در ستایش کمخوانی[۱]
سلام بر همه دوستان و بر همه خانمها و آقایانی که امروز به مناسبت هفته کتاب اینجا جمع شدهاند. وقتی از من خواسته شد که عنوان سخنرانیام را بدهم تردید داشتم چه بگویم زیرا میترسیدم آنچه در ذهن دارم خوشآیند سلیقه روز نباشد.
هفته کتابست، همه از خواندن، همه از کتاب، همه از کتابخانه و همه از نشر و طبع و مطبوعات سخن میگویند. رادیو، تلویزیون، روزنامهها، مجلات، سخنرانان، آقای پهلبد، آقای رضا جعفری صاحب امیرکبیر، آقای داریوش همایون … همه از خواندن صحبت میکنند. آنقدر که حتی من کتابدار هم به امان میآیم و وقتی صدای سوزناک تبلیغاتچی را از رادیو میشنوم که از کتاب حرف میزند بیاختیار رادیو را خاموش میکنم.
نمیدانم کدام از ما تاکنون زحمت این را به خود دادهایم که لحظهای بنشینیم و بدرستی بیندیشیم که این غوغا از برای چیست؟ شما که تبلیغ کتاب خواندن میکنید واقعاً چه اصراری برای این کار دارید؟ چرا باید کتاب خواند؟ برای اینکه با سواد شویم، برای اینکه معلوماتمان بالا برود، برای اینکه روشنفکرنما بشویم و بتوانیم وسیلهای برای فخرفروشی تحصیل کنیم، برای سرگرمی یا برای وقتکشی.
برای اینکه از گرفتاریهای روزگار فرار کنیم؟ برای اینکه دنیای جدیدی را کشف کنیم، برای اینکه به علممان بیفزائیم. واقعاً برای چی میخوانیم؟ با سواد شویم، باسوادتر بشویم. هدف غائی بشر از باسواد شدن چیست، از آموختن و بازآموختن چیست. اینها را آدمی به چه منظور بر خود واجب میداند؟
هیچ وقت از خود پرسیدهایم چرا بخوانم؟ چرا با سواد شوم؟ آنها که سواد ندارند از دیگران خوشبختتر نیستند؟ سواد یعنی چه؟ سواد خواندن و نوشتن است؟ سواد جواب برخی از مجهولات را دانستن است؟ جواب چه بسیار. مجهولات را که بیسواد میداند و با سواد نمیداند. سواد تجربه است، سواد زندگی است، سواد انسان بودن و آدمی گونه زیستن است. سواد کشف است و شهود. سواد دروننگری است، درون من که انسانم و درون تو که انسانی. سواد عشق است و حصول عشق واقعی به قول اریک فروم زمانی امکانپذیر است که افراد بتوانند از کانون هستی خود با هم گفتوشنود کنند. یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگری درک کند. واقعیت انسان فقط در این «کانون هستی» است. زندگی فقط در همین جاست. سواد باید پاسخی به ای سؤال و فراشدی مداوم برای غلبه بر این مشکل باشد تا آدمی را قادر سازد که خود را در «کانون هستی» دیگری درک کند. برای این منظور شخص باید اول خود را یعنی آن «منی» را که مولوی به آن اشاره میکند، منی که کبر است و ریا فراموش کند. سواد باید عشق بیافریند، و عشق فروتنی است، و آدم عاشق به همه آنچه انسانی و خوبست عشق میورزد، به کتاب به نقاشی به موسیقی به علم و به آگاهی. نمیشود گفت من فلانی را دوست دارم ولی از دیگران متنفرم، از بشر بیزارم. اینها عشقهائی است که به قول مولانا «از پی رنگی بود». این عشق آدمهای مصنوعی است که همانگونه که همدیگر را و خود را نمیتوانند دوست داشته باشند خدا را هم نمیتوانند دوست بدارند. ارمغان سواد امروز پرورش همین آدمهای مصنوعی است. آدمهائیکه از خود بیگانهاند و با طبیعت قطع رابطه کردهاند و تلاش آنها منحصراً وقف «به چنگ آوردن آسایش مادی و کامکاری در بازار شخصیت» شده است.
در هفته کتاب از خواندن زیاد حرف میزنیم. خواندن امروز همانگونه تبلیغ میشود که کالاهای تجارتی در رادیو و تلویزیون. ملاک همه چیز کیمیت است نه کیفیت.
زیاد پول داشته باشیم، زیاد بخوریم، زیاد بنوشیم. لباس زیاد داشته باشیم، زمین زیاد داشته باشیم، کتاب زیاد داشته باشیم. بهترین ناشر، ناشری است که تعداد کتابهای منتشر شدهاش بیشتر باشد. روشنفکر به کسی گفته میشود که زیاد خوانده باشد. ملاک ارزشیابی در عالیترین مدارج دانشگاهی، کثرت انتشار است و کثرت سابقه کار. این است که آدمها، حتی استادان دانشگاهها برای کسب مقام و شخصیت و به دست آوردن اعتبار بیشتر در سوپر مارکت روز مداوم مینویسند. اینکه چه مینویسند مهم نیست. فکر میکنید از حدود ۲۵۰۰ کتابی که در سال در ایران منتشر میشود چند تای آنها واقعاً اندیشهای جدید، فکری اصیل و هوشمندانه را عرضه میدارند؟ خیال نکنید این خاص ایران است. در غرب هم همین گونه است. در واقع این ارمغان غرب است که به ما رسیده است.
قدمای ما چگونه میخواندند؟ آنها به کتاب عشق میورزیدند. با کتاب زندگی میکردند. با کتاب گفت و شنودی دو جانبه برقرار میکردند. آنها هر کتاب را دهها و دهها بار میخواندند. هر کلمه آن برایشان متضمن معانی بیشمار بود و هر جملهای دنیائی از رازهای سربمهر که باید گشوده میشد. با هر کلمه حرف میزدند. این است که میبینیم بر کتابها، بر کلمات هر کتاب شروح و حواشی بسیار نوشته میشود. شروحی که خود دنیائی است از آنچه خواننده از این گفت و شنود دو جانبه تحصیل کرده است. کدامیک از ما این روزگار میتوانیم ادعا کنیم که یک کتاب را بیش از یک یا دو بار خواندهایم؟ بدیهی است که هیچکدام. مردم بسیاری را دیدهام که غالباً به مطالعه نقدی که درباره کتابی نوشتهمیشود اکتفا میکنند و بدون اینکه اصل کتاب را خوانده باشند در مجالس و محافل از کتاب سخن میرانند. مساله این نیست که به کشفی برسیم، به آگاهی و شناختی اصیل دست یابیم. مساله بر سر کثرت است. زیاد بخوانیم یا تظاهر کنیم که زیاد خواندهایم زیرا که کثرت در بازار شخصیت اهمیت دارد. زیرا انسان «با خودش با همنوعش و با طبیعت بیگانه شده است و انرژی حیات خویش را چون نوعی سرمایهگذاری تلقی میکند که باید با آن بیشترین سودهارا به چنگ آورد.» به زبانی دیگر «زندگی هدف دیگری جز حرکت، اصلی جز مبادل عادلانه، و لذتی جز مصرف کردن ندارد.»
قدمای ما با کیفیت کار داشتند و عمقی میخواندند. ما با کمیت کار داریم و سطحی میخوانیم. مادران و پدران ما، مادربزرگها و پدربزرگهای شما آنچه را خواندهاند با زندگیشان عجین شده است و شما اغلب تعجب میکنید که چگونه برای هر مطلب شاهد مثالی از سعدی، حافظ، از قرآن، از مولانا و از ناصر خسرو دارند. و ما که اینهمه به ظاهر باسوادتریم و مدرسه رفته و دانشگاه دیده و کتاب خوانده چگونه چنین قدرتی نداریم. برای اینکه سواد برای آنها متاعی نبوده است که با آن به بازار برونند. سواد زندگیشان است. اگر شعری از حافظ برایتان میخوانند برای این است که سالها با این دوست راز و نیازها داشتهاند و حالا شناختشان از او خیلی بیشتر از شناسائی شما از دوست دیرینتان است. این است که وقتی بیتی را شاهد مثال میآورند در واقع حرف دلشان را میزنند منتهی به زبانی زیباتر. درست همانند اینکه جزئی از تجربه خاصی از زندگیشان را برایتان نقل میکنند.
مادر من شاید بیش از بیست سی کتاب در عمر خود بیشتر نخوانده باشد ولی بمراتب، به معنای واقعی کلمه، از منِ با سوادِ کتابدار، که غالب نویسندگان را میشناسم و از انتشارات روز باخبرم، باسوادتر است.
بیجهت نیست که امروز رادیو و تلویزیون این چنین کعبه آمال همه شده است و شما در دورافتادهترین دهات این مملکت که هرگز راهی به دیاری نداشته است صدای رادیو ترانزیستوری را میشنوید. تلویزیون هم، شکر خدا اکنون همه جا گیر شده و در اقصی نقاط رخنه کرده است. این جعبه جادویی نه تنها به اتاقهای خواب من و شما در شهرهای بزرگ و پر دغدغه تهران و شیراز راه یافته بلکه بر خلوت و سکوت تنها اتاق دهنشینان نیز چنگ انداخته است. آری مظاهر تمدن همه جا را مسخر کرده است. بدان مباهات کنیم! همه اینها به این دلیل است که سواد امروزی سطح را جانشین عمق و تصنع را جانشین اصل کرده است. قدمای ما با کتاب خلوت میکردند. حافظ قرآن را حفظ میکرد. نه اینکه بنشیند و آن را طوطیوار به حافظه بسپرد. آنقدر با آن گفت و شنود داشت، آنقدر در هر کلمهاش تامل میکرد و آنچنان بدان عشق میورزید که به شناخت و دریافت کامل از آن دست مییافت. درست همانگونه که عاشق معشوقش را میشناسد و از حفظ میشود. باز به یاد اریک فروم افتادم که میگفت: شناسائی کامل فقط به وسیله عمل عشق به وجود میآید.
حروف چاپی بهرحال خلوت آدم را زایل نمیکند. هیچ رادع و مانعی بین من و کتاب نیست. همانگونه که عاشقی میتواند صد بار به روی چشم معشوق دست بکشد برای اینکه آن را در وجود خود احساس کند، من هم میتوانم یک سطر را صد بار بخوانم و باز بازگردم و دوباره بخوانم. فردا، پس فردا، و همین امروز هر چند بار که بخواهم آن را بخوانم و جوهر کلامش را درک کنم. با تلویزیون شما چه میکنید؟ بگذریم از تصویر و رنگ و صداهای غالباً نازیبا و ناموزونی که همه خلوت شما را زایل میکند، هنوز جملهای را نشینده باید مواظب جمله بعدی باشید زیرا میدانید که یک لحظه غفلت صدا و تصویر را در فضا نابود میکند. همین اضطراب و نگرانی که متاسفانه امروز در همه مظاهر زندگیمان هست باعث میشود که نه از آن جمله چیزی دریابیم و نه ازجمله بعدی. درست مثل زندگی امروز که در آن آدمی هرگز حال را کشف نمیکند. یا در اوهام نامشخص گذشته زندگی میکند یا در رویای آینده. کیست که امروز این بیت مولوی را بخواند و از خود شرمنده نشود.
ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را
سواد، سواد تلویزیونی است. سواد روزنامهای و سواد زن روزی. تمام مطالب روزنامه فقط برای یک روز معتبر است و بعد از آن هیچ میماند.
تند بخوانیم، تند بخوانیم که از اخبار روز عقب نمانیم. زیاد بخوانیم زیاد کتاب بخریم. چگونه بخوانیم، چه بخوانیم و چه میخواهیم از خواندن، مطرح نیست. این است که در بازار غرب مساله تندخوانی مد روز میشود. تدریس میکنند که به جای حروف کلمات سطور به جای سطور اوراق را بخوانیم.
تندخوانی یعنی اینکه بتوان با یک نظر یک ورق را خواند. و اینهمه به جای تامّلی است که قدمای ما در هر کلمه، در هر جمله و در هر سطر میکردند. در چنین دنیائی دیگر چه جای حافظ است و مولانا. چه جای حلاج است که با خدا یکی شد، و چه جای فردوسی و سعدی و طبری و بیهقی.
برخلاف رادیو و تلویزیون که در آن شنونده و بیننده تنها به مصرفکنندهای میماند – که باید با شتاب تصاویر و کلمات را ببلعد – نقش خواننده در کتاب بسیار مهم است. خواننده هر چقدر از خودش بیشتر مایه بگذارد، درک، شناخت و یگانگی بیشتر حاصل میشود. کتاب در حقیقت گفتگو با آدم دیگری است. آدمی که انگار خودمان خلقش کردهایم. یعنی وقتی به درجه درک و شناخت رسیدیم آنوقت مخلوق خودمان میشود و از آن لذت میبریم.
به عنوان مصرفکننده تلویزیونیهر چه سهلانگارتر و سرسریتر باشی مطلوبتراست زیرا که مجالی برای گفتگو و بحث با او نداری. باید باید بشنوی و بگذری و فراموش کنی، ولی با کتاب چنین نیست. اگر جملهای را نفهمیدی جمله بعدی ترا به مواخذه میکشد و ناچاری که در آن تأمل کنی و هر چه بیشتر با عشق بدان تأمل کنی بیشتر درمییابی و بیشتر لذت میبری.
حرف به درازا کشید. یک مطلب را ناچار باید توضیح بدهم که وقتی من از کتاب حرف میزنم منظورم کتابهای علمی نیست. کتاب پزشکی علم آدم را در آن رشته خاص بالا میبرد. بگذریم که این روزگار کتابهای علمی هم تکرار است و ازدیاد و کثرت بجای اصالت شامل اینگونه کتابها هم شده است، ولی بهرحال بحث امروز من در مورد کتابهای علوم انسانی است. کتابهائی که در مقابل علم به آدمی «فرزانگی» میدهد. باز به یاد حرف مادرم افتادم که همیشه میگوید:
عالِم شدن چه آسان آدم شد چه مشکل
[۱]. این مقاله متن سخنرانی است که به مناسبت هفته کتاب در ساعت ۱۱ روز ۲۸ آبانماه ۱۳۵۶ در کتابخانه ملاصدرای دانشگاه شیراز ایراد شد.
«در ستایش کمخوانی». نامه انجمن کتابداران ایران. جلد پنجم، شماره ۳ (پاییز ۱۳۵۶)، ص. ۲۴۳-۲۵۰٫