یکی از بهترین کتابهایی که در سال ۹۲ خواندم، رمان ارزشمند «جای خالی سلوچ» بود. سیو چند سال پس از انتشارش، چاپ هجدهم را خواندم. البته در چاپ نخست مخاطب این اثر نبودم و لازم بود سه دهه سپری شود تا بتوانم یکی از خوانندگانش باشم. پس از خواندنش، برایم بیش از پیش مسلم شد که محمود دولتآبادی شایستهء دریافت نوبل ادبیات است. اگر اعضاء کمیته نوبل میتوانستند در میان آثار ایشان فقط همین کتاب را به فارسی بخوانند، در تقدیم این جایزه به او تردید نمیکردند. زیرا نگارش چنین شاهکاری فقط میتواند محصول نبوغ نویسنده باشد. نویسندهای که به درکی عمیق از معنا و مفهوم رنج آدمی رسیده است. روایت «جای خالی سلوچ» بسیار تلخ و تراژیک است، اما خواندن آن برایم شادی به ارمغان آورد. شادی رسیدن به شناختی تازه از فرایند معنابخشی به رنج، به اندوه، به بیم و به امید.
مثل همیشه که پس از مطالعه هر رماننظر صاحبنظران را درباره آن اثر میخوانم، به سراغ نقدهای موجود رفتم. انتظار داشتم دهها مقاله در این زمینه ببینم. چند عنوانی هم یافتم. مثل: مهدوی و اسفندیاری (۱۳۹۲)؛ عباسی و شاکری (۱۳۸۹)؛ نصراصفهانی و شمعی (۱۳۸۸) و شیری (۱۳۸۷). اما تصور میکردم باید بازتاب این رمان در جامعه ادبی بیش از این باشد. شاید هم لازم بوده بیشتر جستجو کنم. نمیدانم. اما برایم کمی عجیب بود که جامعهء خوانندگان ما تا کنون نسبت به این کتاب واکنشی شایسته نشان نداده است. از این رو، نه در مقام یک منتقد ادبی، بلکه فقط به عنوان یک خوانندهء آماتور یادداشتی دربارهء آن نوشتم که در شمارهء اخیر مجلهء «بخارا» با عنوان «سفری به زمینج و یادی از جای خالی سلوچ» منتشر شد (منصوریان، ۱۳۹۲). یادداشت حاضر نیز دومین بازتاب این رمان در ذهنم است. اگر روزگار مهلت دهد، ان شاءالله آخرین مورد هم نخواهد بود. زیرا میخواهم دوباره آن را بخوانم و امیدوارم بتوانم در آینده به وجهی دیگری از آن بپردازم.
اکنون در روزهای پایانی سال ۹۲، فهرست رمانهایی که امسال خواندهام مرور میکنم. به «جای خالی سلوچ» میرسم و روایتش را در ذهن مرور میکنم. روایت زندگی سخت و تلخ خانوادهای فقیر، که در روستای «زمینج» – نامی ساختگی که اشاره به «زمین» دارد – روزگار میگذرانند. پدر خانواده «سلوچ» نام دارد که دیگر تاب تحمل فقر و مسکنت را داشته و همسر و سه فرزندش را ترک کرده است. سلوچی که کوچ کرده و هیچکس از او خبر ندارد. حال آنها ماندهاند و جای خالیاش. قهرمان اصلی داستان مِرگان – همسر سلوچ – است. نویسنده در بخشهای مختلف کتاب و در موقعیتهای مختلف ویژگیهای او را شرح میدهد: «ماده شیری در قفس، لبها به هم فشرده، آروارهها چسبیده، … موها سیاه، پژمرده و لاغر، چشمها درشت، نگاه تیز، روی تکیده. دستها چالاک. گامها محکم. رگ و پی کشیده. تیری در چلهء کمان» (صفحه ۳۲۴). عباس، ابراو و هاجر سه فرزند خانواده هستند. عباس شرور، خودخواه و تندخوست که در میانه داستان تاوان سختی بابت راه و رسمی که در زندگی پیش گرفته میپردازد. ابراو صبورتر و آرامتر از برادرش است و آیندهاش را از مسیر کار و تلاش میجوید. هر چند او هم گرفتار زیادهخواهی میشود و فریب روزگار را میخورد. با مادرش بدرفتاری میکند و در نهایت با از کار افتادن تراکتوری که همه امیدش به رهایی از درماندگی است، جز حسرتی بیپایان برایش چیزی نمیماند. هاجر، تنها دختر خانواده، نوجوانی است که در توفان جبر روزگار به ازدواجی ناخواسته تن میدهد و از دنیای معصومانه کودکی ناگهان به زندگی زناشویی پرتاب میشود. ستمی که بر او میرود یکی از بخشهای بسیار اندوهبار قصه است.
روایت این زندگی تراژیک در روزگاری رخ میدهد که جامعهای سنتی در مرز میان سنت و مدرنیته معلق مانده است. ناچار است از شیوه زندگی سنتی جدا شود، اما نمیداند چگونه باید با مدرنیته – که تراکتور میرزا حسن و اصلاحات اراضی نمادهای آن هستند – مواجه شود. در نتیجهء تقابل نافرجام میان سنت و مدرنیته آنچه برای اهالی «زمینج» باقی میماند بیش از آنکه رفاه و آسایش باشد، سرگردانی، آوارگی و پریشانی است. در اثر این سرگردانی هر روز زندگی بر اهالی این روستا و بویژه به این خانواده سختتر میشود. اما آنان همچنان در کوششی بیوقفه در تلاشند خود را از زیر آوار این همه فقر و تنگدستی نجات دهند و هر یک مسیری برای گریز میجویند. سرانجام این خانوادهء گرفتار در توفان بیرحم استیصال، زمینج را به سوی مقصدی نامعلوم ترک میکنند.
مفاهیم متعددی در این رمان وجود دارد که پرداختن به همه آنها در این یادداشت کوتاه میسر نیست. اما در میان محورهای اصلی «بیم و امید» جایگاهی ویژه دارد، که در ادامه به آن اشاره میکنم. جریان پر فراز و فرودی از این بیم و امید در داستان برقرار است. از سپیدهدمی که مرگان کوچ سلوچ را فهمید، تا غروبی که خود نیز ناگزیر از زمینج کوچید. بیم و امیدی که در کانون حوادثی بود که نویسنده با توصیفی دقیق به تصویر کشیده است. رخدادهای عمدتاً تلخی که تجربهء زندگی شخصیتهای داستان را در روزگاری دشوار شکل میبخشید.
در بخشهای نخست کتاب، بیشتر سخن از بیم و نامیدی است، که در ادامه نیز شدت مییابد. فقر و تنگدستی، که به دنبال خود دلتنگی و افسردگی به همراه میآورد: «نه کاری بود نه سفره ای. هیچکدام. بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق، بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد، دستها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان می کند» (صفحه ۸).
تصویرپردازی رمان نیز به گونهای است که بیم و امید را در گذر زمان به خوبی نشان میدهد. در گذر فصلها و گردش پیاپی شب و روز: «زمستان میگذشت. زمستان کند و آرام. قاطری پاها در باتلاق گیر کرده. جان میکند و میگذشت. دیگر کمرشکن شده بود. سرما! تا بود سرما بود. سرمای خشک و پیدار. حالا ناگهان برف! شب، برف افتاده بود. برف سنگین. به غلو گفته می شد: «یک کمر». اما نه اگر یک کمر، یک زانو بود. بامهای گلی گنبدی و گهواره ای زیر سینه برف بینفس شده بودند. خاموش. خسته. اشترانی زیر بار. هنوز می بارید. اما نه پرکوب. سپیدهدم ضربش گرفته شده بود. سبک می بارید. پرهای کبوتر. چرخ می زدند و مینشستند. برای مِرگان برف جز خواری به همراه نداشت. اما برای دشت و برای بیشتر مردم زمینج، برای آنها که دستکم تکه زمینی دیم و لنگه گاوی سر آخور داشتند، برف همان زر بود که میبارید. هر پر برف هزار دانه گندم بود. یک هنداونه بود. یک مشت زیره بود. چهل گل غوزه. نه تنها برای مردم زمینج که برای همه اهل بیابان برف نان بود. نان بود که می بارید و چه خوش می بارید» (صفحه ۱۰۵).
اما با همهء این دشواریها هنوز «امیدی سمج» در گوشهای از قلب مرگان پرپر میزند و او را به رفتن در ادامهء راه توانا میسازد. آنجا که به دخترش دلداری میدهد و میگوید: «روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام میشود. بهار میآید. هوا ملایم میشود. دست و دل مردم باز میشود. کار، دست میدهد. دستتنگی نمیماند. میرود. پایمان به دشت و صحرا باز میشود. بیابان خدا پر علف میشود. شیر و ماست دست میدهد. گرچه ما گوسفندی نداریم، اما دیگران که کم و بیش دارند. بالاخره نیم من دوغی هم گیر ما میآید که نانمان را تر کنیم و بخوریم.» (صفحه۱۲۸-۱۲۷).
تصویری از این پیشبینی در بخش دیگری از کتاب این گونه روایت شده است: «دو برادر دوش به دوش هم میرفتند و خواهرشان به دنبال. میرفتند تا به دشت پا بگذارند. علفه بود. ماه نوروز. آفتاب دیگر سرد نبود. میشد به آن دل بست. زمین دیگر کف پاها را نمیگزید. چهرهها دیگر کدر نبودند یا – دستکم چندان که پیشتر، کدر نبودند. آسمان فراخ بود. آسمان دیگر آن تنگی و کوتاهی را نداشت. روزها بازتر بودند. دشت و بیابان گشادهتر مینمودند؛ و این همه در دل فرزندان سلوچ، واتاب و جای خود داشتند. دلها روشنتر بود. بازتاب زلالی بهار. پاها بیبیم نه، کم بیمتر میرفتند. سرها باد داشت. بهار و جوانی! باد مست بهار، در کلههای خام. … چشمها بازتر، روشنتر و براقتر. بازی شوخ بهارانه در آهوی چشمها. بازی شوخ آهوان در بهار دشت.» (ص. ۱۸۷)
مرگان امید را در کار میجوید، کار سخت و بیوقفه. او وجودش با کار آمیخته است و اساساً بخش عمدهای از تجربهء مرگان را کار به خود اختصاص میدهد. کاری که توانفرساست، اما به او توان و نیرویی برای رفتن و تسلیم نشدن میبخشد. کاری سخت و دشوار. اما او کار را شکست میدهد. با ترفندی که خودش میداند. با ابزاری که خودش ساخته و در گذر زمان آموخته است: «روی گشاده مرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو در آوردن کار بود. مرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار می پیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را زمین بزند، از پا در آورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا در بیایی. مرگان نمی خواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند. مرگان کار را درو می کرد. (صفحه ۲۱۷).
در نتیجه مرگان همچنان در مبارزه با جبر روزگار استوار ایستاده است. نویسنده نیروی پنهان جوانی را در او چنین توصیف میکند: «گرچه به ظاهر مرگان شکسته و پیر مینمود، اما در باطن این جور نبود. … اما دریغ؛ بعضیها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر میشوند. مرگان هم یکی از همینها بود. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت در اینجور آدمها میمیرد. نه، جوانی پنهان میشود و میماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان میکند. چهره نشان نمیدهد اما هست. هست و همیشه در کمین است. پی فرصت است. یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره آدم پس بزند، جوانی هم زبانه میکشد و نقاب کدورت را بیباقی میدرد. جوانی دیگر مهلتی به دلافسردگی و پریشانی نمیدهد. غوغا میکند. آشوب. همه چیز را به هم میریزد. … همهء دیوارهایی را که بر گرد روح سر برآوردهاند، در هم میشکند. ویران میکند!» (صفحه، ۲۱۹).
در تحلیل این تضادها و تناقضها، نویسنده ریشه و بنیاد این امید به آینده را در قلمرویی زیبا و وسیعتر به نام عشق جستجو میکند. عشقی که همچون جوانی مرگان پنهان است، اما هست و شعلهء آن خاموش نشده: «گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. میشوراند. منقلب میکند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. میگریاند. می چزاند. میکوباند و میدواند. دیوانه به صحرا! گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی .عشق،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده تو که دیواری را سفید می کنند. عشق، خود مرگان است! پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق میجنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد» (صفحه ۲۲۰)
رمان جای خالی سلوچ در ترسیم تصویری از هول و هراس نیز بسیار موفق است. اوج هراس داستان روزی است که لوک سیاه مست به عباس که شتربان جوان و بیتجربهای است یورش میبرد و قصد جانش را دارد. حدود ۱۵ صفحه از کتاب به روایت دقیق جنگ و گریزی هولناک میان شتربان و لوک مست اختصاص دارد. روایتی نفسگیر که انتخاب گزیدهای از آن دشوار است. اما شاید این چند جمله برشی از این نقطهء عطف داستان باشد: «این مرگ بود که در هیئت لوک سیاه سردار با گامهای بلند رو به عباس میآمد. … لوک مست گردن تابانده، سر برگردانده و نعره کشید. عباس خیز گرفت. جنگ و گریز. لوک سر به دنبال جوان گذاشت. کینهء شتر! … شتر دیر کینه به دل میگیرد، اما مبادا که کینه به دل بگیرد! خاموش کردن آن دریای آتش آسان نیست. تا نسوزاند فرو نمینشیند. طغیان خشم. کینه، تندری که پیاپی از خود خنجرها میرویاند. تنها کویر مگر فراخور این تندر باشد. مرد تنها، گمان مدار! گریز. تنها گریز مگر روزنی به رهایی بجوید. تن تسمه و پای چالاک میطلبد. …. دیگر دمی به نبودن مانده بود. دمی به مرگ. اما مرگ هنگامی که به تو نزدیک میشود، تن به تن تو مماس میکند احساسش نمیکنی. و آن لحظهای است که خنثایی دست میدهد. مرز دفع دو نیرو. حس رخوتی که از حد تلاش ناشی میشود. آستانهء مرگ است آنچه هولناک می نماید؛ نه مرکز مرگ.» (صفحه ۲۷۸)
در ادامهء این رویداد در واکاوی معنا و مفهوم هراس و بویژه هراس از مرگ میخوانیم: «پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را میگیرد؛ دستکم از همین که میدانی، که وسیله مرگ خود را میشناسی، دست به گونهای دفاع میزنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چارهای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمیزند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی، اما این پریشانی تو یک جاییست. و آنچه تو را میکشد این پریشانی نیست، خود مرگ است. … اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آدم درد را از یاد میبرد، اما خطر نزول درد را هرگز». (صفحه ۲۸۴).
گاهی نیز شخصیتهای داستان جایی میان و بیم و امید سرگردانند: «مرگان بیتفاوت مینمود. دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمهء یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی!؟ تو در توفان گرفتار آمدهای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟ تو در خود رسوا شدهای … حال که چنین است، گو باشد! چه اهمیتی؟ دیگران هر چه خواه، گو بگویند. چه خواهند گفت؟ هیچ. هیچ نمیتوانند بگویند. … رهایی از دیگران آسان است. رهایی از خود دشوار است. بسا ناممکن.» (صفحه ۳۳۳).
به این ترتیب رمان «جای خالی سلوچ» روایتی از رنج و اندوه و بیم و امید است، که به نمونههایی از آن اشاره شد. رنج و بیمی که آدمی را به تسلیم فرا میخواند و امیدی که او را به رفتن در ادامهء مسیر زندگی ترغیب میکند. امیدی که یکی از سرمایههای اصلی آدمی در روزگار دشواریست. امید از جنس سرمایه است زیرا در درون خود توان ایجاد حرکت دارد. سرمایهای ایمن که امکان به سرقت رفتنش تقریباً صفر است. زیرا کسی نمیتواند امید را از آدمی برباید، مگر آنکه خودش آن را واگذار کند. راهزنان میتواند سرمایههای مالی انسان را به یغما برد، اما امید هر انسان فقط وقتی از دست خواهد رفت که خودش آن را رها کند. زیرا در هر شرایطی میتوان امید داشت. حتی در زمینج که در محاصرهء فقر و استیصال گرفتار است.
منابع:
شیری، قهرمان (۱۳۸۷) دلالتهای ضمنی در جای خالی سلوچ و کلیدر دولتآبادی. زبان و ادبیات فارسی: نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز. سال ۵۱، ش. ۲۰۷. ص. ۷۵-۱۰۱.
عباسی، علی و شاکری، عبدالرسول (۱۳۸۹) «تاثیر تصویرهای نمادین بر پیرنگ رمان «جای خالی سلوچ». پژوهش ادبیات معاصر جهان. شماره ۵۹، ص. ۴۳-۵۱.
منصوریان، یزدان (۱۳۹۲) «سفری به زمینج و یادی از جای خالی سلوچ». بخارا، سال ۱۵، شماره ۹۷، ص. ۲۳۰-۲۳۶.
مهدوی، فهیمه و اسفندیاری، مهناز (۱۳۹۲) «بررسی شخصیت «مرگان» در رمان «جای خالی سلوچ» با روش کاربردشناسی شناختی». کتاب ماه ادبیات، شماره ۷۵، پیاپی ۱۸۹، ص. ۵۶-۶۲.
نصر اصفهانی، محمدرضا و شمعی، میلاد (۱۳۸۸) سبکشناسی رمان «جای خالی سلوچ» اثر محمود دولت آبادی. پژوهش زبان و ادبیات فارسی. ش. ۱۳، ص. ۱۸۵-۲۰۴.
درود بر شما
از خواندن نوشته شما درباره جای خالی سلوچ بسیار لذت بردم و بازهم دریچه های جدیدی برایم باز شد به گونه ای که ناچارم (البته با کمال میل) که مجددا این اثر ارزشمند را بخوانم.
شاید بدانید که در سال ۲۰۰۷ این اثر توسط آقای کامران رستگار از فارسی به انگلیسی ترجمه شد و جایزه سال ۲۰۰۸ بهترنی ترجمه دانشگاه روچستر را به دست آورده است.
Missing Soluch, by Mahmoud Dowlatabadi, NY: Melville House Press, 2007
همین ترجمه موجب شدکه مدخل Missing Soluch در ویکی پدیا نیز ایجاد شود که مطالعه آن را به علاقمندان این اثر توصیه می کنم.
http://en.wikipedia.org/wiki/Missing_Soluch
بسیار عالی
من هم مثل خانم مدیر امانی حتما این کتاب را یک بار دیگر خواهم خواند البته این بار با نگاهی تازه.
مطلب شماراکه خواندم یادم آمد که قلم صمیمانه و صادقانه شما همیشه می تواند خواننده را دردنیایی که شمااحساس وتجربه کرده اید شریک کند. اما نتوانستم مطلب شمارا درمقام نقد دریکی ازانواع آن قراردهم. شما در نقد مطالب غیرداستانی پس از توصیف به سراغ معیارهای ارزشیابی علمی می روید، اما پس از خواندن یادداشت شما با شما و برداشت خوب و لطیف شما ارتباط برقرارکردم و جای کندوکاوهای شما رادرکاوش لایه های خود اثر خالی دیدم. به نظرم کارسنگین نقدنویسی بهترین فرصت است برای متبلورکردن اندوخته های نظری و فلسفی تان و لازمه آن قیچی کردن برداشت های زیبای تان و تقویت ابژکتیویته ای معطوف به اثراست. توضیح بیشتر بماند برای گفتگوی بعدی. بهرحال امیدوارم پیام را رسانده باشم.
سلام جناب دکتر منصوریان عزیز و فرزانه
از یادداشت عالمانه و محققانۀ شما بهره بردم.
حق با شماست. دولت آبادی جایگاهی سترگ و بی بدیل در ادبیات داستانی معاصر ما دارد. کلیدر او نیز یکی از شگفت ترین آثار ادبی معاصر است. امیدوارم بزودی کلنل ایشان نیز منتشر شود.
درود بر شما
شادان و شکوفان باشید.
سلام آقای دکتر من معمولا” نوشته های تان را در عطف می خوانم خیلی جالب و جذاب بود هم زندگی پلنگی و این نوشته تان .واقعا” لذت بردم
جای خالی سلوچ نثر منظوم است. بازی شعرگونه با کلمات حظی وافر به خواننده می دهد. و باعث می شود کمی از رنج و اتدوه عمیقی که در داستان جاری است کاسته شود. تلخی این رمان مثل قهوه دلچسب و آرامش دهنده نیست. بادام تلخی را جویدن است. امیدهایی که در این اثر جاری می شوند در واقع امید به زنده ماندن هستند . امید به بقا. بدون هیچ توقع بیشتری. ظلمی که انسانها به واسطه غریزه و در راستای بقا در حق هم روا می کنند، خواننده را از بیرحمی بشر در شرایط نیاز و جهل آگاه می کند. برادر در برابر برادر. مادر در حق دختر و ….
خیلی ممنون آقای دکتر که با شریک کردن ما در نظراتتان دوباره و دوباره این اثر را در یاد و خاطره ما نشاندید.
سلام بر این استاد گوهرشناس
نوشتههای ایشان همیشه خواندنی است
سلام استاد ارجمند
نوشته های شما همیشه بسیار صمیمانه و جذاب است. در نوشته هایتان خیلی خوب مطالب را با ظرافت خاصی توصیف می کنید.
محمود دولت آبادی در کتاب ” جای خالی سلوچ”، داستان زندگی حزن انگیز خانواده روستایی را در روستای « زمینج» بسیار عالی به تصویر کشیده است. به طوری که آدم را با خودش به بطن داستان می برد و فکر می کند که خودش درگیر تمام این ماجراها بوده است. واین از حسن قلم گیرا و زیبا و توانای نویسندۀ کتاب است که به نوعی ذهن و افکار و روح و روان خواننده را درگیر می کند و او را به فضای عینی و واقعی داستان می کشاند. هر چه بیشتر به جلو می روی و به اعماق داستان غوطه ور می شوی. فضای داستان برایت واقعی تر و ملموس تر می شود و به طوری که با وجود نبودن سلوچ و سختی هایی که مِرگان در این داستان به دوش می کشد و متقبل می شود در جای جای داستان، می توانی آن رااحساس کنی. به طوری که دیگر دل کندنی میسر نیست.
ممنون
از این یادداشت لذت بردم
سلام استاد
این کتاب زیبا رو سه بار مطالعه کردم. و هربار به وجهی جدید از داستان پرت شده ام. فوق العاده است. به نظرم جایزه نوبل ادبی تنها پیشکشی به این قلم قدرتمند است. هر بار با هاجروعباس و ابراو همراهم و هر بار مرگان را با نهایت تنهایی مقتدرانه اش ستوده ام. این کتاب زبان سرزمین من است.
ابراو به گویش کردهای خراسان یعنی ابری که پر از آب است. آبی که قرار است ببارد و باران شود. ابر بهار.
راستی شوق عجیبی دارم هربار که سلوچ از ته قنات سر بر می آورد. هر بار شوقیث متفاوت و با شوق قبلی هم پی.
چقدر با رنج های این داستان آشنا هستم…
با تشکر از استاد ارجمند آقای دکتر منصوریان
نقد بسیار خوبی بود.ترکیب بیم و امیدی که ازش نام بردید جالب بود. افردای نظیرمرگان که با امید زندگی وکار میکنند و درآن واحد مملوء از هراس هستند. هراس از اینده از بابت فرزندان و…
بسیار سپاسگزارم.نقدی بسیار عالی بود.برقرار باشید.
با عرض سلام خدمت شما استاد بزرگوار
بنده دانشجوی ارشد ادبیات انگلیسی هستم و قصد دارم نقد اکوکریتیسیزم را بر این رمان بنویسم.
به کمک شما بزرگوار احتیاج دارم.
اگر کتاب یا مقاله ای معتبر در نقد این رمان معرفی بفرمایید ممنون میشم.