شنبهها روزهای سخت و پرکاری است برای من. از یک کلاس ساعت هشت صبح شروع میشود و با یک جلسهی سه ساعته در شورای کتاب کودک که ساعت هفت تمام میشود، ادامه پیدا میکند. یک روز شنبه بود، ساعت از هشت گذشته بود که به خانه رسیدم. میان وسوسه نوشیدن یک چای، یا چک میل کردن، دومی برنده شد. امیدوار بودم با خواندن ایمیل عزیزی از راه دور، کمی سر دردم بهتر شود. داشتم نامههایم را میخواندم که یک ایمیل تازه رسید. سابجکتش یک جملهی چهار کلمهای بود: “دکتر عباس حری درگذشت”. اولین حسم، بهت بود. مدتی به این جمله خیره شدم. نمیتوانستم این ایمیل را باز کنم، قطعن نمیتوانستم! لب تاب را بستم! انگار امیدوار بودم اگر ببندمش این خبر هم محو میشود. اما میدانستم که نمیشود. هشیاری به مغزم بازگشته بود. رفتم سراغ تلفن. سلام اشکآلود یک دوست کافی بود که بفهمم خبر راست است. رفتم سر کمد، چطور در آن شرایط یادم آمد روسری مشکی ام کجاست؟ نمیدانم! گاهی فکر می کنم برخی اعمال مان بیش از آنکه برخاسته از فرمان مغز باشند، به صورت غیرارادی و ناخودآگاه انجام میشوند. بعد خودم را دیدم که پشت فرمان ماشینم و دارم میرانم به سمت خانهی استاد. کم کم تلفنها و اس ام اس ها شروع شد. توی آینه آسانسور منزل استاد نگاهی به خودم کردم. یاد این شعر فروغ افتادم:
تمام روز در آیینه گریه میکردم
….
بعد فکر کردم این اولین باری است که به خانه استاد میروم و در درگاهی در نایستاده است. فضای خانه، فضای شیون و زاری نبود. همه چیز بسیار آرام و مغموم در جریان بود. متانت استاد اینجا هم تأثیرگذار بود. همسر استاد مثل همیشه مادرانه و دلسوزانه مشغول رتق و فتق امور بود. این بار اما با چشمانی قرمز و چهرهای شکسته.
آقای حقیقی و دکتر کرمدوست و پسر استاد مشغول برنامه ریزی و هماهنگی برای مراسم بودند. حرف از مسجد بود و ترتیب زمانی مراسم و … باورم نمیشد دارند در مورد دکتر حری حرف میزنند. آخرین باری که در این خانه بودم، استاد را روبروی کیک تولدش دیده بودم و حالا داشتند از تشییع جنازه حرف میزدند. یاد زری “سووشون” افتاده بودم، چه زود یوسف شد جنازه … و حالا چه زود دکتر حری … همه چیز در همان یکی دو ساعت معلوم شد. ترتیب زمانی مراسم تشییع، محل دفن، ساعت ختم و …
یک نفر گفت در روز مراسم باید مطلب مختصری در مورد متوفی خوانده شود. مطالب زیادی در مورد استاد هست اما باید یک نوشتهی مختصر و کوتاه از آنها تهیه شود که بشود روز تشییع جنازه آن را خواند. من هنوز به این الفاظ “جنازه” و “متوفی” عادت نکرده بودم. مردها قرار بود فردا بروند دانشگاه و بیمارستان و بهشت زهرا تا ترتیب کارها را بدهند. فکر کردم شاید بد نباشد که از خانم دکتر نشاط بخواهند که این مطلب را بنویسد، میدانستم که توی راه است و دارد میآید. هم منتظر بودم که بیاید و هم میترسیدم از رو به رو شدن با او. باز هم آخرین بار همین جا هم را دیده بودیم و با هم کیک تولد استاد را خورده بودیم. حالا در خانهی بی استاد …
وقتی آمد، همان طور که کمابیش انتظار داشتم، دیدم پریشان احوالتر از آن است که بتواند دست به قلم ببرد این روزها. به آقای حقیقی گفتم من آن زندگی نامهی مختصر را مینویسم. منابعش را هم در خانه دارم.
بوی حلوا توی خانه پیچیده بود. فکر کردم تا دیر نشده باید بروم که بتوانم ترتیب کنسل کردن سفر شیرازم را بدهم. چهارمین همایش ادبیات کودک روز سه شنبه و چهارشنبه در شیراز برگزار میشد و من هم ارائه مقاله داشتم و هم باید در داوری جشنواره کمک میکردم. اما به هر حال نمیشد که بروم. میخواستم بمانم. شاید این طوری رفتن استاد را باور میکردم.
تلفنهایم را زدم. سفر را کنسل کردم. اما پای رفتن به خانه را نداشتم. این طور وقتها فقط یک نفر میتواند مرا آرام کند. شماره خانم انصاری را گرفتم. صدایی مغموم اما صاف و بدون بغض. همان چیزی که لازم داشتم. گفتم میآیم که ببینمتان. پیری نعمت بزرگی است. آدمها را به مرزی از پختگی و آرامش میرساند که مرگ یک همکار و همراه و چهل و اندی ساله را این طور آرام و متین تحمل کند. فکر کردم چند بار روی این شانهها گریه کردهام؟ خدا میداند! داشتند متن تسلیت روزنامه را تنظیم میکردند. با هم در انتخاب واژهها و جملهها همفکری کردیم. باز هم فروغ در گوشم زمزمه کرد:
به مادرم گفتم
دیگر تمام شد
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامهها تسلیتی بفرستیم.
وقتی به خانه برمیگشتم، تصمیمم برای نرفتن به شیراز عوض شده بود. خانم انصاری گفت که مطمئن باش خود دکتر حری هرگز چنین سفری را کنسل نمیکرد. او خوشحالتر خواهد بود که تو بروی و تمام کارهایی را که به عهدهات گذاشته شده انجام دهی. اگر مقالهای را که این همه در نوشتنش به تو مشاوره داده، در روز خاکسپاریاش ارائه کنی، به آرامش روحش بیشتر کمک میکنی. برو و مطلبی را که در موردش وعده دادهای بنویس. این نوشتن به تو کمک خواهد کرد که کمی آرام شوی.
راست میگفت. وقتی برای نوشتن مطلب رفتم سروقت زندگینامه و یادنامه و یادداشتهایی که از استاد داشتم، غرق دنیای دیگری شدم. یاد روحیهی شوخ و بذلهگویش افتادم. لبخندی تلخ گوشهی لبم بود از این تناقض. فکر کردم دارم “زندگینامه”ای مینویسم برای مراسم “تدفین”! استادجان! هیچ وقت دست از شوخی با ما برنمیدارید!
سپاس. سوگنامه ای موثر و زیبا بود، هماهنگ با همان پارادوکس های دلنشین در شخصیت استاد روانشادمان. جمله آخر مرا یاد سنگ نبشته مزار شاهرخ مسکوب انداخت: “علت مرگ، زندگی”!
هنوز هم واژه های جنازه و متوفی و مقبره و آرامگاه و مرحوم، برای این استاد بزرگ غریب می نماید و فکر نمی کنم هیچ وقت برایش آشنا شود از بس که زندگی حتی در مرگش جریان دارد.
هنوز می شود بود وماند اما متاسفانه این گونه انسانها کم هستند خدا رحمت کند بزرگمرد واندیشمند جناب آقای دکتر حری ودیگر بزرگمردان وبانوانشیفته علمرا.