این گفتگو به سال ۱۳۸۳ با خانم پوراندخت سلطانی انجام شد و در خبرنامه انجمن به شماره سال سوم نمره سوم منتشر شد. پس از یازده سال که به سراغ این نسخه می روم و این گفتگو را دوره میکنم هنوز بوی تازه گی می دهد. فکر میکنم که همین حالا نشسته ام رو به روی ایشان.همین حالا قرار به گفتگو دارم. همین حالا . ابدا به دیروز فکر نمیکنم.شما هم فکر نکنید.بعضی از ادمها بزرگ تر از زمانه خودشان هستند.زور زمان به آنها نمی رسد.گرفتار مراسم و آیین نشوید.دیروز را فراموش کنید و امروز با من همراه شوید در گفتگویی تازه تر با پوراندخت سلطانی!
مقدمه
در ابتدا قبول نمیکنند که به گفتگو بنشیند ولی پس از آن که اصرار و سماجت من را میبیند و پس از آن که دکتر مزینانی وساطت میکند. میگوید: همه حرفها را زدهام، دیگر چیزی باقی نمانده. میگویم: شما فرصت بدهید، شاید که حرفی بود!
پوری سلطانی به سختی انجام گفتگو را میپذیرد برای آن که نمیخواهد حرفهای تکراری بزند و من هم به او قول میدهم که همه تلاشم را انجام دهم تا پرسشی که جوابی تکراری داشته باشد مطرح نکنم. پیش خودم فکر میکنم که زنی این چنین که پس از چند دهه فعالیت در حوزه کتاب و کتابداری بخشی از تاریخ این رشته را نیز با خود حمل میکند و میتواند راویبخشی از تاریخ پر فراز و نشیب این رشته باشد، چه ساده و راحت میگوید که از حرف تکراری بیزار است آن هم در دوره و زمانهای که آدمها به حرف زدن مبتلا شدهاند از تکرار خسته نمیشوند و با این که دستشان خالی است بی محابا حرف میزنند و مصاحبه میکنند و لاف آن چه نمیدانند را میزنند! و شاید کمگویی و گزیدهگویی صفتی باشد که در نسلهای پیشین بیشتر جاری و ساری بود تا در نسلهای کنونی. به هر حال پوری سلطانی میپذیرد که در یک عصر با من به گفتگو بشیند.
میگویم: چرا صبح نه!؟
میگوید: ساعت کار وقت کار است، دلتان خواست پس از پایان ساعت کار بیایید و من هم نمیتوانم که نپذیرم. حرف حساب میزند و پاسخی ندارم برایش، اما دوباره فکر میکنم که آیا آدمهای این دوره و زمانه هم این قدر متعهد و عاشق هستند نسبت به آن چه انجام میدهند؟ آیا آنها هم این قدر شیفته کاری که انجام میدهند هستند که از آن خرج مسایل دیگر نکنند؟ گفتگو با پوری سلطانی در عصر روز یکشنبه، هفتم تیرماه با حضور دکتر علی مزینانی انجام میشود گفتگویی که سبب شد پرسشهایی بیشتر درذهن من جوانه بزند اما فرصت اندک و خستگی پوری سلطانی دست و زبان من را بست که دیگر هیچ نگویم تا شاید فرصتی پیدا کنیم و دوباره پای صحبت زنی بنشینیم که چند دهه، عاشقانه در حوزه کتاب و کتابداری فعالیت کرده است.
- به عنوان اولین مطلب اگر امکان دارد کمی از پوری سلطانی برایمان بگویید، پوری سلطانی که هنوز کتابدار نشده است، پوری سلطانی که اصلا نمیداند در آینده کتابدار خواهد شد و نزدیک به چند دهه در این عرصه فعالیت خواهد کرد.
- (با خنده) همین اولین سوال شما تکراری است.
- یعنی مطالبی را که قرار است بگویید همه میدانند؟ و آیا جایی قبلا چاپ شده است؟
- به هر حال کم و بیش میدانند.
- شما برای نسل جدید جامعه کتابداران بگویید، برای کسانی که تازه اول راه هستند.
- من در سال ۱۳۰۶ به دنیا آمدم ولی این تاریخ تولد با تاریخ تولدی که در شناسنامه من هست و ۱۳۱۰ را نشان میدهد کمی تفاوت دارد که در جای خودش آن را علت میگویم.
- در کدام شهر متولد شدید، در کدام محله؟
- در خیابان ری متولد شدم ولی نام محل دقیق آن را به یاد ندارم (با خنده میگوید، شاید کوچه فخرالملک) تنها خانهای را که ا لان درذهن دارم خانهای بود در کوچه معاون سلطان در خیابان برق، خانهای بزرگ بود که اندرونی و بیرونی داشت و بخش بیرونی منزل دارالوکاله پدرم بود و در اندرونی هم که خودمان زندگی میکردیم، اتاقها آیینه کاری بود و پنجرهها شیشههای رنگی داشتند. در این منزل پدر و مادرم و هفت خواهر و برادر زندگی میکردیم.
- چند خواهر و برادر بودید؟
- ۴ خواهر و ۳ برادر و من آخرین فرزند خانواده هستم البته من با یکی از برادرانم دوقلو هستیم که ایشان مهندس برق هستند.
- گفتید که پدرتان وکیل بودند؟
- بله، ایشان یکی از اولین وکلای عدلیه بودند و اسمشان هم میرزا مهدی سلطانی شیرازی بود.
- یعنی اهل و نسب شما به شیراز برمیگردد؟
- بله پدرم شیرازی بود ولی وقتی ایشان به تهران میآیند و ازدواج میکنند دیگر به شیراز برنمیگردند و سراسر زندگیشان را در تهران میگذرانند از طرفی من قوم و خویش پدری زیادی هم ندارم و آن طور که شنیدهام خویشان پدرم در آن زمان میروند کربلا و مجاور میشوند. اما مادرم از اهالی مازندران و از فامیلهای حائری مازندرانی بودند و پدرشان حاج عبدا… حائری از شیوخ معروف و دراویش شاه نعمت الهی بودند.
- وقتی به سن مدرسه رفتن رسیدید آیا به مدارس سبک جدید رفتید یا پا به مکتب خانههای تهران گذاشتید؟
- نخیر من مکتب نرفتم و هیچ کدام از برادران و خواهرانم نیز نرفتند و به واسطه این که پدرمان باسواد و جزو طبقات بالای فرهنگی محسوب میشد همه ما به مدرسه رفتیم.
- قبل از رفتن به مدرسه آیا نزد پدرتان تعلیم خاصی گرفته بودید؟
- خیر. راستش آنها زیاد هم حواسشان نبود که اصلا ما کلاس چندم هستیم.
- به جز کتابهای درسی، آیا به یاد دارید که اولین کتاب غیررسمی که خواندهاید چه بود؟
- اصلا یادم نیست. شما هم زیاد از گذشته دور سوال نکنید که من خیلی چیزها را به یاد ندارم.
- اولین باری که کتابخانه رفتید یادتان هست؟
- اولین بار در دانشگاه یک کتابخانه دیدم و در دبیرستان شاهدخت که درس میخواندم آنجا اصلاً کتابخانه نداشت!
- دیپلم را در همین دبیرستان گرفتید؟
- بله، دیپلم ادبی را از دبیرستان گرفتم و خیلی هم من فعال بودم و در آن زمان و یک انجمن ادبی داشتم که من رئیس ان انجمن بودم.
- شعر هم میگفتید؟
- شعر نمیگفتم، ولی با شعر زندگی میکردم.
- خانم سلطانی، به یاد دارید که چه سالی دیپلم گرفتید؟
- راستش نه، یادم نیست. ولی سال ۱۳۳۱ از دانشگاه فارغالتحصیل شدم.
- یعنی حدود سال ۱۳۲۷ شما دیپلم گرفتید.
- بله.
- آیا آن زمان هم مثل حالا کنکور برگزار میشد؟
- کنکور تازه در بعضی از رشتهها شروع شده بود، ولی در رشته ادبیات که من تحصیل کردم کنکور برگزار نمیشد. ولی یکسال پس از این که من وارد دانشگاه شدم برای رشته ادبیات هم کنکور گذاشتند.
- گفتید که برای اولین بار در دانشگاه از نزدیک با یک کتابخانه آشنا شدید، درست است؟
- تقریباً بله. برای این که دانشکده ادبیات آن زمانها در دانشسرای عالی بود در حوالی میدان بهارستان.
- همان جا که کاخ یکی از پادشاهان قاجار بود و فکر میکنم که الان موزه مردمشناسی باشد.
- بله فکر میکنم که همین طور است. آنجا کتابخانه خوبی داشت و من خیلی وقتها از آن استفاده میکردم.
- زمانی که به آن کتابخانه میرفتید، هیچ وقت فکر میکردید که روزی خودتان کتابدار شوید و سالها بسیاری در این رشته فعالیت کنید؟
- نه اصلاً. ولی گاهی وقتها، کتابداران همان کتابخانه توجه من را به خود جلب میکردند و من از خودم میپرسیدم که اینها چه میکنند گرچه خیلی از جریان کتابداری مطلع نبودم ولی حس میکردم که آنها چه جای خوبی کار میکنند جایی که پر از کتاب است. راستش من آن زمان نمیدانستم که کتابداران چه سختیهایی را تحمل میکنند.
- از افرادی که در آن کتابخانه کار میکردند یاد و خاطرهای دارید؟ نام آنها یادتان هست؟
- نه، متأسفانه یادم نیست.
- کتابداران آن کتابخانه سرویسدهی خوبی میکردند؟
- بله. خیلی خوب بود. راستش یادم نمیآید که من کتابی خواسته باشم و آنها بگویند که نداریم. و اصلاً هم بداخلاقی نکردند که در ذهن من مانده باشد. آن وقتها کتابخانه جزیی از مدرسه و دانشگاه بود.
- همین برگهدانها هم آن وقتها بود؟
- بله بود ولی من زیاد یادم نمیآید که سراغ آنها رفته باشم.
- کتابدار مرجع هم داشتند؟
- حتماً داشتند ولی من اصلاً نمیدانستم که چه کسی کتابدار مرجع است و چه کسی مثلاً مسؤول آوردن کتاب است!
- بعد از این که لیسانس ادبیات گرفتید چه کردید؟
- بعد از لیسانس خیلی دوست داشتم که معلم شوم. برای همین به وزارت آموزش و پرورش رفتم و تقاضای کار کردم. فکر میکنم زمان آقای مصدق بود. و ایشان قدغن کرده بودند که آموزش و پرورش معلم برای تهران استخدام کند چون شهرستانها با کمبود معلم روبرو بودند در نتیجه من فقط میتوانستم در شهرستان کار کنم و این برای آدمی مثل که کمی ماجراجو بود و دلش میخواست مستقل باشد خیلی فرصت خوبی بود.
- و در نهایت به کجا رفتید؟
- من ساری را برای تدریس انتخاب کردم، علتش هم این بود که در آنجا دوستی داشتم که از همسایگان قدیم ما بود و همسرش از اهالی ساری بود و من فکر میکردم که با بودن این دوست در آنجا تنها نیستم.
- چند وقت آنجا بودید؟
- یک سال ساری بودم و ادبیات و عربی درس میدادم و پس از آن به تهران برگشتم و کلاً به تهران هم منتقل شدم.
- به طور کلی چند سال معلم بودید؟
- حدود ۶ سال.
- چه دبیرستانهایی درس میدادید؟
- دبیرستان عبرت، دبیرستان شهناز پهلوی که اسم جدیدش یادم یست، در ضمن سال آخر ناظم بودم و تدریس نمیکردم.
- آیا این مسأله دلیل خاصی داشت؟
- بله. به دلیل مسایل سیاسی اجازه تدریس به من ندادند و من ناظم مدرسه شدم.
- موضوعی که اینجا میخواهم مطرح کنم را میتوانید پاسخ ندهید یا این که هر چقدر که تمایل دارید درباره آن حرف بزنید. من اصرار زیادی نمیکنم.
- اگر بتوانم جواب میدهم. بگویید.
- همسرتان مرتضی کیوان؟
- درباره مرتضی کیوان بهتر است من چیزی نگویم. همه چیز تقریباً درباره مرتضی در کتاب «مرتضی کیوان که به کوشش شاهرخ مسکوب» تهیه شده آمده و کسانی که بخواهند درباره او بدانند میتوانند به آنجا مراجعه کنند.
- یعنی مطلبی ندارید که به آن اضافه کنید؟
- نه صحبت درباره مرتضی برای من سخت است.
- شما پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه و ۵ سال تدرس و یکسال هم ناظم بودن در مدرسه، بالاخره چه زمان به سراغ رشته کتابداری رفتید؟
- من پس از تدریس به انگلستان رفتم. اول قرار بود که یک سال آنجا بمانم ولی پس از یک سال متوجه شدم که چیز زیادی یاد نگرفتم یا این که آموختههایم من را راضی نمیکرد دلم میخواست که حداقل زبان انگلیسی را خوب یاد میگرفتم. علاقه داشتم که نمایشهای شکسپیر را به زبان اصلی بخوانم.
- و بعد چه اتفاقی افتاد؟
- ببینید خانواده من از اول قرار بود که یک سال از نظر مالی من را حمایت کند که کردند ولی پس از یک سال خانواده نتوانست برای من پول بفرستد و این باعث شد که من هم کار کنم و هم درس بخوانم.
- در انگلستان چه چیزی خواندید؟
- من قصد داشتم که در رشته زبانهای ایران باستان تحصیل کنم ولی یکی از دوستان خوبم به نام دکتر محمد جعفر محجوب که چندی پیش فوت کردند به من نامه نوشتند که این رشته زیاد در ایران جایگاه ندارد.
- و پس از آن چه کردید؟
- یک مسأله دیگر که باعث شد درس را رها کنم این بود که دانشجویان حق نداشتند کار کنند. ولی به هر حال من دیپلم کمبریج را در رشته زبان انگلیسی گرفتم و پس از آن به ایران برگشتم.
- مدت اقامت شما در انگلستان چند سال بود؟
- حدود ۵ سال.
- و پس از بازگشت.
- پس از برگشتن به ایران حدود ۲ سال کاری نداشتم. یعنی ساواک به من اجازه کار نمیداد. تا این که یک روز متوجه شدم کتابخانه بانک مرکزی یک نفر را لازم داشت برای کارهای مربوط به کتابخانه و برای این کار امتحان میگرفت. از آنجایی که آنها احتیاج به کسی داشتند که زبان انگلیسی بداند و من هم مسلط بودم در زبان به راحتی در امتحان قبول شدم و آنها نیز من را پذیرفتند.
- پس قضیه ساواک در اینجا حل شد، درست است؟
- مشکل من فقط ساواک نبود. یکی این بود که سن من بالاتر از آن سنی بود که آنها میخواستند و به همین دلیل من مجبور شدم شناسنامه و تاریخ تولدم را عوض کنم.
- یعنی ۱۳۰۶ را به ۱۳۱۰ تغییر دهید؟
- بله یکی این مسأله بود و یکی نیز همان طور که گفتم مسأله ساواک بود که با کمک دکتر گوهری (مولوی شناس معروف) حل شد و البته من هیچ وقت نفهمیدم که چگونه این مسأله رفع و رجوع شد.
- پس اولین حضور شما به کتابدار در کتابخانه بانک مرکزی بود.
- بله. من ۳ سال آنجا کار کردم و پس از آن به مرکز خدمات کتابداری منتقل شدم. فکر میکنم حدود سال ۱۳۴۸ بود.
- کمی از اولین کتابخانهای که در آن کار کردید بگویید!
- مدیر ما خانمی بود که متأسفانه الان اسم ایشان یادم نیست. ایشان قرار بود که مرا آموزش دهند برای فهرستنویسی و ردهبندی کتابهای فارسی، آقای هوشنگ ابرامی که به تازگی فوت کردند در آنجا همکار من بودند ولی در آن زمان رفته بودند برای گرفتن دکتری درخارج و من در واقع آمده بودم که جای ایشان را پر کنم. در ضمن نام مدیر آن کتابانه که فراموش کرده بودم خانم گوهریان بود که خودشان در آمریکا تحصیل کرده بودند و کتابدار متخصص بودند. ایشان به من ردهبندی دیویی را یاد دادند و من شروع کردم به خریدن کارت از کتابخانه کنگره آمریکا و باید بگویم که کتابخانه بانک مرکزی یکی از بهترین کتابخانههای ایران بود. در آن زمان که نزدیک به ۳۰ هزار جلد کتاب داشت و اکثریت آنها نیز به زبان لاتین بود و همه کارت داشت و منظم و مرتب در برگهدان بود و مراجعهکننده هم زیاد داشتیم. در نتیجه من در یک کتابخانه منظم و فعال که در آن افراد واقعاً متخصص مشغول کار بودند، با این رشته آشنا شدم.
- یعنی الفبای کتابداری را آنجا یاد گرفتید؟
- بله همینطور است. ولی چون خودم علاقه داشتم به شدت پیگیر کار بودم و در اواسط کار خانم گوهریان به من گفتند که تو ازما هم جلوتر رفتی.
- هیچ وقت از نظر کاری با ایشان مشکلی نداشتید؟
- اصلاً. گرچه من زیاد کند و کاو میکردم و نظرات منتقدانه خودم را هم به ایشان میگفتم ولی هیچ وقت برخورد تندی از ایشان ندیدم و همیشه پس از بحث و گفتگو بهترین کار را انجام میدادیم، خلاصه اینکه ردهبندی دیویی را من آنجا یاد گرفتم و با آنگلوامریکن آشنا شدم.
- در حین کار با مشکل مواجه نمیشوید از لحاظ تخصصی؟
- تا آنجا که میشد از خانم گوهریان سؤال میکردم و باقی مسائل را در مکاتباتی که با کنگره داشتم مطرح میکردم و پاسخ را دریافت میکردم.
- پس نامه مینوشتید به کتابخانه کنگره؟
- بله.
- Email نمیزدید؟
- (با خنده) ایمیل، ایمیل کجا بود، این حرفها نبود. من یک نامه مینوشتم و شاید ۲ یا ۳ ماه بعد جواب نامه میآمد.
- منظورم این بود که در این زمانه با آسان شدن ارتباطات هم کمتر پیش میآید که دانشجویان علاقمند این چنین پیگیر مسائل تخصصی حرفه خودش باشد خصوصاً در رشته کتابداری.
- بله میدانم. ولی من واقعاً به این موضوع کتابداری علاقه مند شده بودم.
- و این علاقهمندی سرنوشت شما را به رشته کتابداری گره زد.
- بله همینطور است. من پس از سه سال کار در آنجا یک روز در روزنامه یک آگهی دیدم مبنی بر اینکه فوقلیسانس کتابداری در دانشگاه تهران افتتاح شد و تاریخ امتحان را هم ذکر کرده بودند.
- اسم روزنامه یادتان هست؟
- بله فکر میکنم روزنامه اطلاعات بود. مطمئن نیستم. خلاصه من از این بابت خوشحال شدم و ثبت نام کردم و در کنکور هم پذیرفته شدم. ۳۰ نفر پذیرفته شدند در این رشته ولی فقط ۱۳ نفر تا پایان کار ادامه دادند.
- از همکلاسیهایتان کسی یادتان هست؟
- تعدادی را یادم هست. مثل خانم دکتر حریری، خانم دکتر سعیدی، خانم پروین ابوضیاء. من و خانم سعیدی و ابوضیاء خیلی با هم دوست بودیم. از آقایان هم آقای پرویز عازم را یادم هست که همکلاس بودیم.
- کدام دانشگاه پذیرفته شده بودید؟
- دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران.
- چه کسی بانی دوره فوقلیسانس این رشته بود؟
- بانی این دوره آقای ایرج افشار بودند که در آن زمان کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران در حال ساخت بود و برای آن یک مشاور آمریکایی به نام خانم هاپکینز داشتند که با مشورت با ایشان این دوره را برگزار کردند و استادانی از دانشگاههای آمریکا برای تدریس به ایران آمدند و همه درسهای ما به زبان انگلیسی بود.
- از استادانی که داشتید؟ کسی را در ذهن دارید؟
- یکی خانم لوور بود که من هیچ وقت ایشان را فراموش نمیکنم و دیگری آقای دکتر هاروی بودند که طرح مرکز کتابداری و مرکز مدارک علمی را نوشتند و به وزیر علوم که آقای مجید رهنما بودند ارائه کردند.
- خاطرهای از دوره دانشگاه دارید؟
- ببینید، یکی از درسهای ما فهرستنویسی بود ولی خانم لوور خودشان میگفتند که فهرستنویسی نمیدانند و سؤال مربوط به فهرستنویسی از ایشان نپرسیم برای همین یک خانم دیگر آمدند که به ما فهرستنویسی درس بدهند ولی من به دلیل اینکه قبلاً کار کرده بودم خیلی خوب فهرستنویسی را میدانستم و دائماً ایرادهای ایشان را نیز میگرفتم در نتیجه من به محض اینکه فارغالتحصیل شدم یعنی خرداد سال ۱۳۴۷ در همان ترم تابستانی که برای بعضی از دانشجویان گذاشته بودند از من دعوت کردند که فهرستویسی درس بدهم. و از آن سال تا سال ۱۳۵۷ من فهرستویسی را تدریس کردم.
- پس به خاطر همین است که به فهرست نویسی علاقه دارید؟
- اصلاً هم اینطور نبود! تمام تحقیقات و مقالاتی که من در زمان تحصیل مینوشتم درباره کتابخانههای عمومی و کتابداران مرجع بود ولی از بد حادثه گرفتار این موضوع یعنی فهرستنویسی شدم.
- از بد حادثه؟
- بله از بدحادثه، ولی پس از مدتی آرام آرام علاقهمند شدم و فکر کردم که ما در ایران مشکلاتی در این زمینه داریم که باید رفع شود و به همین دلیل با شروع به کار مرکز خدمات کتابداری، ما شروع کردیم به جبران کمبودهای کتابداری در ایران.
- ده سالی که شما فهرستنویسی کردید آیا ده شاگرد خوب داشتید که اسمشان در ذهن شما باقی مانده باشد؟
- بله. شاگردهای من همه از افراد برجسته کتابداری شددند، مثل خانم دکتر بهزادی، خانم علوی، خانم بهنام، و حتی آقای فانی و خرمشاهی (البته اینها گفتن ندارد چون از من هم بهتر هستند). خلاصه اینکه خیلی بودند ولی نامشان یادم نیست.
- نام کامران فانی چه چیزی را به یاد شما میآورد؟
- کامران فانی از آن آدمهایی است که صحبت کردن درباره ایشان سخت است چون واقعاً انسان برجسته و فوقالعادهای است. ما سعی میکردیم در مرکز خدمات کتابداری از شاگردان ممتاز جذب کنیم و آقای فانی از شاگردان برجسته بودند که پس از یک مصاحبه کوتاه با من، ایشان را به استخدام مرکز درآوردیم. البته من یادم نیست که در آن مصاحبه چه گفتم و چه شنیدم ولی باید بگویم که از همان ابتدا فهمیدم که ایشان انسان علاقهمند، باهوش و با ویژگیهایی خاص هستند.
- خانم سلطانی در زمانی که تدریس میکردید به دانشجویان راحت نمره میدادید یا سخت؟
- (با خنده) این را دیگر باید از بچهها بپرسید، ولی من نمره بیدلیل هم نمیدادم.
- پس سختگیر بودید؟
- فکر میکنم کمی سخت میگرفتم.
- پیش آمده بود که کسی از درس شما نمره زیر ۱۰بگیرد؟
- بارها این مسأله پیش آمده بود.
- میتوانید بگویید که به کدامیک از دانشجویان که الان حتماً از اساتید این رشته هستند نمره زیر ۱۰ داده بودید؟
- (میخندد) این را دیگر نمیتوانم بگویم.
- میدانم که شما خسته هستید، ولی اگر امکان دارد از اولین انجمن کتابداری هم کمی برای ما بگویید؟
- یک خانمی در کتابخانه انجمن ایران – امریکا فعال بود که اسمش یادم نیست و کتابداری را به صورت تجربی یاد گرفته بود و خانم امید که فوقلیسانس کتابداری از آمریکا و رئیس کتابخانه دانشکده علوم تربیتی بود به همراه اساتید امریکایی که در ایران بودند جمع شدند و برای راهاندازی انجمن تلاش کردند و در سال ۱۳۴۶ آن را تأسیس کردند و من از همان ابتدا عضو انجمن بودم و در سال بعد در انتخابات شرکت کردم و کمیته انتشارات آن را به من سپردند.
- از اولین هیأت مدیره کسی را دریاد دارید؟
- متأسفانه اسامی به خوبی در ذهن من نمیماند.
- از دلایل راهاندازی انجمن در آن زمان اطلاعی دارید؟
- ما میدانستیم که کشورهای دیگر مثل انگلستان یا امریکا انجمن داشتند و میگفتیم که چرا ما انجمن نداریم ویکی از دلایلی بود که انجمن تأسیس بشود و پا بگیرد.
- این انجمن چند سال فعال بود و به چه دلیل فعالیت متوقف شد.
- تا سال ۱۳۵۷ انجمن فعال بود و فعالیت بسیار خوبی نیز داشت و نمایندههای انجمن آدمهای بزرگی بودند و همه انجمن کتابداری ایران را میشناختند. در حقیقت کسانی که از سوی انجمن به سیمینارهای کنفرانس میرفتند آن قدر توانا بودند که بتوانند ایران را مطرح کنند.
- شما مسوول کمیته انتشارات بودید، نامه انجمن از کارهای شما بود؟
- بله ما نامه انجمن را منتشر میکردیم و خیلی نشریه مفصل و خوبی بود که هنوز نیز بعضاً به عنوان منبع به آن رجوع میکنند. یادم هست که یکبار میزگردی بود در ایفلا، درباره نشریات کتابداری و من آنجا سخنرانی داشتم درباره مشکلات انتشار نشریههای کتابداری و این که ما چگونه در ایران موفق شده بودیم نامه انجمن را هر ماه به چاپ برسانیم. و البته ما یک فصلنامه هم داشتیم که به مدت ده سال بدون یک روز تأخیر چاپ و منتشر شد.
- با مدیریت شما این کار انجام میشد؟
- بله ولی مدیریت من زیاد مهم نبود بلکه آدمهایی که با ما همکاری میکردند و برای ما مطلب مینوشتند تأثیر بسیاری در این زمینه داشتند و هیچ چمداشتی هم نداشتند ولی الان کم پیدا میشود که بدون پول و بدون چشمداشت مادی در جهت رشد حرفه و رشته خود تلاش کند یا مطلبی بنویسد.
- شخصیت حرفهای کتابداران در دو دهه قبل یا پیشتر از این چگونه بوده و به طور مشخص میخواهم بپرسم که آیا برای مثال شما با افتخار میگفتید که کتابدار هستید؟!
- بله من همیشه میگفتم و هنوز هم افتخار میکنم که کتابدار هستم.
- نظرتان درباره این مسأله که میگویند کتابداران به جایگاه واقعی خود دست دست پیدا نکردهاند چیست؟
- مسأله این است که کتابداران باید کار خود را خوب انجام دهند. هر کس در هر حرفه و رشتهای اگر کار خود را درست و با عشق انجام دهند حتماً جایگاه واقعی خود را پیدا میکنند. ولی وقتی وارد کتابخانه میشود و میبینی که کتابدار به سختی پاسخ شما را میدهد چگونه میتوان توقع داشت که کتابداران مطرح شوند. وقتی اهل حرفه نسبت به کاری که میکنند بیتفاوت هستند نباید انتظار داشت که قدر و منزلت کتابدار هر روز بالاتر برود و چه بسا برعکس هم بشود. ببینید در آن زمان هم کسی رشته کتابداری را خوب نمیشناخت ولی افرادی که در این رشته فعال بودند از کار خود و فعالیت خود رضایت قلبی داشتند.
- در این فعالیت کتابدارانهای که شما نزدیک به ۴۰ سال مشغول در آن بودهاید هیچ گاه اتفاقی افتاده است که شما را برنجاند. از لحاظ تخصصی و حرفهای میگویم.
- واقعیت این است که در اکثر مواقع ناراحت بودم به جز زمان مدیریت دکتر اعتماد، ایشان با این که کتابدار نبودند ولی به دلیل هوش بالایی که داشتند همه چیز را درک میکردند و با تقاضای ما منطقی برخورد میکردند و تمام تلاش را میکرد تا ما به ابزاری که برای کار نیاز داریم دست پیدا کنیم.
- دکتر اعتماد رئیس مرکز خدمات کتابداری بودند؟
- ایشان رئیس مرکز تحقیقات در وزارت علوم بودند که چهار مؤسسه علمی پژوهشی دیگر مثل مرکز خدمات کتابداری زیر نظر ایشان فعالیت میکردند.
- پس شما با ایشان مشکل نداشتید؟
- با ایشان خیر. ولی تقریباً با اکثر رؤسایی که پس از ایشان (دکتر اعتماد) کار کردم مشکل داشتم، آن هم برای این که آنها متخصص نبودند و اطلاعی از حرفه و رشته کتابداری نداشتند.
- الان هم این مشکلات هست؟
- الان هم هست. البته این فقط نظر من است و شاید دیگران مشکلی نداشته باشند ولی به عنوان یک کارشناس که سالها در این رشته فعلا بودهابم باید بگویم که همین الان هم رؤسا کمتر به نظرات امثال من توجه میکنند.
- قصد ندارید که خاطرات حرفه و شغل خود را بنویسید؟
- راستش گاهی به این فکر میافتم ولی واقعیت این است که اولاً کتابخانه ملی تمام وقت من را گرفته و دوم این که نمیدانم آیا خاطرات من به درد خواهد خورد یا نه.
- به هر حال میتواند به نوعی برش تاریخی از چگونگی رشد و پویایی مسایل و مشکلات این رشته باشد.
- بله درست است به شرط آن که فرصت آن هم مهیا باشد.
- مصاحبه ما تقریباً رو به پایان است ولی اگر امکان دارد درباره انجمنی که چند سالی است دوباره فعالیت خود را از سر گرفته نظرتان را بگویید.
- این انجمن هم خوب کار میکند و من با علاقه عضو آن شدم و خوشحالم از این که انجمن دوباره فعالیت خود را آغاز کرده است.
- حتماً منظورتان از خوب کار کردن این نیست که فعالیت انجمن بی نقص است، آیا حرفی هست که بخواهید به اعضای جدید هیأت مدیره بگویید؟
- بله طبیعتاً نقصهایی هست ولی تلاش هم میکنند. در ضمن من به هیأت مدیره توصیه میکنم که انجمن نباید همه کارها را انجمن دهد و باید کارها را به جوانها بسپارد و از دور نظارت داشته باشد بر کار آنها.
- به عنوان آخرین سؤال بفرمایید که شما با خانمها راحت کار میکنید یا با آقایان؟
- (با خنده) برای من فرقی ندارد اما خیلیها میگویند که من با شاگردان یا همکاران آقا راحتتر هستم. راستش نمیدانم، برای من املاک انسان بودن است.
- با این که حدود ۳۰/۱ دقیقه وقت شما را گفتیم اما الان من فکر میکنم که ما باید قرار یک جلسه دیگر را هم با شما بگذاریم.
- یعنی حرف دیگر هم مانده است.
- بالاخره من فکر میکنم هنوز شما حرفهای نزده زیاد دارید؟
- (سکوت)
- خیلی متشکرم که به خبرنامه انجمن فرصت این گفتگو را دادید؟
- من هم متشکرم که به حرفهای من گوش دادید.
One Comment on “زندگی،عشق و جراحی خاطرات”