دو پارچ کریستال ها رو بذار طبقه بالایی کابینت من دستم نمی رسه. تا شنبه هفته بعد کامپیوتر رسید و خط اینترنت پرسرعت هم وصل شد و ۱۰۵ تا کتاب هم صبح شنبه توسط آقا عظیم، راننده کتابخونه تحویلم شد یواشکی با آسانسور کارتنهای کتاب ها رو بردم خونه. نمی دونم کدوم شیرپاک خورده ای کله صبحی زاغ سیاه ما رو چوب می زد که راپورت ما رو به آقای جعفری داد. کارتنکتاب ها رو وانکرده با زنگش در رو باز کردم. با ابروهای گره کرده بجای مشتش گفت: آقا جان روز اول گفتم که جابجایی اثاثیه با آسانسور ممنوع است. گفتم اثاثیه مدنظر شما کتاب بود و بسته فرهنگی. گفت: کتاب یکی دو تا نه سه کارتن. گفتم حق با شماست. با قول عدم تکرار ازش خداحافظی کردم. روز اول ۲۵ تا کتاب رو فهرستنویسی کردم و ورود اطلاعات در نرم افزار و روز دوم ۳۵ تا و روز سوم ۴۵ تا شب وارد کردم و اَلخلاص. با خانم مکرم شور گرفتم که می شه دنبال کار دوم ….. هنوز جمله تو دهانم خیس نخورده بود که نازی خانم ( بابا جوون زنم رو می گم) گفت: ببین اصغر( خودم یا راوی اول شخص داستان ) اتفاقا شوکت خانم( با قیافه متعجب و علامت سئوالی ام نشون دادم کدام شوکت؟) همون رفیقم که باهاش می رم صبح ها کلاس های ایروبیک می گه الان یه ماهیه بسته آموزشی ساخت گل چینی رو گرفتم و تا حالا فروش خوبی هم از راه فروش اون داشتهم. اگه بخواهی مشخصاتش رو می گیرم. با کمی مکث گفتم بد فکری نیست باشه. روز بعد بسته آموزشی که شامل کتاب و دی وی دی و مقداری وسایل کار بود رو خریدیم و تو چند جلسه کارگاه ساخت هم حضور پیدا کردیم و چون بدنم گرم بود نفهیمدم که این تراول های پنجاهی بی زبون مادر مرده رو چطوری مثل ریگ برای آموزش گل چینی می سریدم . هفته اول هر چی درست کردیم مثل تنور اول نونوایی ها یا خوب شکل و فرم نمی گرفت و یا رنگ و روی خوبی نداشت و بالاجبار همه رو به سطل آشغال حواله دادیم. از هفته دوم کارمون بهتر شد اما خریدار با اینکه این در و اون در زدیم و به همه مغاز های لوازم خونگی و لوکس فروشی خبررسانی کردیم یکی دو نفر بیشتر پیدا نشد که نشد . هر دو کار کم و بیش خوب داشت پیش می رفت که در هفته چهارم خط اینترنت کند شد. رسانه ها خبردادن که لنگر کشتی باری یونانی به کابل اصلی اینترنت ایران در قعر خلیج فارس گیر کرده و قلوه کنش کرده. اون هفته فقط ۴۵ تا کتاب رو فهرستنویسی کردم و الباقی کتاب ها موند. ۱۰۵ تا کتاب سهمیه هفته بعد رسید زنگ زدم کتابخانه وطنی و گفتم نمی تونم فهرستنویسی کنم چون اینترنت قطعه. گفتن نمی شه کار کرد وقت بیشتری برای بعد که اینترنت وصل شد بذار. القصه هی کتاب ها اضافه شد و شد و شد. تو خونه پرکتاب شد و از اون ور کار ساخت گل چینی هم اون طور که انتظار داشتیم پیش نمی رفت. کلافه شدم. هر کابینتی رو به جوون عزیزت باز می کردم پر از کتاب شده بود و برای گریز، وسایل خونه رو تو اتاق خواب چیدیم تا فرجی حاصل شه . بعد از سه هفته خط خوب شد و مجبور بودم تا پاسی از شبها رفته کار کنم. خوراکم کم شده بود و استرسم زیاد. گردنم چنان تیر از قفا و مهره هایش می کشید که انگار می خواد زه رو برای اکوان دیو بکشه و بالنتیجه درد و رنج و ندای آی گردنم آی گردنم گوش نازی رو کر. سفارش های مخلوط طب سنتی و جدید مادر خودم و مادر خانم برای گردن درد من بیچاره از راه رسید: زرده تخم مرغ با زردچوبه، پماد اکبردو، کرم رز ماری، روغن شتر، و…. اما این درد بی مصب با این چیزها التیام نیافت. ببخشین انگار از روایت پرت شدم، باشه می رم سربقیه ماجرا:
فردا صبح با درد ماسیده بر تن پشت دستگاه نشستم و هرکاری کردم ارور سرور پیغام می اومد. زنگ زدم اداره گفتن نرم افزار مشکل پیدا کرده و یکی دو روزی طول می کشه تا درست شه. چندتا لیچار و نفرین اون هم از نوع نفرینهای مادر که تو بچگی عینهو نقل و نبات نثارمون می کرد، بدرقه طراح دورکاری کردم. کارتنهای جدید کتاب که رسید یواشکی به راه پله منتهی به پشت بوم که کمتر کسی به اونجا رفت و اومد داشت منتقل کردم چراکه هم خونه و هم انباریمون پر کتاب شده بود. دو روز بعد آقای جعفری خندان و با ملاحت دوراز انتظار قبض رسیدی به دستم داد و فرمود: با کمک دو تا از همسایه های گرام کتاب هایی که تو راه پله گذاشته بودین و حتما مازاد بود رو به کیوسک های بازیافت کاغذ شهرداری فروختیم و مبلغ ناچیز اون رو هم واریز به عمران ساختمان کردیم که اون هم قبض رسیدش بود خدا امواتت رو بیامرزه. گلوم خشک شد و رگ گردنم از شدت غیظ و غضب سیم بکسل. آقای جعفری که حال دگرگون من رو دید، دیگه درنگ رو جایز ندونست و با گفتن به امید دیدار از تیر رس من جلدی جست.
دو روز گوش شیطون کر خط خوب بود و مقداری زیادی کتاب وارد نرم افزار کردم. روز سوم تا لاگین تو نسخه کلاینت نرم افزار کردم و خواستم ورود کتاب شناختی کتاب ها رو بکنم پیغام اومد که به وب سایت کتابخونه مراجعه شود. مراجعه کردم دیدم زکی عکس پفک نمکی روی سایت کتابخونه جا خوش کرده و در زیر اون نوشتار متحرکی ” یکی تو یکی من. یکی تودو تا من” از جلوی چشمم رژه می رفت. نمی دونستم بخندم یا اشک بریزم. بالاجبار زنگ به کتابخونه و واگویی مشکل. گفتن سایت کتابخونه هک شده و نسخه تحت وب نرم افزار مشکل پیدا کرده.دارن پورت ها و لاگ ها رو بررسی می کنن که ببین از کجا هگ شده تا جلوی حفرهها رو بگیرن، عجالتا” یکی دو روزی فرصت بدین تا انشاء الله مشکل حل شه. از فرصت ناخواسته استفاده کردم رفتم میدون انقلاب تا کتاب هایی که آقای جعفری نماینده محترم لطف کرده و چوب حراج زده بود رو طبق لیست با موجودی عابر بانکم ابتیاع و با آژانسی به خونه منتقل کردم.
دو روز بعدبا سلام و صلوات ورود اطلاعات مجددا روی غلطک سرید . اما مشکل بعدی خودش رو وانما کرد. از ساعت ۴ بعد از ظهر و کل روزهای پنجشنبه و جمعه وقتی مشکلی برای سرور پیش می اومد باید تا روز کاری بعد صبر کرد چرا که به دلیل محدودیت و نحیفی بودجه و منابع مالی سازمان، اضافه کاری ها لغو شده و کسی از برو بچ شبکه نمی موندن که روپا بودن سرورها رو ساپورت کنن. از اون ور غرولندهای نازی بود که آپ دیت شده بود و ورژنش نوبرانه و مغز استخون سوز: نه دورکاریت رو خواستم و نه بودنت تو خونه رو. موقعی که نبودی کمتر چایی و تنقلات و غذا و بشور و بساب داشتم. الان یه پام تو آشپزخونه است و یه دست دیگه ام تو بشور و بساب سِیر می کنه . آخه خونه خراب من هم آدمم نگاه کن نه استراحتی نه خوشی و نه آسایشی. خونه هم که از کارتن های کتاب نفس تنگی گرفته و داره بالا میاره . درهرجا رو باز می کنی پر کتابه. اگه حیا نمی کردی تو جای اودیه ها هم کتاب می چپوندی. نه می تونم کسی رو به خونه دعوت کنم و نه به خاطر این دورکاری حضرت عالی مقام شامخ جایی بریم. زودتر فکری کن دارم دیونه می شم.
تصمیم خودم رو گرفتم. با نازی نقشه ام رو در میون گذاشتم. نمی دونست بخنده یا گریه کنه. فردا رفتم آرایشگاه سرم رو با تیغ زدم. عینک آفتابی به چشم و با ساکی پر از کتاب که به سختی حملش می کردم به سمت کتابخونه وطنی راه افتادم. از در نگهبانی با کارت عضویت کتابخانه رد شدم. الحمدالله نه شک کرد و نه شناختم. رفتم تو سالن مطالعه. سکوت دل نشینی تو کتابخونه حاکم بود. چند نفر دیگه هم با عینک و کلاه پشت دستگاه بودن. کتاب ها رو یکی یکی در آوردم و لاگین کردم و شروع کردم به ورود اطلاعات تو نرم افزار. داشتم از خوشحالی تو آسمون ها سیر می کردم. چنان فرت و فرت کتاب ها رو واردکردم که وقتی بعد از یک ساعت همه کتاب ها تموم شد بی اخیتار جیغی از خوشحالی زدم. تا به خودم بیاد بغل دستیم گفت آقا یواش تر. برگشتم و گفتم ببخشین ببخشین. خوب که نگاه کردم دیدم زکی این که رستم خانی همکارمه. اون هم من رو شناخت و زد زیر خنده. رستم خانی گفت: اصغری جوون مادرت یواش تر بفهمن که ما اینجاییم از کار بی کار می شیم. برگشتم با تعجب گفتم: چی شد اومدی اینجا داری ورود اطلاعات می کنی؟ گفت به همون دلیل که تو اومدی. گفتم چند روزه داری میایی؟ گفت سه روزه. اون دو نفر دیگه رو می بینی؟ (به محل تلاقی اشاره اش نگاه انداختم دیدم دو نفر کلاهی با عینک دودی و قهوه ای دارن دست تکون می دن)خنگول جعفرزاده و رزاقیان همکار هستن که دارن ورود اطلاعات می کنن مثل من و تو. پوزخندی زدم .
مهم نفس و نیت خیر کار است چرا که ما داشتیم دورکاری رو تو کتاخونه وطنی و از چند قدمی سرور نرم افزار با موفقیت عملیاتی می کردیم ( جوون مادرتون فقط به رئیس نگینا ) و از اون ور متولیان و طراحان طرح فخیمه دورکاری سرمست از اجرای موفقیت آمیز آن و مصاحبه پشت مصاحبه با اصحاب رسانه جمعی برای مزایا طرح و کاهش هزینه ها، قلت رفت و آمدها و کاهش آلودگی و تسریع در ورود اطلاعات و در دسترس قرار دادن اطلاعات و رتبه نخست در خاورمیانه از این حیث و ….
چند روز بعد اس ام اسی ا ز کتابخونه وطنی واصل شد که فلج فکری و حسی شدم: در نطر است به جای فرستادن شکل چاپی کتابها به درب منازل فهرستنویسان محترم و کاهش هزینه ها، نسخه الکترونیکی اون کتابها از طریق اینترنت به میل وطنیتون ارسال شود تا ا ز اونجا دانلود برای فهرستنویسی کنین.
این داستان می تواند ادامه داشته باشد!
[۱] abrajabi@gmail.com
خیلی قشنگ بود. واقعا قشنگ بود.
جزء معدود نوشته هایی بود که واقعا از خوندنش لذت بردم.
خیلی قشنگ بود آقا.
سلام
متن جالب و خلاقانه ای است. موضوعش جدید است. امیدوارم خوب و منسجم به پایان برسد.
منتظر آخر ماجرا هستیم.
باسلام و احترام
خیلی جالب بود.
خیلی خوب بود ادامه بدید 🙂
باسلام
متن بسیار شیوا، شیرین و روان و بدون دست انداز بود
اقای رجبی پر واضح است که شما یک فیلمنامه نویس ماهر هم می توانید باشید..
از خواندن این متن بسیار لذت بردم
سپاس…
لذت بردم از خواندنش…….. دست مریزاد!
سلام
از بس جالب بود با اینکه خوابم میومد تا اخر خونمدش
:)/ قشنگ بود. لذت بردم
سلام
متن خیلی جالبی بود
با نظر خانم عمروانی موافقم
واقعا” این متن بدرد یک فیلمنامه طنز میخوره
با تشکر
سلام
پیشنهادمیکنم
برای ادامه داستان از نظر دهندگان کمک گرفته شود
یعنی هرکسی از دیدگاه خود داستان را ادامه دهد در پایان با اکثریت آرا
هر قسمتی که بهترین پایان را برای دادستان داشت انتخاب شود
استفاده از حس مشارکت وطوفان فکری
مثل همیشه،با خوندن این صبحمون را با خنده شروع کردیم.
خیلی خوب بود آقای رجبی.
وقوع پیشامدهای داsتان بسیار خلاقانه است .
مثل همیشه خواندن نوشته های آقای رجبی، شادی آفرین و انرژی بخش است.