وقتی پیشنهاد آقای حیدری نژاد برای ویژه نامه جدید را دیدم، با خودم فکر کردم که از کجا باید شروع کنم؟ و چه بگویم که تعریف درستی از استاد باشد.نا سلامتی آن قدر خوشبخت بوده ام که شاگردی چندین استاد درست و حسابی را کرده باشم. استادانی که منش، رفتار و کردارشان عینیت مقام استاد بوده است.
استادان بزرگی بوده ادند که فقط درکلاسهای درسشان حاضر شده ام، و نیز استادانی بوده اندکه شاگردیشان را کرده ام. در دوره ای که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران درس می خواندم، فرصت داشتم که در کلاس بسیاری از اساتید سرآمد ایران زمین بنشینم و گوش به سخنان ایشان بسپارم و الآن که آن روزها را برای خودم یادآوری می کنم یک بار دیگر آرزو می کنم درکلاسهایشان باشم و هم لزت ببرم و هم حیرت کنم. لذت کلاسهای استادان خوب را انشاءالله که چشیده باشید ولی حیرت را هم باید یادآوری کنم. از میزان تسلط ایشان برموضوع مورد بحثشان و شیوه تحلیل و طرز رفتار آنها به حیرت می افتم. الآن بیشتر درک می کنم که این دانش و این تسلط نمی توانسته بیهوده به دست آمده باشد. و آن همه دانش ، با آن همه تواضع و فروتنی. روزگار غریبی بود نازنین . وقتی به افتادگی این استادان با آن همه دانش و قدرت تحلیلی و قدرت انتقال فکر می کنم به یاد این شعر ناصر خسرو می افتم که می نویسد:
سپیدار مانده است بی هیچ چیزی از ایرا که بگزید مستکبری را
آن استادان خضوعی واقعی و نه ساختگی داشتند و همیشه سرهای افتاده داشتند و شانه هایی خم زیر بار دانش. سنگینی علم شانه های آنها را چون کمان خمیده کرده بود، کمانی که هر لحظه از آن تیری پرتاب می شد، از آن تیرها که به نیم روز عرض ایران زمین را تا آن سوی آمو دریا طی می کرد و بر هدفی والا می نشست ، هدفی که جز اعتلا و گردن فرازی فرزندان این آب و خاک نبود.
بر خلاف استادان، نا استادان گردنی افراخته چون سپیدار دارند و دیده ام که با دانشجویان خود رفتاری پادگانی و فرمایشی دارند و ضمنا به هر تالاری که می رسند حتما به دنبال صندلی در ردیف اول می گردند تا شان و منزلت مورد نیاز خود را از همین صندلی و از همین ردیف اول و یا میزی بزرگ بگیرند. خودشان چیزی ندارند که به محیط بدهند، شخصیت و اعتبار از محیط می خواهند. حال آنکه وقتی به استادان واقعی می رسید، این آنها هستند که به ردیف و صندلی و سازمان شخصیت و منزلت می بخشند. به یاد ایرج افشار می افتم که ایشان را در جلسات مجمع عمومی انجمن کتابداران در سالهای ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ خوب به یاد دارم که در ردیفهای میانی و نزدیک دانشجویان نشسته بودند و راه دور نروم، اسفند ۱۳۹۱ در مراسم بزرگداشت استاد ارجمند و گرانمایه سرکار خانم توران میرهادی در دایره المعارف فارسی دکتر شفیعی کدکنی را در تالار دیدم که در ردیف ماقبل آخر تالار و در بین شرکت کنندگان عادی، آدمهایی مانند حقیر نشسته بودند ، تا زمانیکه به اصرار از ایشان خواستند که برای چندکلمه صحبت پشت پیشخوان بروند. دکتر شفیعی کدکنی یکی از برجسته ترین اساتید معاصر کشور هستند که اگر فقط موسیقی شعر ایشان را خوانده باشید متوجه می شوید درباره چه کسی داریم حرف می زنیم. استادان به یک شهر و یک کشور اعتبار و منزلت می بخشند. به یاد دارم در تصمیم برای خاکسپاری دکتر باستانی پاریزی ، اهالی پاریز تقاضا داشتند که دکتر در پاریز به خاک سپرده شود، و سیرجانیها که پاریز تابعه آن شهرستان است ایشان را برای خود می خواستند و کرمان هم که جای خود داشت. اینجا هم به دنبال قطعه نام آوران بودند که فرزندان برومند ایشان گفتند که پدرمان وصیت کرده اند که مرا در کنار همسرم در بهشت زهرا به خاک بسپارید.
در گروه کتابداری دهه ۱۳۵۰ نیز استادانی به کلاسها می آمدند که قبل از درس، انسان بودن را آموزش می دادند (بگذیرم که من آدم نشدم که این مشکل خودم بود و نرفت میخ آهنین آنها در سنگ وجود من) ولی همکلاسیهای خوب من، آنانکه اختلاف ماهوی با انسانیت نداشتند، به سرعت جذب این استادان می شدند. یکی از خواص مهم این فرزانگان این بود که با داشتن موهای سپید بسیار، شادابی علمی منتقل می کردند. حال آنکه موسیاهان گردن فراز شادابی علمی که منتقل نمی کنند، هیچ ، کسالت جسمی هم می آورند.
فکر کرده اید چرا استاد بیسواد نمی تواند شادابی علمی منتقل کند؟ چون کل علمش یک جزوه “مندرس محتوا” است که قابلیت انتقال ندارد و اگر آن جزوه را ازاو بگیری، همه شادابی خودش را هم گرفته ای و جز آن چیزی در بساط و حتی برای خودش نمی ماند. ورق زدن به اوراق مندرس دانش ایشان جز افسردگی برای جوان شاداب و جویای علم نخواهد داشت و چیزی جز تنبلی ذهنی برای او به ارمغان نمی آورد. حال آنکه استادان، شما را به وجد می آورند، شما را از تسلط خودشان به دانش مرتبط با حوزه خود به تعجب وا می دارند و هر چه از این خزانه بیشتر بردارید، دانش جدیدی به آن اضافه کرده اید، چرا که برای پاسخ به شما، از مجموع آنچه در ذهن داشته مطلبی مستقل ساخته و تحویل شما داده که خود این پاسخ، دانش جدیدی خواهد شد که در کنار مجموعه دانش وی، ارزشی نوافزوده است.
استادانی هم بوده اند که فقط کلاس درسشان نبوده، بلکه شاگردی ایشان را کرده ام. استادانی که شاگردی ایشان افتخاری عظیم و مضاعف برای من بوده و سالهای سال در کسوت شاگردی، اگر مرا به شاگردی خودشان قبول بفرمایند، از نزدیک نظاره گر کار، منش و رفتار ایشان بوده ام. استادانی که سرمشق من بوده اند و هستند، هر چند که هرگز موفق نشدم چون آنان باشم و حتی به ساحت آنان نیز نزدیک نشدم، لیکن آرزو داشتم که همواره نزدیکشان باشم. جایی باشد که بتوانم هر زمان که لازم دارم خدمتشان برسم و باز هم انسان بودن را تلمذ کنم. پوری سلطانی، نوش آفرین انصاری، توران میرهادی استادانی هستند که هر کار و حرفشان برای من درسی تازه بوده که به گوش جان شنیده ام.
خُب برگردم به جمله اولم. وقتی پیشنهاد آقای حیدری نژاد برای ویژه نامه جدید را دیدم، با خودم فکر کردم که از کجا باید شروع کنم ؟ از آنجا که جمع دوستانی که قر ار است در این ویژه نامه بنویسند را می شناسم و می دانم همه استادان خوب و با اخلاق رشته ما هستند، مطمئن شدم که اگر آنها بخواهند استاد و وظایف و منش و سجایا و معیارهای استادی را از منظر اخلاق علمی و اخلاق حرفه ای بنویسند، من نا استاد بی اخلاق در برابر ایشان چیزی برای گفتن ندارم، بنابراین به یاد لقمان حکیم افتادم و فکر کردم که بروم سراغ بد اخلاقها و درست از جهت مقابل وارد یحث شوم تا شاید از این سوی به خودم ادب و اخلاق بیاموزم و با یادآوری آنها بر اخلاق تاکید بگذارم. یعنی گفتم بنویسم استاد چه کسی نیست.
برای شروع کار فکر کردم یک جستجو در شبکه تارنمای جهانی انجام دهم تا از این باغ چه میوه ای نصیب برسد. با خود می گفتم الآن به محض اینکه بزنم “بی اخلاقی + استادان” سایت “اساتید علیه تقلب” http://pap.blog.ir/ باز می شود و در آنجا غوغای تقلبها را یک بار دیگر مرور می کنم. همینطور یادداشتهای قبلی دوستان عزیزم درباره حفظ شئون استادی و اینکه البته واضح و مبرهن است که استاد گرامی باید بر پایان نامه دانشجویش نظارت داشته باشد و نظایر اینها.
گفتم شاید در جستجوهایم در شبکه جایی پیدا کنم که نوشته باشد پذیرفتن مسئولیت بدون توانایی بی اخلاقی است. خیلی بدجنس تشریف دارید. چرا دارید می خندید؟ برای اینکه او خود را ۱۰۰% توانا می بیند. یاد پهلوانان کرمانشاهی افتادم که می گفتند” گُرَ هیشکی مِثِ من نمی تانه …” راست می گوئید، نه خضوع واقعی و نه خضوع دروغین هیچکدام در وجود نا استاد ناگرامی نیست. در نتیجه این نا استاد پهلوان هیچوقت فکر نمی کند که توانایی و تجربه کافی برای پذیرفتن اینکار را ندارد. نا استاد همه فن حریف است و هر کاری که بگوئید….” می تانَه.. ” به یاد دارم روزی را در سالهای میانب دهه ۱۳۶۰ که در اداره آموزش وزارت ارشاد و در آموزش کتابداری کمک می کردم. روزی استادی معرفی شد که با سفارش آقای …. برای ایشان هم درس بگذارید. قرار گذاشتیم و آمد و صحبت شد. سوال این بود که خُب چه درسی برایتان بگذاریم. ایشان فرمودند فرق نمی کند. پرسیدم یعنی چه فرق نمی کند. ایشان فرمودند که هر درسی بگذارید من درس می دهم. پرسیدم مثلا فهرستنویسی ، یا ادبیات کودک، یا مجموعه سازی؟ دیگر عصبانی شده بود و با صدای بلند فرمودند که گفتم که فرق نمی کند. خاطره دیگری هم دارم. نا استادی به من زنگ زد (می دانید که نا استادان خیلی مرا دوست دارند)، فلانی من آمدم شدم معاون موسسه ….. ولی این اتفاقات افتاده است. راستش با همکاران درگیر شده بود، سر هر کاری مشکل ایجاد کرده بود و سر و صدا به بیرون از موسسه درز کرده بود. وقتی همه حرفهایش را شنیدم، گفتم این که نه کار تو است ، نه تجربه تو و نه رشته تو، چرا قبول کردی. به من فرمودند که نه اینها به من حسودیشان شده و دارند با من لج میکنند والا اینجا که کار خاصی انجام نمی دهد. البته که تغییرش دادند والا نا استاد چنان اعتماد به سقف بالایی دارد که به او اجازه نمی دهد که بفهمد مشکل خودش است.
گفتم در جستجوهایم حتما خواهم یافت سخن عده ای را که آمده اند و نوشته اند که نا استاد عزیز نه تنها فکر نمی کند که توانایی و تجربه پذیرفتن مسئولیت را ندارد، که دو کار ناشریف دیگر هم اضافه می کند. یکی اینکه برای رسیدن به آن پُست به هر کار پَست دست می زند و دوم اینکه به محض اینکه آن پُست پَست اولی را گرفت دوست دارد همزمان پُست های پَست دومی و سومی را هم بگیرد تا اگر قرار است گند بزند، مانند محمود افغان درست و حسابی گند بزند.
بر سر آن است که گر زدست برآید دست به کاری زند ز هر دو دست برآید
و هرگز نخوانده :
بر در ارباب بی مروت دنیا چند نشینی که خواجه کی به در آید
و هر گز فکر نکرده:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید خواه بو که برآید
نا استاد ما به تبع حکام بزرگی چون محمود افغان، چنان ویرانه ای از خود باقی می گذارد که پس از او تشخیص سره از ناسره غیر ممکن می شود. از روزی که محمود افغان از راس امور به گوشه ای شتافته و از همان گوشه لبخند به لب به آشفته بازاری که ساخته نگاه می کند، چندین دانشمند و طبیب و فیلسوف و اقتصاد دان و رزمنده و عالم دینی یارانه می گیرند که بتوانند راهی پیدا کنند که حدود ۳۰۰۰ سنگی را که ایشان در چاه وزارت علوم انداخته بیرون بیاورند و بعد از یک سال هنوز رای اعتماد نگرفته اند. و در این راه روی نا استادان به درستی حساب باز کرده بوده است.
فکر می کردم که جستجو می کنم “استادان + بی اخلاق” و می بینم که نوشته اند در دانشگاههای ما به علت بی اخلاقی نا استادان تشخیص استاد خوب و بد خیلی سخت شده،خیلی زیاد. دانشجویی با فشار روانی و جسمی گاهی خارج از توان، از قیف کنکور عبور کرده و بر صندلی دانشگاه می نشیند و منتظر است که استاد دانشگاه را ببیند. هر کس که سر کلاس ایشان فرستاده شود، از نظر دانشجوی تازه وارد استاد است و شان و مقامش والا. این شان و منزلت استادی دانشگاه به مدد زحمت سالهای بسیار دود چراغ خوردن استادان والا و فرهیخته و انسان به دست آمده است و حالا به دست کسی که نه تنها شایستگی رفتن به کلاس درس را ندارد، بلکه آبروی کسوت استادی را هم به خطر می اندازد این شان و منزلت والای مقام استادی دارد در نظر مردم خوار و خفیف می شود.
نا استادان که معمولا خود یا کلا در لی لی پوت به دنیا آمده اند و یا پرورش یافته جامعه و دانشگاههای لی لی پوت هستند، توان علمی و شعور اینکه کسوت چه کسانی را در بر کرده اند ندارند. با پشت هم اندازی، ایجاد دار و دسته به سبک لاتهای محله های قدیم (همان باند بازی جدید)، استادان واقعی را تا حد ممکن دک می کنند (برچسب سیاسی و تهمت ناموسی هم مجاز است) ازورود استادان واقعی به گروه جلوگیری می کنند و تنها کسانی را اجازه می دهند به گروه وارد شوند که از خودشان کوتوله تر باشند. به همین دلیل اکنون می توانیم در دانشگاههای بزرگ کشور هم لی لی پوتهای سیمولیشن شده فراوانی را مشاهده می کنیم که اگر استادان نشتابند نظام آموزش عالی ما بدون جنگ و خونریزی تبدیل به می شود به لی لی پوت. ادم کوچولوها بر همه جا مسلط می شوند (الآن هم گاهی شده اند)، و استادان بزرگ را به زنجیر می بندند و دهان آنها را می بویند که مبادا حرف بزنند که بی سوادی و نا استادی آنان نمایانتر شود.
فکر می کردم که اگر جستجو کنم “استادان + بی اخلاق” در نهایت به نمره فروشی استادان برخواهم خورد و اینکه به زور نمره شاگرد را در کلاس نگه می دارند و مجبور می کنندکه جزوه ای “پری کامبرین” را بصورت دیکته در طول کلاس بنویسند و از همان دیکته امتحان بگیرند. به یاد درس “اجتماعیات در ادبیات فارسی” استاد والا شان و المقام دکتر غلامحسین صدیقی می افتم که فقط ۳۰ نفر می توانستند واحد را بگیرند و خیلی زود ظرفیت درس پر می شد ولی دانشکده درس را در کلاسهای ۱۵۰ نفره برگزار می کرد چون می دانست که کلاس دکتر صدیقی مستمعِ آزاد زیاد دارد. چه دانشی، چه رفتاری، چه منشی و چه معلمی. یاد ترم دوم سال ۱۳۵۶ می افتم که یک روز در هفته بیشتر دانشکده نمی رفتم چون کار می کردم . از ۸ تا ۱۲ دو کلاس داشتم و از ۴ تا ۸ هم دو کلاس و این وسط ۲ تا ۴ بعد از ظهر آزاد بودم. این ساعت مصادف شد با درس حافظ دکتر شفیعی کدکنی که این سعادت را نصیب من می کرد که یک ترم در کلاس ایشان و به صورت مستمع آزاد حضور پیدا کنم و آنجا یک بار دیگر معنای استادی را با گوشت و پوست و استخوان خودم بفهمم.
گفتم “استادان + بی اخلاق” حتما مرا به این نتیجه خواهد رساند که نا استادان امروز، دانشجویش را شکل پلکان می بیند، پلکان ارتقاء. آخر خودم شاهد بودم که استادی تحقیق کلاسی (نه پایان نامه ) دانشجویش را به عنوان طرح پژوهشی به دانشگاه ارائه داده و حالا چسبیده یقه بی نوا را که باید بیائی طرح را کار کنی. هر چه دانشجو التماس میکند که این فقط تحقیق کلاسی بوده، گرایش من برای پایان نامه چیز دیگری است،کارهای تحویل نداده دارم و نمی رسم به خرج نمی رود و در آخر هم فرمودند که یادت باشه من هنوز نمره ها را رد نکرده ام. نا استاد دیگری نامش کنار مقاله برگرفته از پایان نامه ای آمده که روحش خبردار نبوده که درباره چیست؟ می گوئیم باشد، قبول، مطابق مقررات نوین این حق استاد بوده و هیچکار هم نمی شود کرد. ولی دانشجو بعد ازدو سال که از دفاع گذشته و مدرکش امضا شده و رفته، مقاله دیگری ازپایان نامه اش استخراج کرده و این بار با نام خودش منتشر کرده، دقت کنید دو سال پس از دفاع، نا استاد مقاله را دیده و شاگرد سابق را شناخته ، پیدایش کرده و زنگ زده که از تو شکایت می کنم چرا اسم مرا در این مقاله نیاورده ای؟ نا استاد به دانشجو فقط به عنوان ابزار ارتقاء نگاه می کند و او را شکل مقاله می بیند و شکل برگه افزایش حقوق سالانه.
چندی پیش هم در ناهار خوری داشجویی یکی از دانشکده های …… چشمم به جزوه ای افتاد که خیلی رنگارنگ بود. روی میز جا مانده بود و من کنجکاو آن را ورقی زدم. جزوه “مندرس نشان” هر چند صفحه اش به خطی یعنی به فونتی بود و صفحه بندی و تیتر زدنها و چیدمانش متفاوت از بخش بعدی بود. و جالب بود که هر بخش موضوعی جدا از بخش قبلی داشت. یک فصلش استانداردهای سازماندهی بود و یک فصلش رفتار اطلاع جویی بود و یک فصلش رضایت کاربران و یک فصلش در باره ضریب تاثیر مجلات بود و خلاصه از هر چمن گلی در خود داشت. ورقی زدم و رسیدم به فصلی که موضوعش از علایق اینجانب بود. قاشقی غذا به دهان گذاشتم و شروع به جویدن لقمه و در عین حال خواندن آن صفحات کردم. سوگند می خورم که داشتید از دستم راحت می شدید، چون با ورق زدن چند صفحه پراکنده اش و خواندن دو سه خط از یکی دو تا از صفحات آن، لقمه چنان در گلویم گیر کرد که اگر جوان رعنایی که بالای سرم سبز شد که فکر کنم که از اولیای خدا بود نرسیده بود مرده بودم و لی شما شانس نیاوردید و من با همان لیوان آبی که به دستم داد از مرگ حتمی نجات یافتم. با نوشیدن چند جرعه لقمه را پائین دادم و نفسم دوباره منظم شد. سلامی کرد و نشست و احوالم را پرسید و گفت دیدم یک باره صورتتان بنفش شد و سوال کرد جزوه ما را ورق می زدید. گفتم واقعا درس استاد است؟ گفت خیر استاد همان جلسه اول تکلیفمان را روشن کرد و از جلسه دوم به نوبت بچه ها تحقیقی در کلاس ارائه کردند و بعدهم ایشان فرمودند از همینها امتحان می گیرم. گفتم این فصل …. پر از غلط است. یک ببر و بچسبان عجیب و غریب و غیر مسئولانه است، چطور استاد این را به عنوان درس داده که بخوانید و امتحان بدهید. جوان اولیا که ناگاه چهره اش چون اشقیا شد، خنده ای بلند سر داد که خیلی سخت نگیرید، بچه ها اینجوری راحتتر هستند، البته رنج نمره های استاد هم بالا است و بچه ها ناراضی نیستند. واقعا چه بده و بستان شیرینی، نا استاد تنبل ، دانشجوی تنبل. هر دو از کار خود می دزدند و هر دو هم راضی. مدرک را هم که گرفت می آیند فریاد می زنند و استغاثه می کنند که کار نیست و چرا کار را به غیر متخصصان می دهید؟ و قطعا خود را متخصص می شناسد.
اینها که نوشته ام جدی است. واقعا فکر می کردم اگر بزنم “استادان + بی اخلاق” باید اینهایی که نوشته ام بیاید. و انتظار داشتم که اگر جستجوکنم “استادان + بی اخلاق + مدرک” مدرک گرایی و وابسته شدن به مدرک در جامعه دانشگاهی را با همه مضراتش ببینم. ببینم که نوشته اند روزگاری در دانشگاه تهران بهرام بیضایی رئیس گروه نمایش (تئاتر) دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود و مدرک دیپلم بیشتر نداشت و در همان گروه دکتر علی رفیعی و بزرگان دیگری تدریس می کردند و بیضایی مورد احترام همه بود و دانشجویان آن دوره می توانند بگویند که در دوره بیضایی گروه چه تحولاتی را پشت سر گذاشت. لیکن نا استاد همه شخصیتش همان مدرک است و بس. به محض ورود به دوره دکتری یکدیگر را دکتر صدا میکنند و ژست و قیافه شان تغییر می کند و بعد از آن هم مدرک را قاب می کنند و درکیف خودشان می گذارند تا هر جا می رسند اول قاب مدرک را بالای سرشان نصب کنند تا فشار خونشان تنظیم شود و گردنشان به اندازه کافی بالا بیاید تا بتوانند بگویند که ما هم هستیم. در همینجا مایلم از اوج اخلاق بگویم که اخیرا شنیدم که در جلسه دفاعی که مربوط به نسخه های خطی بود و استادان بی بدیلی چون عبدالله انوار و توفیق سبحانی به عنوان مشاوران پایان نامه حضور داشته اند، یکی از اساتید که رای و نظر این اساتید به مذاقش خوش نیامده شکایت گفته اند که چون استاد بزرگ عبدالله انوار مدرک دکتری ندارند نمره شان نباید در مجموع نمرات دانشجو لحاظ شود و البته جناب شاکی مدرک دکتری دارند. واقعا حرفی برای گفتن ندارم. نمی دانم چند نفر از شما که این متن را می خوانید یک بار پای صحبت (نه سخنرانی) عبدالله انوار نشسته اید؟ یا تلاش کنید که در محضرش بنشینید و یا از آنان که نشسته اند بپرسید که استاد کیست؟ استاد عبدالله انوار یا آنکه از یک دکان دانشگاهی مدرک دکتری خریده؟
زیاده گویی کردم مثل همیشه ولی بگذارید بگویم که سر انجام رفتم و جستجو کردم و با همه ظن منفی خودم که نمونه هایش را در بالا می بینید، در برابر “استادان + بی اخلاق” هیچ نتیجه ای که این همه بدبینی مرا تایید کند وجود نداشت، بنا براین عرض می کنم که شما دیگر لازم نیست چین جستجویی بکنید. چیزی نمی یابید و این یعنی خوشبختانه فضای اخلاقی آموزش عالی ما کاملا منزه است و امثال من آب در هاون می گویند و همه این حرفها از طینت خبیث من است و الا هر چه بجوئید چیزی جز در مزایا و صفات نیک استادن مطلبی نخواهید یافت.
البته که فرض محال محال نیست. می خواهم فرض کنم که در این جستجو ها که گفتم اگر حدسم درست از آب در می آمد و نتیجه جستجوهایم بحران بی اخلاقی در آموزش عالی را ثابت می کرد، آن وقت چند کلمه ای با استادان واقعی داشتم:
می خواستم به استادان واقعی بگویم بی تفاوتی نسبت به نا استادان، به شماهم لطمه می زند (و زده است). می خواستم بگویم شما دارید در این محیط کار و زندگی می کنید. و در قبال رفتارهای غیر دانشگاهی در محیط دانشگاهها مسئول هستید، هر چند که در برخی گروهها چنان نا استادان غالب هستند که مطمئنا با هر اعتراض شما دسته جمعی بر سرتان می ریزند و تهدید و تهمت است که به سوی شما خواهد آمد، از تهمتهای ناموسی بگیرید تاتهدیدهای سیاسی، لیکن یکی از ویژگیهای استادان همواره دفاع از شان مقام استادی بوده و هست. می خواستم توصیه کنم عزیزان بزرگوار که کسوت دکتر محمد معین و محمد رضا شفیعی کدکنی و علی اکبر سیاسی و … بر تن شماست. اگر اعتباری در میان مردم دارید، از این لباس مقدس است، لباسی که احترامهای بسیاری برای آن خریداری شده تا به دست شما رسیده است، شما هم وظیفه دارید که آن را از دسترس نا استادان خارج کنید و نگذارید نا استادان در چشم مردم، از دانشگاه مکانی برای سوء استفاده، جعل مدرک و نمره فروشی بسازند. تا فاجعه عمیق تر نشده و تا هنوز ذره آبرویی باقی است این جماعت را رسوا کنید و نگذارید مقام استاد دستخوش فرصت طلبی و پستیها و روزمرگیهای عده ای بی مسئولیت شود. هر چند که این عده تعدادشان در این سالها زیاد شده باشد.
سلام
متاسفانه همیشه در عرصه علم، شکست هر شخصی فقط در یک کلمه خلاصه می شود: دیگران با من حسادت می کنند…………….
من با این جمله نه تنها مخالفم بلکه معتقدم آنان که هیچ گاه تاملی بر رفتار نادرست خویش ندارند، ساده ترین واژه را برای کارشان دلیل قرار می دهند، و این حسادت ناشی از وجود توام با حسادت و تنبلی خودشان است که همیشه دلیل را فقط حسادت می دانند.
در دانشگاهی دانشجویان بر سر نا استادانشان اعتراض می کنند، همیشه هر طرف به جای اصلاح رفتار نا استادانه خویش، طرف مقابل همکارش را دلیل حسادت اعتراضات می داند.
امروزه استادانی که واقعا نشان استادی داشته باشند، بسیار کمیاب هستند، اگر هر استادی وقتش را به مطالعه و خیلی از کارهایی درست دیگر بگذراند، دیگر فرصتی برای خراب کردن هم نخواهند داشت، و دانشجو هم به دنبال آن از استادش خواهد آموخت که در جامعه چگونه خدمتگزار باشد.
بسیار عالی و دلنشین مثل همیشه