برای دکتر حری

غروب هفتمین روز اردیبهشت، زمانی که آگهی ترحیم در دنیای مجازی منتشر شد و بی‌رحمانه و بی‌ملاحظه خود را به هر کسی رساند و خبر داد از واقعه‌ای که همگان از آن می‌ترسیدیم. خبرهای بد چقدر سریع منتشر می‌شوند. گویی در دنیای مجازی کسی نمی‌ترسد که جغد شوم بدخبر باشد، برای کسی مهم نیست که گیرنده خبر کیست و چه حالی خواهد شد از شنیدن آن. تنها سرعت انتشار خبر مهم می‌شود و در این میانه تو نیز غافلانه به این قافله‌ی عظیم گیرنده و فرستنده ملحق می‌شوی. انگشتانت با سرعتی باور نکردنی بر روی صفحه کلید رایانه یا تلفن همراه می‌چرخد و می‌رقصد و خبری را به این و آن می‌دهی بی‌آنکه خودت باورش کرده باشی.

خبر مرگ کسی را می‌دهی که هر چقدر مرورش می‌کنی جز چهره‌ی خندانش هیچ به یاد نمی‌آوری. در لابلای برگ برگ دفتر خاطرات ذهنت کنکاش می‌کنم. تو را زیاد می‌بینم. خوب من جز ان دسته از دانشجویانی بودم که بخت با او یار بوده. چرا که چهار سال تحصیلم در دوره کارشناسی هر روز می‌شد تو را در اتاقت در طبقه دوم دانشکده دید. انگار همین دیروز بود، سال ۱۳۸۳، دانشگاه تهران، دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی، سر کلاس آیین نگارش علمی. کتابی را به عنوان منبع درسی معرفی کردی با همین نام. پرسیدیم مؤلف کیست؟ با لبخند گفتی: “می‌گویند من”. قیمت کتاب ۲۰۰۰ تومان بود و برای ما دانشجویان ترم دوی کارشناسی که عادت به خریدن کتاب‌های انتشارات سمت با قیمت ۵۰۰ تومان و ۶۰۰ تومان داشتیم کمی سنگین می‌آمد. هیچ کدام فراموشمان نمی‌شود روزی که دست در جیب کردی و یک دسته اسکناس بیرون آوردی و به نماینده کلاس دادی و گفتی: “نیمی از هزینه کتاب هدیه من به شما”. و چه هدیه با ارزشی شد که هنوز با گذشت سال‌ها در ویترین کتاب‌هایمان جا خوش کرده.

صفحات را که ورق می‌زنم. باز به تو برمی‌خورم سال ۱۳۸۶ سر کلاس نمایه‌سازی. چند جلسه‌ای را با تو سپری کردیم که در میانه به دلیل برهم خوردن برنامه درسی گروه کلاست را به استاد دیگری دادند که از دانشگاه دیگری آمده بود. او مدام در پاسخ به هر سؤال ما می‌گفت: “من باید در پاسخ به شما بیشتر احتیاط کنم چون شما چهار جلسه این درس را در محضر استاد همه ما دکتر حری گذراندید”. چقدر افتخار می‌کردیم به شاگردی شما.

ورق می‌زنم تا میرسم به سال ۱۳۹۱ زمانی که با تقاضای دانشجویان برای برگزاری دوره روش تحقیق موافقت کردی. ما که گمان می‌کردیم روش تحقیق می‌دانیم و تمام آن پنجشنبه‌ها را فقط به شوق دیدار تو می‌آمدیم. اما همان جلسه اول فهمیدیم آموختن از تو نهایت ندارد و همیشه می‌توان از تو آموخت. شاید در آن کلاس از همه بیشتر و پیشتر می‌شناختمت. اما هیچ کس در آن جمع با تو غریبگی نمی‌کرد. طنازی‌هایت را فراموش نمی‌کنم. گاهی در کلاس تنها کسی که به آن طنازی‌ها می‌خندید من بودم و البته خودت. گاهی فکر می‌کردم چقدر بد است که داشنجو از استاد طناز بی‌بهره باشد.

این یکی را ببین، جلسات حلقه ماد. گفتی می‌خواهم یاد بگیرید که چگونه بیاندیشید. نمی‌دانم این جمله از کیست؟ “ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من بیاموزد نه اندیشه‌ها را”. تو را می‌گوید. اینطور نیست.

جشن تولدت را می‌بینم که بی‌حضورت برگزار شد. در هوایی که سنگین می‌بارید. اما نتوانست قدم‌های دوستانت را سست کند. تو را در آستانه‌ی در می‌بینم که به استقبال ما آمده بودی. انگار نه انگار تازه چند ساعتی بیش از مرخص شدن از بیمارستانت نمی‌گذرد.  گفتی و شنیدی و خندیدی و خنداندی و من چقدر خوشحالم که آخرین دیدارمان این قدر پر سر و صدا و پر از خنده و شادی بود. حال که به عکس‌های آن روزها نگاه می‌کنم می‌بینم که چقدر در آن عکس‌ها با نشاط و با امید بودی.

خاطرات تو مثل میخ فرو رفته در سرم. دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم تا تابلوی خاطره‌ات همیشه پیش رویم باشد. هوای اتاق گرفته و سرد است. در اتاق می‌مانم. نمی‌خواستم شعر بگویم. آخر چه وقت شعر سرودن بود؟ رهایم کنید کلمات وقت نشناس. مگر نمی‌بینید داغ بر دل دارم. اگر شعر مرا آرام می‌کند، نمی‌خواهم شعر بگویم، نمی‌خواهم آرام شوم. رهایم کنید. هجوم وحشی کلمات به ذهنم مرا به زانو افکند. قلم را برداشتم و نوشتم. برای تو نوشتم. تقدیم به تو نوشتم:

“زنی را دیدم که زیر باران نگاهت آتش گرفت

و کودکی که لبخند تو را دید و خواست بزرگ شود

خطوط از کفم به پرواز درآمدند و

عریانی نگاهم پشت پرده مه‌آلود اندوه پنهان شد

می‌دانی زمین زیر پایم از بارش کدام آسمان شوره زار شد؟

اینجا، بدون تو، آسمان اتاقم همیشه بارانی‌ست”.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *