کتابخوانی در شهر، خوب، بد، زشت

خوب

روز تولدم بود. دوستانم برام کادوهای مختلفی آورده بودند. شال،لباس، عروسک، مجسمه و چیزهای دیگر. ولی هدیه یکی از دوستانم کتاب بود. “کتاب سبز زندگی” که حاوی ۳۰ داستان کوتاه و ۳۰۰۰ سخن از بزرگان بود. وقتی از دوستانم جدا شدم و سوار اتوبوس شدم که برم خونه، کتاب را از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم. هیچوقت نمی تونم در مقابل وسوسه خوندن یک کتاب جدید دوام بیاورم حتی اگر خیلی خسته باشم و بی حوصله، باز هم خواندن چند سطر از یک کتاب برام لذت بخش است. در طول راه که حدودا نیم ساعتی میشد، مدام احساس می کردم دختر خانمی که کنار دستم نشسته داره همراه من داستانها و جملات رو می خواند؛ولی از اون جایی که من خیلی آدم درون گرایی هستم و به این راحتی ها با افراد غریبه هم صحبت نمی شم (البته به جز کتابها) چیزی بهش نگفتم. چند روز بعد خواهرم  که شباهت زیادی با من داره اومد خونه و

گفت: نیره کتابی که دوستت برات هدیه آورده بود رو تو اتوبوس خوندی؟

گفتم: آره، چطور مگه؟! (قیافه متعجب منو تجسم کنید!!!!!!!)

گفت: امروز وقتی سوار اتوبوس شدم یک خانم بی مقدمه بهم گفت از کتابی که چند روز پیش داشتید مطالعه می کردید خیلی خوشم اومد و رفتم خریدمش خواستم از شما تشکر کنم. (خواهرم ادامه داد) من که خیلی تعجب کرده بودم، جواب دادم من نبودم ولی با نشونی که شما دادید حدس می زنم خواهرم باشه.

(شاید تا حالا شنیده باشید که میگن فلانی آنقدر با اشتها غذا می خوره که آدم با دیدنش گرسنه میشه ولی این مدل اش رو …)

اکثر اوقات که سوار اتوبوس می شم خیلی از دانش آموزان کتابهای درسی شون رو مطالعه می کنند و خانم هایی هم قرآن جیبی شون رو در میارن و چند تا آیه زمزمه می کنند، این جور مواقع  احساس می کنم در یک اتاق مطالعه متحرک نشستم؛ خیلی حس خوبیه.

زشت

ساعت ۴ عصر از سرکار بیرون اومدم. وسط تابستان بود و ماه رمضان. اگر این ماه و این ساعت با دهن روزه، قم رو تجربه نکرده باشید متوجه حرفم نمی شید.

(مدام با خودم این مصرع از شعر زنده یاد اخوان ثالث رو زمزمه می کردم البته با کمی تحریف “هوا بس ناجوانمردانه گرم است…)

نگاهی به انتهای خیابان انداختم، هیچ اتوبوسی رویت نمی شد.

روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم و به کتابی که در کیفم بود فکر کردم.

با خودم گفتم چند دقیقه دیگه اتوبوس میاد، نمی ارزه کتاب رو از کیفم بیرون بیارم ولی وسوسه …

کتاب سنگی بر گوری نوشته جلال بود. خیلی اتفاقی دیدمش تقریبا تمام آثار جلال رو خونده بودم ولی حتی اسم این یکی رو نشنیده بودم و چون نثر جلال رو دوست داشتم بی معطلی امانت گرفتمش.

خیابان خیلی خلوت بود. گرم خوندن بودم که چند تا پسر جوان با یک ماشین مدل بالا از جلوم رد شدن در حالی که سرعت رو کم می کردن (البته صدای آهنگ همچنان بالا بود) باران استهزاء و متلک بود که……

(جبران خلیل جبران میگه وقتی پشت به آفتاب می کنی، چیزی جز سایه خودت نمی بینی)

بد

مطالعه خوب است، اما وقتی در شهر مطالعه می کنی کمترین ضررش این است که از توجه به اطرافت غافل میشی. بارها شده در اتوبوس آنقدر غرق مطالعه بودم که متوجه پیرزنی که در کنارم ایستاده نشدم، ایستگاهم رو رد کردم و مجبورم شدم پیاده برگردم و … در ضمن مطالعه در ماشین برای چشم ها هم ضرر داره (این رو پزشک ها میگن)

خوب به نظر شما مطالعه در شهر خوب است یا …؟

ایده نوشتن این مطلب در اتوبوس به ذهنم رسید. در اتوبوس نوشتمش و صبح روز بعد در اتوبوس ادیت اش کردم .

مطالعه در اتوبوس

نگارش در اتوبوس

قدر لحظه لحظه عمرتون رو بدونید.

6 Comments on “کتابخوانی در شهر، خوب، بد، زشت”

  1. یکی از لذت بخش ترین کارها در اتوبوس یا مترو خواندن کتاب است.آنهم کتابی که چنان در آن غرق شوید که متوجه راه بندان طولانی، بد و بیراه گفتن مسافران به هم و طولانی بودن مسیر نشوید.

  2. مطالعه در هر وقت خالی خوب است و وقتی عادت به مطالعه وحود داشته باشد و لذت مطالعه را چشیده باشیم نمی توانیم ازآن چشم بپوشیم.مطلب بسیار خوبی را بیان کردید.

  3. مطالعه در شهر خوبه اگر از قبل براش برنامه ریزی کرده باشیم چرا که یک دانشجو هفته ای حداقل ۳ تا ۴ ساعت از زمانش را در مسیر دانشگاه می گذراند. که با این زمان می تواند حداقل ماهی یک کتاب با حجم متوسط بخواند.

    1. سلام
      اگر می خواهید کتاب بخونید کتابهای خیلی خوب و جالب دیگه ای هست
      البته اگر به خواندن داستانهای کوتاه و شیرین علاقه دارید کتاب خوبی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *