توی هواپیما هستم. قرار است از شیراز به تهران بیایم. در فرودگاه متوجه دو اتفاق عجیب در مورد این هواپیما میشوم. اولی اینکه، این هواپیما با هواپیماهای دیگر قدری فرق دارد. چون مثل اتوبوسهای شرکت واحد، که پیرزنی داد میزند و میگوید “ننه جون! قربونت، یه توک پا اینجا نیگه دار من پیاده شم، خیر از جوونیت ببینی”، این هواپیما هم قرار است بپرد و سر راهش یک نک پا برود اصفهان و بعد از نیم ساعت علافی در اصفهان و پیاده و سوار کردن یک سری مسافر، ما را به تهران برساند. دوم اینکه خانم مهماندار میگوید -با تاکید هم میگوید- که: “این هواپیما تاخیر ندارد“. و عجیب اینکه واقعا هم تاخیر ندارد. یعنی دارد، اما ده دقیقه، که در نرمها و استانداردهای بینالمللی پرواز، رقم اصلا مهمی نیست. البته بعدا معلوم میشود که به این حرفها و حتی حرکت هواپیما بر روی باند هم خیلی نمیشود اعتماد کرد. چون بعد از چند دقیقه دور زدن، هواپیما روی باند میایستد و آقای خلبان به ما سلام میکند و با زبان بیزبانی میگوید به خدا ما میخواستیم دقیق باشیم و سر وقت هم اجازه گرفتیم که موتورهایمان را روشن کنیم و روی باند حرکت کنیم؛ اما الان برج مراقبت میگوید همین حالا جهت باد تغییر کرده و باید منتظر باشیم.
در همین حین، صدای دو خانمی که پشت سرم نشستهاند توجهم را جلب میکند. نه که خدای نکرده اهل فضولی و یواشکی گوش کردن باشم، ولی خب ماشاءالله آنقدر عمیقا غرق صحبتهای شیرین و فنی خالهجون مهین و عمهجون شهینی هستند که دیگر متوجه صدای شفاف و رسای خود و عمومی بودن جایی که در آن نشستهاند، نیستند. بدتر اینکه، تمرکزم را از روی کتاب جذابی که دارم در مورد شیوههای نگارش و انتشار مقاله در ISI میخوانم منحرف میکنند. خوشبختانه هواپیما هم قصد حرکت و به قول خودشان تیکاف دارد. لرزش زیاد است و ماجرای تعریفی این دو خانم محترم هم دیگر انگیزه و تمرکزی برای خواندن کتاب نمیگذارد. کتاب را میبندم و به بهانه تکیه سر به صندلی، طوری گوشم را تنظیم میکنم که حتی یک سکانس از تعریف ماجرایی با این هیجان و جذابیت، که بسیار دقیق حتی با مارک روی دسته چاقوها و لبپریدگی استکانی که با آن برای جعفرآقا چایی آوردهاند، را از دست ندهم. خانم اولی با ته لهجه شیرازی میگوید: “نمیدونی حبیبه جون اینا با ما چیکار کِردن. هر چی میگم ایدلُم آروم نمیشه. او شب که خواستگارکنون سعید بودآ، ای ورگشته و نه گذاشته و نه برداشته و میگه، حالو ایی دوماد بیچاره مِگه رو گنج نشسته که ایطور پاپِیِش میشین و هی نخ لای پالونش میکنید. ای بیچاره با ای حقوق بخور و نمیرش شکم خودشم به زور سیر میکنه، حالو چه برسه به این دخترو شما که ماشاءالله تو چشاش بشم، نشون میده اهل بریز و بپاشه. خلاصه اونقده گفت و گفت تا بابای دختر و کاکوی بابای دخترو، جری و آتیشی شدن و او بساطِ راه اِنداختن. حالا من موندم چیطور تو روی بابای بچا نیگاه کنم که با ای همه زحمت راضیش کِردیم پا جلو بذاره و حالا این گندو بالا اومده”. صدایش با اوج گرفتن هواپیما کمتر و کمتر میشود و احساس میکنم لحن صداها عوض شده و دارند در مجلس خواستگاری در مورد من صحبت میکنند.
بعد از کلی صحبتهای متفرقه و گعدههای جمعی و فردی، قرار است بروند سر اصل مطلب؛ یعنی شرایط و مسائل ازدواج ما دو تا کفتر خسته و ترسیده را معین کنند. طبق کلیشههای رایج این گونه مراسم، تعریف و تعارفاتی رد و بدل میشود. تا آنجا که میرسند به قسمت سلاخی متهم اصلی ماجرا، یعنی داماد بینوا که بنده باشم. البته کلی رجزخوانی اولیه در باب هنرهای متعدده عروس خانم را از جانب عمهخانم و خالهخانم و خانمبزرگِ عروس خانم، از سر گذراندهایم. خلاصه، سهرابکشان مجلس است و هر کس میکوشد طّرفی از این خوان گسترده برای خود بربندد و یکی دو ضربه کاری دیگر بر پیکر داماد بینوا، که همچنان مانند سنگپای مرغوب قزوین این وسط نشسته است بنوازد. حرفهای شسته و نشستهای رد و بدل میشود که خیلی از آنها را متوجه نمیشوم و مهم هم نیست. چیزهایی هم در مورد دارایی و ملک و املاک و اینها میپرسند.
یک نفر که نمیدانم چه نسبتی با عروس خانم دارد، صدای نکرهاش را صاف میکند و بعد از مقدمهچینی مختصری در مورد رسم و رسوم خانوادگیشان و غیره، میگوید که در نظر دارد چندتا سئوال از داماد بپرسد تا ببیند چند مرده حلاج است. همه هم ساکت شدهاند و منتظرند تا ببینند چه کسی پیروز این میدان میشود. من هم با ترس و لرز خودم را آماده میکنم.
“خب، آقای دوماد که ماشاءالله اینطور که میگویند اهل کتاب و کتابخانه هستند بفرمایند ببینیم:
“آیا مقاله علمی-پژوهشی هم دارند”؟
مجلهای که مقالهشان توی آن چاپ شده، چه ضریب تاثیری دارد؟
مجله واجد مقاله آقا داما، در کدام یک از پایگاههای داخلی و خارجی نمایه میشود؟
احسنت، آقا داماد بفرما ببینیم بقیه این مطلب چه میشود؟ “منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و …” و کلی سئوالهای ریز و درشت دیگر.
و من همه را به صورت افتخارآمیزی جواب میدهم و خوشحال با هر پاسخ، انگار یکی دو سانتی قد کشیده و بالاتر میآیم. توی دلم میگویم، شکر خدا این مرحله را دارم به خوبی پیش میروم و اگر با همین فرمان بروند، رسیدنم به پارکینگ امن و امین خانواده حتمی است. خلاصه، من که مثل یک قهرمان به همه این سئوالهای آب نکشیده پاسخ گفته بودم، بدجوی هم شیر شده بودم و دیگر جنگ را برده فرض میکردم. ته دلم خوش بود و فکر میکردم که چه صفایی دارد، دست در دست هم، با همین عروس خانم که با هر جواب من داره گل از گلش میشکفه، توی کتابخانه محل بنشینیم و پرسشنامههای پایاننامهاش را توی اس.پی.اس.اس. وارد کنیم.
اما انگار قرار نیست ماجراها همچین به خوبی و خوشی بگذرد و ختم به خیر شود. چون آقای محترم دیگری، که هویت ایشان هم برایم مجهول است، قصد دارد راند دوم را شروع کند. چون سینهای صاف میکند و با بادی در غبغب سئوال خانمان براندازی را میپرسد:
“خب، شادوماد بفرمائید ببینیم شما چندتا ISI دارید؟” و ISI را با لحنی فاتحانه ادا میکند. من تا ISI را میشنوم، تازه شصتم خبردار میشود که دلهرهام بیدلیل نبوده و ناخودآگاه توی خودم کز میکنم و جمع و جور میشوم. انگار صندلی مرا میبلعد. کوچک میشوم و آب میروم. سرم داغ میشود و کل چهار پنج سال اخیر تحصیلم و حرفهای بچهها در مورد ISI مثل یک فیلم سینمایی، به همراه آه و افسوسی عمیق از جلوی چشمهایم رد میشود.
آخ، اگر میدانستم تو همچین هچلی این ISI لعنتی لازمم میشود، خودم را به آب و آتش هم زده بودم، حداقل یکیاش را جور میکردم. بالاخره یک مجله هندی یا آفریقایی پیدا میشد که گره از بخت برگشته ما باز کند. دریغ از آن زمانهایی که عباسزاده همهاش درِ گوشم میخواند و خودش برای مقاله ISI جلز و ولز میکرد و من کبکم خروس میخواند. آن وقتها، با غرور خاصی بهش میگفتم: “من نردبان ترقی اجانب نمیشوم”؛ و ادامه میدادم که “حاصل کار من باید نصیب کشور خودم شود نه آن اجانبی که از ما ارزان میخرند و به خودمان گران میفروشند”.
اما حالا در این واویلا گیر افتاده بودم و حال شاگردی را داشتم که همه سئوالات تشریحی و چهارگزینهای را درست جواب داده، ولی این سئوال گُندهه بدجوری گیرش انداخته. هیچ راه تقلب و فراری هم انگار نیست. خلاصه، تته پتهای میکنم و تا میخواهم خودم را جمع و جور کنم که جوابی یا حرفی تحویل بدهم، با دیدن لب گزیدنهای خانمهای طایفه عروس و سرهای تکان خورنده به سمت چپ و راست، میفهمم که انگار فایدهای ندارد و اینها خوب پاشنه آشیل ما را پیدا کردهاند. القصه، بازپرس اصلی و روکننده رسوایی ISI هم که درماندگیم را میبیند، دلش به رحم میآید و دیگر چیزی نمیگوید. با اینکه یکی از بزرگان فامیل عروس خانم سعی دارد قضیه را جمع و جور کند و این رسوایی را یک جورایی لاپوشانی کند، اما چشمهای حاضرین در جمع گواهی میدهد که این گناه ظاهرا بخشودنی نیست و ما باید با تمامی کمالاتی که داریم، از خیر سرکار علیه عروس خانم بگذریم و برویم دنبال بختی بگردیم که همسنگ خودمان باشد در غم بی ISI خودمان بسوزیم و بسازیم.
با سئوالهای اولشان، ته دلم کیفور بودم که اینها هم مثل خودمان یک ورق پوسیده مجلات علمی-پژوهشی و حتی علمی-ترویجی مملکت خودمان را به صدتا ISI و مجلات سوسولی JCR نمیدهند. اما غافل از اینکه اینها مثل بقیه فقط وقت حرف، خوب روشنفکر مینمایند و وقتی به عمل میرسد، حتی اگر پای سعادت و یا بدبختی دوتا جوان که یکیش هم دختر خودشونه وسط باشه، حاضر نیستند از رسم و رسوم کهنه و عهد عتیقی خانوادگیشان دست بردارند.
تازه وقتی قضیه بدتر شد و کفریم کرد که قرار شد ما دوتا نوگل ناشکفته، مثل همه عروس و دامادهای توی این شرایط، برویم در خلوت و با هم صحبت کنیم و برای آیندهمان نقشه بکشیم. آنجا بود که از عروس خانم پرسیدم: “مگر قرار نبود با همین علمی-پژوهشیهایی که داریم بسازی و خانوادهات را راضی کنی؟” ایشان هم نه گذاشت و نه برداشت و درآمد و گفت: “خب من چیکار کنم، رسممونه دیگه، شوهر دختر عمه زن داداشم، ۱۲ تا ISI داشت، خب من چطوری بین سر و همسر سر بلند کنم. همه فامیل چشمامو در میان، اونوقت باید تا آخر عمر هی سرکوفت بخورم و اونها هی ISIهاشون رو به رخم بکشن، زندگی هم که شوخی نیست…”. توی همین حرفهاست که احساس میکنم یکی شونم رو تکون میده و م شنوم که میگه: “آقا! آقا اصفهانستو من بایِد پیاده شم”. یهو چشمام رو باز میکنم و توی اون گیج و منگی نگاهی به اطرافم میندازم. مردی که کنارم نشسته حالیم میکند که میخواهد پیاده شود. تازه متوجه می شوم کجا هستم. رسیدهایم اصفهان. عجب، پس همهاش خواب بود. چه خواب عجیبی. به زحمت راه میدهم تا مسافر بغل دستی پیاده شود. زیرچشمی پشت سرم را میپایم. حالا آن خانم اولی ساکت است و اونکه آن وقت اسمش را حبیبه صدا کرده بود دارد با لهجه غلیظ اصفهانی با او خداحافظی می کند.
با خودم فکر میکنم، اگر خواستگاریهای واقعی اینطوری بود چه میشد؟ این بندگان خدا و همه خالهجون مهین و عمهجون شهینها، چطوری میخواستند ماجراهای خواستگاری رو با آب و تاب برای دوست و دست خواهرهایشان تعریف کنند. با آن همه اصطلاحات تخصصی ریز و درشت. حتما می بایست قبل از خواستگاری یک دوره فشرده آموزشهای تخصصی ساده و پیشرفته نگارش و انتشار مقاله در ISI برای همه خانم بزرگهای فامیل برگزار کنند که خدای ناکرده در مجلس بلهبرون و خواستگاری و … یکوقتی کم نیاورند.
با تشکر از آقای حاجی زین العابدینی بابت مطلب زیباشون
مطلب کمی طولانی بود ولی زیبایی کلام شما باعث شد تا آخرش رو بدقت بخونم
موفق و پیروز باشید
هم محتوای مقاله خواندنی بود هم نقل قول همراه با اکسنت شیرازی شما!
درود بر دکتر زینالعابدینی
به قول دوست عزیزم- امیرخان اصنافی- هم محتوا شیرین و خواندنی بود و هم لهجه – یا همان اکسنت- شیرازی شما
پیروز باشید
فکر کنم واسه شما خیلی جذاب تر باشه. با جان و دل درکش می کنید…
راستی یادم رفت از دکتر زین العابدینی هم بابت متن قشنگ و زیباشون تشکر کنم…
سلام بر همه دوستان! و درود بر دکتر زین العابدینی!
باید اعتراف کنم در یک ماه اخیر جالب ترین داستان کوتاهی بود که خوانده بودم!
استاد یک سوال خیلی مهم جا افتاده
آیا مقالات شما به تحقیقات علم سنجی مرکز تحقیقات سیاستهای علمی راه یافته و بصورت یک پروژه مستقل علم سنجی تعریف شده یا نه؟
آقای دکتر زین العابدینی
با سلام و تشکر بخاطر مطلب بسیار جالب و زیبای شما. انشاءالله همیشه پیروز باشید.
قطعه ی بسیار جالبی ست.تبریک می گویمتان.هم بسیار متبحرانه از تکنیک جریان سیال ذهن استفاده کرده اید وهمچنین به زیبایی از تکنیکهای رویانویسی و رویاپردازی که به طور مثال ویسنییک در خرسهای پاندا… استفاده کرده است،بهره جسته اید.
راستش را بخواهید مرا یاد سکانسی از فیلمfight club ساخته فینچر انداخت:در سکانسی از فیلم که به تشریح تیکاف هواپیما میپردازد و رویا پردازی های راوی که همیشه در لحظه ی تیکاف ،آرزوی سقوط هواپیمارا می کرده زیرا در سفرهای تجاری،بیمه دو برابر دیه می پردازد(البته دور از جان شما).
و البته نباید نادیده بگیریم که لحن نوشته ی شما شبیه لحن خاطره تعریف کردنِ آقای علیمحمدی ست .و البته قصدم این نیست که بگویم لحن نوشته تقلید از اوست.وخداست عالم تر است.
آقای دکتر زین العابدینی
مطلب جالب و جذابی بودو به ویژه زیبایی کلام و نگارش شیوای شما آن را بسیار خلاقانه تر کرده بود.
سلام
ممنون آقای دکتر ولی مگه الان اینطوری نیست؟؟؟
اقایان ِ هنوز داماد نشده و شده میروند پی تکمیل نیمه گمشده ای به نام دکترا و اولین مرحله هم همین خواستگاری است و بسیار نفسگیر تر از خواستگاری های عرف که حتما باید تعداد و کم و کیف( البته بیشتر کم) مقاله و رساله اشون رو بریزن رو دایره ای به نام مصاحبه دکترا
بله اونجاس که اگر دستشون خالی باشه…
دیگه حتی پاجلو گذاشتن بابوی بچه ها هم بیفایده اس
سلام دکتر زین العابدینی. داستان زیبا و شیوایی بود. بسیار حظ بردم. اما اینکه به مقالات ISI به دیده ی ارتقا نامه ی اجانب نگریسته شود بسیار مخالفم. بسیار از افراد، چون فقط قواعد بازی با نشریات داخلی را دریافته اند، هرگز نمی توانند یک مقاله انگلیسی شاکله دار بنویسند که در یک نشریه خوب (و نه نشریه هندی یا پاکستانی) چاپ شود و این مسأله چون عقده ای همراه ایشان است. البته که منظور بنده جنابعالی نیستید. راستی، فقط آن اجانب نیستند که ارزان می خرند و گران می فروشند، می توانید به همین ایرانداک خودمان هم سری بزنید. این هم لینک طرح اسمای کذایی.http://asma.irandoc.ac.ir/ دو سال پول دانشگاههای کشور را نگه داشتند و به بهانه ی تحریم با آن بازی ها کردند و آخر سر هم آمدند و گفتند ما خودمان خریده ایم نیاز نیست شما از اجانب بخرید. از خود ما بخرید. حال هم هشت شان گره نه شان است.
به هر حال، خاطره تان جالب بود.
قشنگ بود ،واقعا لذت بردیم
سلام .خیلی داستان جالبی بود فقط اخرش کاشکی از خواب بیدار نمیشدین که ببینیم بالاخره عروسی سر میگیره بدون isiیا نه