ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار!

جلسهء نخست درس روش تحقیق است. ترمی جدید با دانشجویان جدیدا‌لورود. مثل همیشه با تعریف پژوهش شروع می‌کنم. زمانی که شما پژوهش را بررسی نظام‌مند «واقعیت‌ها» و با هدف نزدیک شده به «حقیقت» تعریف می‌کنید، ناچارید ابتدا به تعریف «واقعیت» و «حقیقت» گریزی بزنید. گریزی که می‌تواند نافرجام باشد. زیرا این دو مفهوم بنیادی به همان میزان که هویدا هستند، نهانند. به قول عطار: از هویدایی نهان و از نهانی بس عیان! رازآلود و رمزآمیزند. نزدیکند و دیریاب. دورند و نزدیک. هم می‌دانیم چیست و هم نمی‌دانیم. البته بیشتر فکر می‌کنیم که می‌دانیم. زیرا وقتی پای تعریف می رسد می‌فهمیم که نمی‌دانیم!

اما برای پیش رفتن بحث ناچارم تلنگری به موضوع بزنم. می‌گویم: واقعیت از واقع شدن می‌آید. یعنی هر آنچه رخ داده و جلوه‌ای از بودن است. هر چه از عدم به هستی آمده. هست و هستنش را می‌فهمیم. بخشی از آن را با حواسمان می‌فهمیم. می‌بینم، می‌شنویم، می‌بوییم، می‌چشیم و لمس می‌کنیم. اما از یک سو حواس ما بسیار ناتوانند و چه بسیارند واقعیت‌هایی که خارج از قلمرو حواس ما هستند. هستند، اما نمی‌بینیم و نمی‌شنویم و نمی‌دانیم. برد چشم ما بسیار محدود است. محدودتر از بسیاری از حیوانات. ما هرگز نمی‌توانیم دنیا را از چشم گربه یا عقاب ببینیم. حتی اگر کلی هم تحقیق کنیم که سیستم بینایی عقاب چگونه است و بعد دوربینی شبیه آن بسازیم، باز هم چشم عقاب نمی‌شود. ما نمی‌توانیم عطر گلها را مثل زنبورعسل تجربه کنیم. هیچ وقت نمی‌توانیم بفهمیم سگهای زنده‌یاب چگونه بوی زندگی را از پس خروارها خاک و آوار تشخیص می‌دهند و آدمهای مانده در زیر آوار را نجات می‌دهند. هرگز نمی‌توانیم جنگل را از چشم جغدی که شب‌ها بیدار است ببینیم. بنابراین، می‌دانم اگر بحث دربارهء واقعیت را به این شکل ادامه دهم دو ساعت کلاس تمام می‌شود و به جایی نمی‌رسم. درست مثل همهء آنهایی که در حدود دو هزار وپانصد سال گذشته که از تاریخ مدون فلسفه می‌گذرد، پاسخ قانع کننده‌ای برایش نیافته‌اند.

نوبت به تعریف «حقیقت» می‌رسد. کار دشوارتر می‌شود. باز هم از زبان شناسی و ریشه لغوی کمک می‌گیرم. حقیقت از نظر واژه‌شناسی از حق، راستی و درستی می‌آید. ذات واقعیت است. دقیق‌ترین، جامع‌ترین، و درست‌ترین تعریف از واقعیت است که بیشترین تطابق و همخوانی با آن را دارد. حقیقتی که هرگز به آن نمی‌رسیم. فقط می‌توانیم به آن نزدیک شویم. به آن نمی‌رسیم چون ابزارهای ما برای رسیدن به آن و ظرف ذهن و زبان ما کوچک است. شاید به همین دلیل است که آندره ژید می‌گوید: به آنهایی که در جستجوی حقیقتند اعتماد کن و از آنهایی که به آن رسیده‌اند بپرهیز. مصداق آن بیت که می‌گوید: این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند، آن را که خبر شد، خبری باز نیامد. باز هم می‌دانم که افتادن در دام تعاریف مرا با خود به دور دستها خواهد برد و بهتر است دوباره به روش تحقیق باز گردم. بنابراین، به همین مختصر بسنده می‌کنم و می‌گویم: ما دانشجوی هر رشته‌ای که باشیم و دربارهء هرچه که تحقیق کنیم تمام تلاشمان این است که وجهی یا وجوهی از «واقعیت» را بشناسیم و گام یا گامهایی به «حقیقت» آن نزدیک شویم. ضمن آنکه به محدودیت‌های حواس و ابزارمان واقفیم.

اما پرسش بعدی این است که ما چگونه از وجود واقعیت‌ها مطلع می‌شویم و چگونه در صدد شناخت آنها بر می‌آییم؟ نخستین گام ورود به این مسیر «پرسش» است. ما می‌پرسیم و سفرمان در این راه آغاز می‌شود. مهمترین چشمهء پرسش نیز اقلیم زیبای فلسفه است. فلسفه همچون چشمه‌ای می‌جوشد و پرسش تولید می‌کند. تنها قلمرویی است که در آن هیچ محدودیتی برای طرح پرسش نیست. به ما مجوز پرسیدن می‌دهد. دربارهء همه چیز. بی حد و مرز. مجوزی برای آزادی و پرواز ذهن. تا آنجا که می‌تواند بپرد و اوج بگیرد. بعد گروهی بخشی از این پرسشها را انتخاب می‌کنند و پاسخهای موقتی و ابطال‌پذیر برایش به دست می‌آورند و به این ترتیب علمی تازه متولد می‌شود. شاید به همین دلیل است که فلسفه را مادر علوم می‌دانند. مثلاً زمانی که انسان دربارهء جسمش می‌پرسد و می‌خواهد بداند زیر پوستش چه می‌گذرد، آناتومی متولد می‌شود. زمانی که می‌خواهد منشاء دردهای جسم را بداند و راهی برای درمانش بیابد، پزشکی آغاز می‌شود. زمانی هم که از پیچیدگی‌های روح و روان خود شگقت‌زده است و در جستجوی پاسخی برای خیال و رویاست، روانشناسی پدیدار می‌شود. به زمین زیر پایش می‌نگرد و از چیستی آن می‌پرسد، زمین‌شناسی و خاکشناسی متولد می‌شود. وقتی به ستارگان می‌نگرد و از درخشش آنها دچار شگفتی می‌شود، نجوم متولد می‌گردد و همینطور سایر علوم.

اما جالب است در نهایت همهء این علوم از نقطه‌ای تاریک و مبهم پدید می‌آیند. عنصر بنیادین هر علمی یک راز سر به مهر است. مثلاً محور بحث زیست‌شناسی حیات است. اما اگر همهء زیست‌شناسان عالم را جمع کنید، بعید است بتوانند بر تعریفی بی کم و کاست از «حیات» به توافق برسند. ما مرزهای حیات را نمی‌شناسیم. فقط جلوه‌هایی از آن را مثل رشد و تولید مثل به عنوان شاخص‌هایی از حیات می‌پذیریم. اما به خوبی می‌دانیم که مصادیق حیات به مراتب فراتر از اینهاست. می‌دانیم که سنگ هم حیات دارد، اما نمی‌توانیم آن را تعریف کنیم. ما صدای سنگ را نمی‌شنویم. به قول مولوی: جملهء ذرات عالم در نهان / با تو می‌گویند روزان و شبان؛ ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم.

ما سرود رنگ را هم نمی شنویم. اینکه رنگ قرمز چگونه جان آدمی – و البته بسیاری دیگر از موجودات عالم را – را به خروش در می‌آورد. چرا سبز آرامش‌بخش است؟ چرا زرد رنگ گرمی است؟ گویی گرمایش را از پرتو آفتاب گرفته است. چگونه سرما از تن آبی می‌تراود؟ گویی بلوری از یخ به اطراف خود می‌پراکند. سفید چگونه مظهر صلح و آرامش است؟ و سیاه آواز غمگنانهء خود را در چه دستگاهی می‌نوازد؟ این‌ها همه از اسراری است که برایمان ناشناخته است. ثمرهء همه این ندانستن‌ها این است که بدانیم ابزار ما برای آگاهی محدود است. آگاهی آدمی از جهل خویش از بالاترین مراتب دانش است و محصول آن فروتنی است. به سخنی دیگر همه علوم با «شگفتی» آغاز می‌شوند و در نهایت به «حیرت» می‌رسند!

سخن پایانی

نثر پریشانی که خواندید تلاشی بود برای طرح یک مسئله. یا به بیانی درست‌تر یادآوری آن. یادآوری محدودیت‌ابزار ما برای شناخت دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم.  هر رخداد را بر اساس لنز رشته‌ء خود تفسیر می‌کنیم. اما این لنزها فقط برشی به واقعیتند نه چیزی بیش از آن. اجازه دهید با یک مثال این موضوع را کمی تبیین کنم: تصویر کند صبح یک روز سرد زمستانی که همه در شتاب برای رسیدن به محل کارند، دو خودرو سواری تصادف می‌کنند. راننده دو خودرو عصبانی و خشمگین پیاده می‌شوند و هر یک دیگری را مقصر می‌داند. کار بالا می‌گیرد و مشاجره جدی می‌شود. به یکدیگر ناسزا می‌گویند و کم مانده گلاویز شوند. با نگاهی پر از خشم و کینه به هم می‌نگرند، دو خودرو آسیب دیده را وسط خیابان رها می‌کنند و منتظر رسیدن افسر پلیس می‌مانند تا مقصر را معرفی کند. راهبندان می‌شود. همان نظم نسبی خیابان به هم می‌ریزد. راننده‌های دیگر کلافه از این بلبشو مرتب بوق می‌زنند و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویند. خیابان شلوغ می‌شود و جمعی پریشان و درمانده میان راه خانه و محل کار به بدشانسی خود لعن و نفرین می‌فرستند.

این تصادف و پیامدهای آن در یک صبح سرد زمستانی یک «واقعیت اجتماعی» است که رخ داده و ما شاهد و ناظر آن هستیم. حال اگر بخواهیم از دلایل بروز و چگونگی مواجهه شهروندان با این رخداد سر در آوریم، تصمیم گرفتیم به «حقیقت» این رخداد نزدیک شویم. هر یک از رشته‌های دانشگاهی مسیری برای نزدیک شدن به فهم این رخداد و نزدیک شدن به حقیقت آن هستند. بنابراین، تصور کنید یک جامعه‌شناس شاهد این منظره است. او با لنز جامعه‌شناسی – احتمالاً – می‌گوید این مشاجره‌های خیابانی و این بی‌نظمی بعد از آن نتیجهء کاهش «سرمایه اجتماعی» است. همدلی در جامعه کم شده و افراد روحیه کمک به یکدیگر را از دست داده‌اند. متخصص مطالعات فرهنگی به احتمال زیاد خواهد گفت تا فرهنگ جامعه درست نشود، هیچ چیز درست نخواهد شد. این گرفتاری‌ها ریشهء فرهنگی دارد. اگر اقتصاد دانی شاهد ماجرا باشد ممکن است بگوید این نتیجه گسترش فقر در جامعه است که نه خودروی درست و حسابی داریم و نه خیابان استاندارد. مردم هم گرفتار تامین معاشند و به دلیل فشار عصبی ناشی از گرفتاری اقتصادی آستانه تحملشان پایین آمده و اعصاب درست و حسابی ندارند. احتمالاً متخصص علوم تربیتی می‌گوید اینها همه نتیجه ضعف نظام آموزشی است که نتوانسته مهارتهای شهروندی را آموزش دهد. اگر متخصص روانشناسی شاهد ماجرا باشد احتمالاً می‌گوید بهداشت روانی جامعه در خطر است و تعداد آدم‌های روان‌رنجور رو به افزایش است. متخصص طراحی شهری نیز نبود استانداردهای شهرسازی را مقصر می‌داند و بر این باور است اگر خیابان‌های ما درست و اصولی ساخته شده بود، این اوضاع ترافیک ما نبود. خلاصه این فهرست ادامه دارد تا اینکه پلیس از راه می‌رسد و هر دو راننده را به دلیل ایجاد راهبندان جریمه می‌کند و ماجرا ختم می‌شود، تا تصادف بعدی!

حالا به نظر شما تفسیر کدامیک از ناظران این رخداد درست است؟ و برای شناخت این مسئله و عوامل بروز آن و پیامدهایی که به دنبال دارد کدامیک از این رشته‌ها مفید خواهد بود؟ آیا باید این ماجرا از دریچهء جامعه‌شناسی بررسی شود؟ یا اقتصاد، علوم‌تربیتی و شهرسازی گزینه‌های بهتری هستند؟ در پاسخ بایدگفت هر یک از این رشته‌ها می‌توانند وجهی از این رخداد را بررسی کنند. بنابراین، یک پدیدهء واحد اجتماعی از منظر رشته‌های مختلف قابل بررسی خواهد بود. اما آنچه اهمیت دارد این است که محقق بداند کدام لنز و کدام مسیر او را به نتایج کاربردی و بهتری خواهد رساند. ضمن آنکه از یاد نبرد ابزاری که در اختیار دارد فقط بخشی از واقعیت را آشکار خواهد ساخت و بخش‌های دیگر پنهان خواهند ماند. محقق فقط می‌تواند چند قدمی به حقیقت پدیده مورد بررسی نزدیک شود و به فهم مختصری از آن دست یابد. همین. نه چیزی بیش از آن. که البته همین «مختصر» هم خیلی ارزشمند و غنیمت است. به قول حافظ: جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است / ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار!

About يزدان منصوريان

یزدان منصوریان در دانشگاه چارلز استورت استرالیا کتابداری درس می دهد. او در سال 1385 از دانشگاه شفیلد انگلستان فارغ التحصیل شده و یازده سال عضو هیئت علمی دانشگاه خوارزمی بوده است. شیفته ادبیات و فلسفه است و در مجله هایی مثل بخارا، جهان کتاب و نگاه نو از مطالعات خود در این دو قلمرو می نویسد.

View all posts by يزدان منصوريان →

2 Comments on “ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار!”

  1. درود بر شما، نگارش بی همتا و عالی، با تمثیل های جالب و حقیقی، توصیفات بسیار جذاب و خواندنی، دست به قلم و نوشته های ماندنی، همچون همیشه سرحال و با صفایی.و نیز نگاه های تیز و دقیق ذره بینیت به موضوعات مختلف همیشه بی نظیر و بی همتاست. واقعاٌ لذت بردم و استفاده کردم. بدرود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *