همه چیز از شعر آغاز شد، از شعر های سهراب سپری ، مهدی اخوان ثالث ، فروغ فرخزاد و بالاتر از همه دیوان حافظ ، از کتاب های شعری که تمام قفسه های کتابخانه شخصی کوچکم را پر می کرد و از شب شعر هایی که در مدرسه برگزار می شد و یا شاید از معلم ادبیات که داستان شمس و مولانا را با آب و تاب تعریف می کرد. او شمس من بود و من مولانایی که باید همه چیز را فقط به خاطر او رها می کرد .اما مولانا عارف بود و شاعر. مولانا دانش آموز سال چهارم تجربی نبود واز زیست و شیمی و فیزیک نمی گفت . او از شیخ صنعان می گفت و از طوطی هندی . از عشق می گفت و از عرفان و حالا این رشته تجربی که با رویای پزشک شدن به آن پا نهاده بودم، دفتر شعرم را به تمسخر می گرفت . خیلی سعی کردم دنبال شاعرانی بگردم که پزشک بودند؛ شهریار را یافتم ، اما شهریار هم پزشکی را در سال آخرتحصیل رها کرده بود واین شد که من خیلی زودتر از شهریار در سال چهارم تجربی در حالی که می دانستم در این رشته امیدی به موفقیت دارم ، شاید ده روز مانده به کنکور فقط و فقط به عشق انتخاب رشته ادبیات و شاعر شدن در دفترچه کنکور، رشته آزمایشی ام را علوم انسانی انتخاب کردم . کنکور دو مرحله ای بود و خیلی سخت، آنقدر سخت که در هر کلاس به زحمت یک یا دونفر قبولی داشتیم.و دانشگاه از دیدگاه ماکه بچه های پایین شهر بودیم و بچه های دوران سخت ، فقط دانشگاه سراسری بود . مارا به دانشگاه آزاد کاری نبود که نه توان پرداخت هزینه های آن را داشتیم . نه برای آن برنامه ای داشتیم . خواندن کتاب های فلسفه و منطق رشته انسانی ، عروض و قافیه ، تاریخ و جغرافیا کار آسانی نبود . اما عشق به ادبیات و نشستن در محضر استادانی چون استاد« یاحقی»که تقریبا از نزدیک او را می شناختم . این سختی ها را آسان می نمود. و این شد که در مرحله اول با رتبه عالی قبول شدم . اما همه ماجرا این نبود، انگار؛ دست هایی در آن بالادست در کار بودند و شاید کسی که راهنمای انتخاب رشته من بود هم ماموریتی دیگر داشت . که همه ما در زندگی ماموریتی داریم . کلکم راع و کلکم مسئول . اصرار بر انتخاب تک رشته ادبیات بی فایده بود. او قانعم کرد که فرصت ها را از دست ندهم و از صد انتخابی که در اختیار دارم نهایت استفاده را بکنم .رشته های انسانی را نمی شناختم . به رشته کتابداری رسیدم، نمی دانستم برای کتابدار شدن باید تحصیلات دانشگاهی داشت . اما راهنمای من عاشق مطالعه و کتاب بود. آن چنان از این رشته تعریف کرد و ای کاش من کتابدار بودم و دو و برم پر از کتاب بود را طوری گفت که آهی از سر حسرت دیدگانم را اشک آلود کرد و مرا به دنیای خیالی شاعری پیوند زد که در میان انبوهی از کتاب، شعری برای دلش می نویسد . و چه خوشبختی از این بهتر، می دانستم که شاعرانی چون سهراب و فروغ و اخوان هم آرزوی داشتن چنین شغلی را داشتند . وشاید همه این راه طی شده بود که من یک کتابدار باشم. و چه حسی دارد؛ وقتی در مسیری گام بر می داری که به مقصدی روشن نظر داری اما در نیمه راه ، ناگهان صدایی تو را به سمت خود می خواند و مسیری را به تو نشان می دهد که زیباییش مجذوبت می کند مقصد را رها می کنی و به مسیر جدید گام می گذاری و من به این مسیر گام نهادم . شاید برای خانواده من هم مثل خیلی از کسانی که کتابدار شدند ، خبر قبول شدن در رشته کتابداری چندان خوشایند نبود. اما برای من ، آشنایی با بزرگانی همچون خانم زهره میر حسینی ، اشرف السادات بزرگی ،استاد فدایی عراقی در کلاس درس ، و نیز فرهیختگانی همچون شیفته سلطانی ، فروردین راستین و فرجاد اخلاقی در دوره کارورزی موهبتی بود که دنیای تازه ای را مقابلم گشود .زمان گذشت و دفتر شعر من در همان دوران دانشجویی بسته شد و خاک گرفت و رویای نوجوانی من در لابلای هزار توی قواعد و قوانین واقعی جامعه گم شد ومن کتابدار شدمو حالا هر روز ، رویای واقعی ام را در برق نگاه نوجوانانی جستجو می کنم که شاد و مسرور کتابخانه را ترک می کنند .آنها دفتر های شعر من هستند که هر روز شعری تازه را آغاز می کنند و روحم را طراوت می بخشند .
خانم میری خوش حالم که سرنوشت شمارا به کتابداری پیوند زد مادرکتاب خوانه ها به وجود افراد با ذوغی مثل شما نیاز داریم