* آنچه میخوانید بخشی هایی از کتاب “استادان و نااستادانم” نوشته عبدالحسین آذرنگ است که با اجازه ایشان در اینجا نقل شده است. عنوان های میانی از نشریه عطف است.
استادی که مرید پروری می کرد!
……یکی از استادان، که از قضا در دوره دانشجوییام ادبیات تدریس میکرد، به جمع پژوهشگران آن جا پیوسته بود. آن چه در خاطره از او داشتم، این بود که ادبیات فارسی را فیالجمله در غزلها و قصیدههای عاشقانه خلاصه میکرد، و از اول تا آخر کلاس فقط غزل و قصیدههای عاشقانه خلاصه میکرد، و از اول تا آخر کلاس فقط غزل و قصیده میخواند. او با ترجمه به شدت مخالف بود، و آن را مانع راه تحقیق میدانست. با نشانهگذاری متنها به کلی مخالف بود، زیرا اعتقاد داشت که نشانهگذاری بیسوادی را تشدید میکند. دانشنامه را مجموعه مقاله میپنداشت که نویسندگان آنها باید آزاد باشند آن چه خود میخواهند به سبک و سیاق و به زبان خود بنویسند. اصول و موازین دانشنامهنگاری و به طور کلی مرجعنگاری را مداخله در امر نگارش تلقی میکرد، و نوشتههای بخش خودش را همان سان که مؤلفان تحویل میدادند، بی کم و کاست، برای مراحل بعد میفرستاد، و یادداشت اکیدی هم ضمیمه میکرد به این مضمون: یک کلمه کم و زیاد نشود؛ نثر فارسی خود او نثری نبود که منابع مرجع معمولاً به کار میبرند، نثری دور از عواطف و احساسات و پسندهای شخصی. به همکاری میان بخشهای دانشنامه، و پیروی از راهبردهای همسو و هماهنگ عقیدهای نداشت. او را چه کسی، از چه طریقی و به چه منظوری توصیه کرده بود، نمیدانم از خود بارها میپرسیدم کسی که به ضابطههای دانشنامهنگاری عقیده ندارد، و به شیوههای هماهنگ در منابع مرجع اعتنا نمیکند، چرا کار کردن در محیط دانشنامه را پذیرفته است، حال آن که شغل تمام وقت دیگری هم دارد؛ او به ویژه در میان کارکنان بخشهای خدمات و پشتیبانی طرفداران سینهچاکی برای خود یافت. صبح که از راه میرسید، میدویدند و برای او در ورودی و در آسانسور را باز میکردند. روی میز پذیرایی وسط اتاقش سفره رنگینی پر از تنقلات بود. به مناسبتهای مختلف به کارکنان اداری و خدمات کمکهای مالی، و به این طریق مریدپروری میکرد. ایام حضور او در دانشنامه با دستهبندی و جناحسازی همراه بود، و این گونه اعمال از فضا با سیاست توجیه میشد. در دورهای که در مدیریت دانشنامه خلئی پدید آمد، او و همدستانش توانستند بر تصمیمگیریها تأثیر بگذارند. محیطی که پیش از ورود آنان عصر زرین خود را میگذراند، به فضایی پردسیسه و جهنمی تبدیل شد. یکی از بدترین فضاهای که در محیط فرهنگی – پژوهشی به چشم دیدم، فضایی بود که او و بیکارگان همدستش ایجاد کردند، و عملاً همه کارها را به افول و رکود کشاندند. پس از تغییر مدیریت، مدیر جدید بساط او و همدستانش را به شیوهای رندانه برچید، به همکاریشان پایان داد، و محیط را آرام کرد. استادی که یکی از مصداقهای بارز نااستادی بود، روشهای کشت بذر توطئه و تفرقه، و متلاشی کردن محیط علمی را به کسانی که به یاد گرفتن آن روشها نیاز داشتند، استادانه آموخت.
استاد در تکرار، پیچیدن و پیچاندن!
…یکی از استادانی که کلاسهای او در سکوت، اما با تنش درونی دانشجویان برگزار میشد، مردی بود در زندگی اجتماعی نیکوکار و در مناسبات دوستانه، راسخ و پایدار از مروّتهای او حکایت میگفتند. اما این جنبههای شخصیت او از نگاه دانشجویان به کلی پنهان بود با او میشد صحبت کرد، حتی بحث هم میشد کرد، اما هر کس هر چیزی میگفت، او آن گفته را به سامانه واژگانی و اصطلاحی خودش میبرد، به واژگان خودش تبدیل یا شاید هم ترجمه میکرد، و سپس با سامانه فکری خودش میسنجید. اگر در آن جا با اجرای موجود آن سامانه مطابقت داشت، به عنوان نظر خودش باز میگشت و ابراز میشد، و اگر تطابق و تناظر کامل نداشت، و شاید حتی اگر اندک اختلافی هم داشت، رد میشد. یکی از دوستانم که شیوه این استاد را با او به دقت زیرنظر داشتیم، هرگاه دانشجویی موضوعی را در کلاس مطرح میکرد، با آرنجش به پهلویم میزد و میگفت: «رفت کارگاه ریختهگری» به نظر آن دوستم، ذهن آن استاد مثل کارگاهی ریختهگری بود که قالبهای از پیش ساخته به طور منظم در آن چیده شده بود، اما از کارگاه فقط چیزی بیرون میآمد که قالبش از پیش موجود بود. اگر بر پایه قالبها سفارش میدادید، محصولاتی با ابعاد دقیق و به طور منظم تحویل میگرفتید، و شاید هم از آن همه نظم و دقت به حیرت میافتادید. اما قرار نبود در آن کارگاه قالب تازهای ریخته شود. اگر آن کارگاه به قالبریزی هم ادامه میداد، شاید به مرور به کارگاه بزرگ و بزرگتری و با محصولات متنوعتری تبدیل میشد، اما استاد روی یک پا ایستاده بود که همان قالبها با همان تعداد برای این جهان بشریت کافی است. در نتیجه، پس از آن که مدتی میگذشت و با قالبها و محتویات آنها آشنا میشدید، میدیدید که استاد دوباره و سه باره میرفت سراغ قالب اول و از آن جا به قالب دوم و قالبهای دیگر و وقتی شما حرفهای مکرر را درست با همان واژگان، تعبیرها و توصیفها میشنیدید، میخواستید یقه خودتان را از فرط تکرار و ملال جر بدهید…..
بهترین استادم
….استاد دیگر، انسانی دانا، توانا، با فرهنگ و با فضلیت بود. یکی از چند استادی که درون من به حیاتشان ادامه میدهند، و دوست دارم خاطرههایم را از آنها مدام در ذهنم مرور کنم، شاید برای این که نگذارم گذشت زمان، غبار فراموشی بر آنها بیفشاند. او، همه ویژگیهای استادان برجستهام را با خود داشت، به این ویژگیهای او اشاره میکنم تا به ویژگیهای مشترک همه استادانی که در عمق دلم حیات دارند، اشاره کرده باشم. اگر بخواهیم خصوصیات او را خلاصهوار برشماریم، شاید بتوان این طور گفت:
– بارزتر از همه این که کارش را و دانشجویانش را عمیقاً دوست داشت، و از تدریس لذت میبرد؛
– در عین حال که در حرفه خودش متخصص بود، دانش عمومی و فرهنگ گستردهای داشت؛
– باهوش، خوش حافظه، دارای ذهنی دقیق، با قدرت نمایان استنباط بود؛
– به آخرین و تازهترین یافتهها و خبرهای رشتهاش آگاهی داشت؛
– شیوه تدریس را خوب میدانست، و از قدرتهای انتقال به خوبی بهرهمند بود.
– در عین حال که دانشجویان را به موضوع علاقهمند میکرد، اما هیچ گاه سعی نمیکرد آنها را به حوزه خودش بکشاند، یا آنها را شبیه خودش بار بیاورد؛ او استعدادها و ظرفیتهای دانشجویان را درمییافت، و تشویقشان میکرد تا استعدادهای خودشان را بپرورانند، و در قلمروهای خودشان پیشرفت کنند؛
– بسیار مؤدب، مهربان، صبور، با حوصله، همراه و همدل بود، اما نادرستی و خطا را نمیپذیرفت او در انتقادهایش بسیار صریح و بیپرده بود؛
– به بحث و گفتگو میدان میداد، و آنها را با توانایی مدیریت میکرد؛
– به روشهای مرسوم آزمون هیچ عقیدهای نداشت، و تأکید را بر پژوهش و جستوجوهای دانشجو میگذاشت. اوراق امتحانی را ملاک دقیقی برای داوری نمیدانست.
– به یاد ندارم حتی یک بار حضور و غیاب کرده باشد، و با این حال کمتر از سایر کلاسهای دانشکده کلاس او غایب داشت؛
– به دانشجویان اهل تفکر تحقیق و تدقیق مجال میداد به او نزدیک، و با او دوست هم صحبت شوند. برای برجستهترین دانشجویانش وفادارتر یار بود.
از همان برخورد نخست، موجهای مثبتی که از سوی او رسید، مرا در صندلی دانشجوییام آرام کرد، همان صندلیای که در بیشتر درسها به شئی داغ، سوزان و پرسیخ و میخ تبدیل میشد، و گاه مرا به مرز کلافگی میرساند. گرچه او را از پیش و از راه نوشتههایش میشناختم، اما ساحت حضورش چیز دیگری بود. او، گویی که همان استادی بود که در پیاش بودم. برای نخستین بار در سراسر دوره تحصیلیام، تکلیف درسیام را با کوششی بیسابقه از نظر خودم به پایان رساندم. روزی که تکلیف نهایی درس را تحویلش دادم، محموله سنگین وزن آن را به یک دست گرفت و دو دستش را چند بار مثل کفه ترازو بالا و پایین برد. چشمانش از پشت عینک برق زد، و همه صورت گوشتآلودش لبخند شد. نیازی به کلام نبود، هر دو همدیگر را حس و خوب درک میکردیم. گرچه به عللی او را دو سه سال پس از پایان تحصیلاتم دیگر ندیدم، اما گزاف نگفتهایم اگر بگویم روزی نیست که به یاد او نباشم. و چهرهاش در برابرم مجسم نشود، و در خیال با هم گفتوگویی نداشته باشیم. او و همتاهای او، گذشته از اجرای دقیق آیین و آداب استادی، نگاهبانان وجدان، شرافت، اخلاق، اصول، مسئولیت، انصاف، و بسیاری صفتهای نیک دیگری هستند که اعتلای آدمی طی روزگاران به یاری آن ها بوده است. او بیتردید از برجستهترین استادان زن در روزگار خود بود.
عالی ترین استادی که داشتم
….پروفسور سلی اسپنسر[۱]، زنی بلند بالا، درشت هیکل، با سیمایی جدی با خطوطی هندسی، و ته لبخندی محوی در آن، در حالی که کیف مملو از کتاب و یادداشت را انگار که با دستی دردناک حمل میکرد، وارد شد و بی مقدمه درس را آغاز کرد. سر درس ا که رفتم، شاگردی با تجربه به حساب میآمدم. سالها درس داده بودم، سابقه معلمی داشتم، کار و تحقیق کرده بودم، در ردههای مختلف مدیریت تجربه اندوخته بودم، و به اصطلاح استاد و شاگرد دیده، و سرد و گرم چشیده به شمار میآمدم. در درس او به این صرافت افتادم که دانستهها و تجربههایم را با شیوه استادی کارکشته محک بزنم. از همان دقیقههای نخست، تسلط او آشکار شد. درس جلسه نخست که پایان یافت، نمیخواستم از جایم بلند شوم. نشسته بودم و دانش و وقار و ادب و تقلایش را در انتقال، سبک سنگین، و به چهره خیس از عرقش نگاه میکردم. جلسه دوم گرمتر از جلسه اول برگزار شد، و جلسههای دیگر به همین ترتیب ادامه یافت. حقیقت آن که پروفسور سلی را از همان آغاز تدریسش زیر ذرهبین تحلیل و نقد برده بودم، و میخواستم بدانم اگر نقص و عیبی در کار او هست، چیست، و علت آن چه میتواند باشد. سه دوره در سه درس شاگرد او بودم، و نکتهای نیافتم که بتوانم آن را عیبی یا نقصی بنامم. پروفسور سلی به مباحث درسهایش تسلط کامل داشت، در قدرت بیان و در تواناییش در طرح مطالب، جلب کردن توجه و علاقه دانشجویان، تبدیل کردن مسائل به مسائل آنان، تحلیل و نقد مباحث، و درگیر کردن ذهن مخاطبان خود با اساسیترین نکات بحث، جای تردید نبود. او دانشجویانش را دوست داشت، با ویژگیها و کنجکاویها و علاقههای شناخته شده دانشجویانش انطباق میداد. او حتی میان دانشجویان کلاسهای مختلف، که گرایشهای مشترکی داشتند، اما روزها و ساعتهای حضورشان یکی نبود، و نمیتوانستند یکدیگر را ببنند، ارتباط کتبی برقرار میساخت. او که علاقهام را به مباحث نویسندگی و نشر دریافته بود، مرا با پدرو آشنا کرد، دانشجوی خوش خطی که با جوهر فیروزهای رنگ روی کاغذهای نخودی رنگ مینوشت و از تجربههایش در نشر آرژانتین صحبت میکرد، از آن چه در مؤسسههای انتشاراتی آن کشور دیده بود. مدتها مکاتبه میان پدرو و من برقرار بود برای هم هدیههایی هم فرستادیم، اما موفق به دیدار هم نشدیم.
پروفسور سلی در برقراری رشتههای پیوند میان دانشجویان بسیار کارکشته بود. او هر گاه احساس میکرد دانشجویی آماده پرواز مستقل است، هر چی امکان و توان داشت به خدمت او میگرفت. به نظر میرسید که بیشترین لذت او در زندگی، اگر نگوییم هدف نهایی او، پرواز دادن دانشجویان در آسمانهایی بود که خود دانشجویان برمیگزیدند. پرواز که آغاز میشد، او سراپا چشم و شوق بود، و پرواز که انجام میشد، گویی چشمههای عرق لذت در او تراوش میکرد، قطرههای عرق از پیشانی و گونه و گردنش سرازیر میشد، و لبخندش به سان هالهای همه چهرهاش را به فرا میگرفت. او در کار خود به کمال رسیده بود. ما مجاز بودیم به پروفسور سلی تلفن بزنیم و برایش پیام بگذاریم. او پاسخ پیامها را یا سر درسها میداد، یا اگر لازم میدید، یادداشت کوتاهی مینوشت و به طور خصوصی به پیامگذار برمیگرداند. دانشجویان میتوانستند به او اعتماد کنند، اما باید به خود اتکا میکردند. او بر طرح و تقریر مباحث، تحلیل، نقد، و روشآموزی تمرکز میکرد، و اگر دانشجویی از او روش میآموخت، با راههای بررسی آشنا میشد، و سپس به سراغ موضوعی مورد علاقهاش میرفت، پروفسور سلی از هیچ گونه راهنمایی و همکاری دریغ نمیورزیدند. سادگی، صمیمیت، برداشتن مانعهای سرراه ارتباطهای علمی – فرهنگی، دقت، مسئولیت، مهربانی، واقعبینی، جدیت در کار و سختگیری درباره اصول و نکاتی که از دیدگاه او باید مراعات میشد، و شگردهایی که در موقعیتهایی مختلف ماهرانه به کار میبست، از محتوای درسهایی که میگفت آموزندهتر بود. من حق استادی او را بر خودم با دل و جان پذیرفتم. از بختی که نصیبم شده بود و میتوانستم از زنی با آن همه توانایی، که به بهای سنگین تلاشهای فردی کسب کرده بود، نکتههای تازه و فراوانی بیاموزم، جداً شادمان بودم. او به دنیای درونم راه یافت. بخش دیگری از من شد، و در کنار چند استاد دیگری که در عوالم درونیم با من زندگی میکنند، جای گرفت. گذشت زمان، و تجربههای دیگر، بر احترام من به پروفسور سلی و علاقه عمیقم به او بیش ازپیش افزود. عکسی از او ندارم، اما تصویرش در قابی از آن خودش در خیالم جای دارد، و هر وقت بخواهم، آن را به هر جا که مناسب باشد، میآویزم.
[۱]. Sally Spencer
سلام
من معتقدم که عالی ترین استاد زندگی همیشه باعث شور و شوق و پیشترفت در زندگی آدم ها می شود.
سلام
خیلی جالب بود، امیدوارم زمانی برسد که همه ی استاد ها مثل دسته سوم و چهارم متن بالا باشند.
سپاس معلمی را که به من اندیشیدن آموخت نه اندیشه ها را۰
تمام آنچه دارم بعد از عنایت پروردگار مرهون اساتید خوب خودم در دانشکده فلسفه دانشگاه شهید بهشتی هستم آنانکه چون شمعی فروزان نه تنها درس عقلانیت، تفکر و فلسفه به من آموختند بلکه بزرگترین معلمان اخلاق و انسانیت برایم بودند و همواره در قلبم جاودان خواهند بود۰چه آنانکه به دیدار معبود شتافته اند و چه آنانی که هنوز روشنی بخش محفل تشنگان حکمت، اخلاق و انسانیت اند۰
سلام و درود
متن بسیار خوب و اثر بخشی است. بهترین و بزرگترین استادان کسانی هستند که همیشه تأثیر شگفت انگیزی را بر دانشجویانشان می گذارند وانگیزه و ذوق و شوق وصف ناپذیری را در آنها بوجود می آورند. بطوری که در اندیشه مان تصویر زیبا و بیادماندنی می نگارند و یاد و خاطرشان همواره در دل جاودانه باقی خواهد ماند. به گفتۀ مارسل پروست:
“زمان آدم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می دارد! هیچ چیزی دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست.”