هنر عشق ورزیدن، به یاد پوری سلطانی

“هر رشته ای در آغاز به وجود آمدنش نیاز به شخصیتی اسطوره ای دارد تا دیگران آن را الگو  و اسوه خود قرار دهند  و بدان اقتدا کنند”. (کامران فانی : جشن نامه بخارا، ۱۰۶)

 

وقتی قرار شد که برای سخن هفته امروز در سوگ استاد بزرگ همه ما پوری سلطانی بنویسم، با خودم فکر کردم که چه بنویسم که ننوشته شده باشد و به جِدّ فکر می کردم که تنها از همه بخواهم که جشن نامه پوری سلطانی در مجله بخارا شماره ۱۰۶ را بخوانند. همه یادداشتهای آن جشن نامه زیباست ولی یادداشتهایی که خصوصی تر هستند، ویژگیهای خاصی دارند که مرا وا می دارند که بیش از یک بار آنها را بخوانم. «آتش بی خاکستر» شاید بهترین توصیفی باشد که از زبان برادر زاده و یار همراه همه سی سال گذشتۀ او و کتابدار برجسته ای که در دوره کاریش یکی از بهترین کتابداران ایران بود،‌ نوشته شده باشد و به جِدّ از همه می خواهم که اگر می خواهید در باره پوری سلطانی بدانید، و بدانید آتش بدون خاکستر چه معنایی دارد،‌ حتما نوشته شیفته سلطانی را بیش از یک بار بخوانید. و یادداشت کوتاه فریده رهنما دوست دیرین پوری را که دیروز برای مشایعت رفیق قدیمیش به کتابخانه ملی آمده بود را هم مطالعه کنید و بعد از آن یادداشتهای کامران فانی و نوش آفرین انصاری که این دو یاران همراه او در ساختن کتابداری نوین ایران هستند. و باور بفرمائید که من هیچ چیز تازه ای ندارم که به آنها بیفزایم. با اینهمه تنها بنا به وظیفه سردبیری تصمیم گرفتم با گفتن خاطره ای یاد او را گرامی دارم و به زوایایی از شخصیت والای انسانی فرهیخته در خلال این خاطره اشاره کنم.

از قول کامران فانی در بالا نوشتم”هر رشته ای در آغاز به وجود آمدنش نیاز به شخصیتی اسطوره ای دارد تا دیگران آن را الگو  و اسوه خود قرار دهند و بدان اقتدا کنند”.  بلی،  پوری برای کتابداران ایرانی آن اسطوره بود. شخصیتی که نامش احترام می آوَرد و می آوَرَد. شخصیتی برای همه کسانی که او را از دور می شناختند، ترسی توأم با احترام ایجاد می کرد، و برای آنان که به او نزدیک تر می شدند، عشقی توأم به احترام به همراه داشت. هر چه بیشتر به او نزدیکتر می شدی،‌ انسانی عاشق را در برابر خود می دیدی که زندگیش در یک کلام در عشق خلاصه شده بود و هنرش هنر عشق ورزیدن بود. این عشق را می توانیم در نامه پوری سلطانی به فریده رهنما نیز به خوبی ببینیم، آنجا که به دوست دیرین خود می نویسد:”بیشتر دلم می  خواسته و می خواهد دوست بدارم تا دوست داشته شوم” و وقتی از عشق می نویسد، زیبا و تأثیرگذار می نویسد و وقتی می خوانیم، می بینیم این نوشته ها،‌ برای خوانندگان رمان نوشته نشده، از دل و جان یک عاشق بیرون آمده و به یاری دیرین نوشته شده است:” اشکها اگر منجمد شوند و به دل فرو ریزند بیشتر ارزش دارند زیرا دلی که سنگ شده و باز می تپد صدایش را همه خواهند شنید. عجیب است یاد فیلم دیدار کنندگان شب افتادم که شیطان دو دلداده را سنگ کرد و باز صدای قلبهایشان را پرطپش تر و طنین افکن تر شنید. این صداست که شیطان را هم به لرزه می اندازد”(از نامه به فریده رهنما بعد از آزادی از زندان در سال ۱۳۳۴: جشن نامه بخارا).

 

پوری عاشق بود،‌ عاشق عشق ورزیدن و این هنر را به خوبی می دانست و به خوبی به دیگران می آموخت. “او عاشق ایران بود و فرهنگ ایرانی” (نوش آفرین انصاری: جشن نامه بخارا)) ، عاشق کار بود و تلاش، عاشق راستی بود و درستی و شاید این عشق به راستی او بود که اجازه نمی داد کسی به ریا و تملق و تعارف چیزی نزد او بگوید و خود به هیچ وجه اهل تعارف و امثال این صفات حقیر و کوچک نبود، ‌شاید به همین دلیل بود که دیگران، دیگرانی که همه جا با تملق و ریا، کار خود را پیش می بردند و همواره سفره ای نان زیر بغل داشتند که به هم پالکیها قرض دهند و از آنان قرض بگیرند و در سفره خود بگذارند از اولین برخورد می فهمیدند که این بار اشتباه گرفته اند و اینجا جای این کارها نیست و خیلی زود راه خود می گرفتند تا لقمه نان خود چربتر کنند و ۱۰ متری بر آپارتمان حقیرانه خود بیفزایند و  لباسی با مارک و برند بپوشانند تا شاید به مدد لباس آنها را جایی بالای مجلس بنشانند تا به قول ضرب المثل زیبای فارسی آستین نوشان پلو بخورد. پوری سلطانی خیلی صریح بود و به ندرت از کاری تعریف می کرد،‌ مگر آنکه در آن کار چیزی می دید که اگر روی آن وقت گذاشته شود،‌ آن کار وقتی از کسی تلف نمی کند. نه از خواننده، نه از استفاده کننده، نه از حروفچین، نه از ویراستار؛ و به علاوه از جیب مردم و سرمایه ملی هزینه بی‌جا نمی شود و خیلی راحت نظرش را به اطرافیان می گفت.

با نزدیکترین شاگردانش که دیگر دوستانش شده بودند و حلقه اطرافیان خانم سلطانی را تشکیل می دادند نیز همین رفتار را داشت و در مواقعی که مباحثات ایشان را می دیدم،‌ هرگز تعارفی و تساهلی که به کار لطمه بزند از ایشان دیده نمی شد. اگر غریبه ای در اتاق بود و بحثهای ایشان را با استاد بسیاز عزیز و ارزشمند «زهرا شادمان» که هرگز دیده نمی شود، ولی از بزرگترین، دانشمندترین، باهوش ترین،  ارزشمندترین و بزرگوارترین شاگردان خانم سلطانی است؛ می دید، ‌اصلا از ذهنش خطور نمی کرد که رابطه این دو با یکدیگر چقدر نزدیک و دوستانه و حتی عاشقانه است ولی عشق به کار و باور به اصول، اجازه نمی داد از موضوعی به سادگی عبور کنند و هر دو آمادگی این را داشتند که ساعتها درباره آن به جدّ بحث و حتی دعوا کنند تا کار به نتیجه برسد. همین رفتار کسانی را  که می خواهند فوری و ساده و با وقت کم به نتیجه برسند و این برخوردها را می دیدند،‌ می ترساند و فراری می داد و چه بهتر که فرار کنند که استاد وقت ذی‌قیمت خود را صرف کارهایی کنند که بماند. آنان که می خواهند کاری سبک و بی مصرف و در بهترین حال کم مصرف را به سرعت منتشر کنند تا نامشان بر جلد کتابی ظاهر شود و بتوانند پله های ترقی را چند پله یکی بالا بروند،‌ در اطراف پوری سلطانی جایی برای خود نمی یافتند. و دیگران را هم از نزدیک شدن به خانم سلطانی می ترساندند، در حالی که کسی را ندیدم که مانند او به جوانان اعتماد کند و میدان بدهد، به شرط آنکه آن جوان از کار جدی و طولانی مدت نهراسد.

ماندگاری ویژگی بزرگ آثار خانم سلطانی است. نوشتم که نزدیک چهل سال است که کتابداران ایرانی هر روز  با ابزارهایی که پوری سلطانی تدوین کرده اند در حال کار هستند و روزی نیست که این ابزارها استفاده نشوند، نمی دانم این استفاده هر روزه از متون پدید آمده پوری سلطانی استناد محسوب می شود یا نه؟ و در جایی ثبت می شود یا نه؟ استناد به چه می دهند، یکی به من بگوید. آیا استناد غیر از این است که به مقاله ای یا کتابی مراجعه کنید که مشکلی را حل کنید؟ اگر چنین است شما بگوئید پر استناد ترین آدم کتابداری ایران کیست؟ دوستانی که با اصطلاحات علم سنجی زندگی می کنند و نان می خورند بگویند که نیم عمر کدام اثر در کتابداری ایران بالاترین ضریب ممکن را خواهد گرفت؟ ولی پوری برای ضریب تأثیر و ضریب نیم عمر کار نکرد،‌ او برای حل مسئله کار کرد و همه کارهایی را که در دست گرفت مسئله محور بود نه ارتقاء محور و راز ماندگاری و جاودانگی آثار پوری سلطانی در همین نهفته است. او هرگز به ارتقاء خود حتی یک لحظه فکر نکرد، ‌تنها فکر او ارتقا پی کتابداران ایران بود و ارتقا پی کتابداری ایران و بس. و این خصوصیت آثار ایشان است که با وجود آمدن فضای الکترونیکی و مجازی و فضای معنایی نه تنها آن آثار از بین نمی روند و کنار گذاشته نمی شوند،‌ بلکه ابزاری است که در فضای وب معنایی جایگاه واقعی خود را پیدا کرده است. داده های پیوندی ایران که امیدوارم در یکی دو سال آینده به همت کتابخانه ملی ایران، به ویژه مدیر دلسوز پژوهش کتابخانه فریبرز خسروی و با حمایت استاد صالحی امیری در قالبهای تازه در دسترس همه جهانیان قرار داده شود، ‌ایران را کماکان در بین ۱۲۰ کشور دنیا در ردیف ۲۰ کشوری قرار می دهد که این ذخیره عظیم مستندات بومی خود را دارد، ذخیره ای که در چهل سال گذشته با همت پوری سلطانی شروع به جمع آوری و مستند سازی شد و شاگردانش آن را ادامه داده و ادامه خواهند داد.

 

و اما خاطره ای که می خواهم برایتان بنویسم.

 به یاد دارم روزی که به دوستی گفتم خانم سلطانی خواستند که من بروم نزد ایشان و من رفتم و به من گفتند دیویی را شروع کن، دوست بزرگوار اهل کتاب و اهل انتشارم به من گفتند با خانم سلطانی نمی توانی کارکنی. کارهای خانم سلطانی ۱۰ سال بعد منتشر می شوند،‌ و به من گفتند همین سر عنوان موضوعی را ببین که دو سه سال است منتشر شده،‌ این کار می دانی که اقلا  از ۱۵ سال پیش شروع شده، اما من رفتم و کارم را زیر نظر خانم سلطانی شروع کردم. پوری سلطانی به جوانان نگاه دیگری داشت و برای آنان فرصت فراهم می کرد و فرصت آزمون می داد.

داستان از این قرار بود که من کلاس رده بندی داشتم و یک جدول کوچک رده بندی که خودم برای کتابخانه های کوچک تدوین کرده بودم را به بچه کتابدارانی که اکثرا دانش آموز بودند درس می دادم. این بچه ها در کتابخانه هایی کوچک که در محل خودشان و با همت خودشان و پشتیبانی گروه کتابداران آزاد در زیر پله ها و اتاقهای محقر محله های بیشتر فقیر نشین تهران تاسیس شده بود؛ کار می کردند، و من یک رده بندی ساده و یک فهرستنویسی خیلی ساده را به آنها آموزش می دادم که بتوانند کتابخانه های ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ عنوانی خودشان را مرتب کنند. رده بندی خود ساخته را تکثیر کرده بودم و برای استفاده به بچه ها می دادم. خانم فرشته کاشفی از شاگردان خانم سلطانی که کلاس آموزش مرکز خدمات کتابداری را برای برگزاری این آموزشها در اختیار ما قرار داده بودند از من یک نسخه از آن جزوه ۳۰ صفحه ای را خواستند که تقدیم کردم. کار من ادامه داشت و گذشت تا مدتها بعد از آن زمانی که مرکز خدمات کتابداری در کتابخانه ملی ادغام شده بود،‌ یک روز که اتفاقی خانم کاشفی را دیدم به من گفتند تو کجایی؟ پرسیدم چه شده؟ گفتند خانم سلطانی خواسته اند که مرا ببینند. قبلا بارها خانم سلطانی را در کلاس درس دیده بودم و با اینهمه آن روز خیلی ترسیدم. من شاگرد خانم سلطانی نبودم ولی می دانستم که کلاسهای ایشان در مرکز کتابشناسی (BIbcenter) در مرکز خدمات کتابداری تشکیل می شود. سال ۱۳۵۵ بود،  برای سرچ در NUC از طرف کتابخانه به آنجا می رفتم و دیده بودم که کلاسهای ایشان در گوشه ای از همان سالن برگزار می شود و من به بهانه سرچ بارها در این طرف ستون می نشستم تا درس ایشان را گوش کنم. من دانشجو بودم و در فهرستنویسی و رده بندی وضعم بد نبود و واقعا می خواستم خودم را محک بزنم و به همین دلیل و با این حربه خودم را به کلاسهای ایشان می رساندم که بعدها برایشان تعریف کردم.

وقتی که خانم کاشفی به من گفتند که باید خدمت خانم سلطانی بروم ۲۶ سال داشتم با مدرک لیسانس کتابداری، به ساختمان کتابخانه ملی واقع در خیابان سی تیر رفتم و به اتاق خانم سلطانی وارد شدم. سه میز در اتاق بود، خانم سلطانی انتهای اتاق و روبروی در ورودی بودند و آقای فانی و آقای خرمشاهی نیز در سمت دیگر اتاق. برق به آنی مرا گرفت. زبانم بند آمده بود، ‌و نمی دانستم در چنین اتاقی، در جایگه خوبان، من اصلا چکار دارم؟ خانم سلطانی هنوز سرشان را هم بلند نکرده بودند و آقای خرمشاهی هم که نزدیک در بودند جواب سلام مرا دادند و باز سرشان را انداختند پائین و به کارشان مشغول شدند. آقای فانی با منش همیشه خود با لبخندی و سر تکان دادنی مرا از آن حالت نجات دادند. سلام کردم و به میز خانم سلطانی نزدیک شدم. مثل همیشه سرشان روی کارشان بود و به شدت متمرکز. سلام بلندتری کردم و سرشان را بالا آوردند و پرسیدند، بله، چی می خواهی؟ گفتم خانم کاشفی گفته اند که باید بیایم نزد شما. پرسیدند برای چه کاری. گفتم برای یک رده بندی که خودم نوشته بودم. اسمم را پرسیدند و نسخه رده بندی را از کشوی میزشان بیرون آوردند که دیدم در پشت آن اسم من نوشته شده است. پرسیدند این کارِ تو است؟ گفتم بله و همانطور که ایستاده بودم یک بار دیگر آن جزوه ورق خورد و بعد کتابهایی را از روی تنها صندلی بغل میزشان برداشتند و به من گفتند بنشینید. و از من درباره جزئیات کار پرسیدند که دیدم آن رده بندی ناقص مرا به دقت نگاه کرده اند و حتی علامتهایی روی پان گذاشته اند که درباره پان از من سوال کردند. از من می پرسیدند اینها چیه که اضافه کردی؟ و یا این بخش را از کجا برداشته ای؟ و در مواردی می گفتم که اینها را با توجه به کتابخانه هایی که کار می کنیم ساخته ام. از کارم پرسیدند و من سابقه های کتابدارانه خودم را با شعف و افتخار گفتم و اینکه یک رده بندی هم در کتابخانه تلویزیون آموزشی برای آرشیو فیلم و عکس و اسلاید کتابخانه درست کرده ام که بر اساس نوع ماده است که به هر کدام یک کد داده ام، و داخل آن با کدهای رده بندی کنگره یک تقسیم موضوعی کرده ام و بعد زیر آن از شماره ثبت استفاده کرده ام. پرسیدند که مگر لیسانس نیستی گفتم بله، گفتند شما که کنگره نمی خوانید، گفتم که خودم کمی نزد خودم خوانده ام و تا حدودی بلد شده ام. آقای فانی جزوه را از خانم سلطانی گرفتند و ورقی زدند و ایشان با لبخند همیشگی مرا تشویق هم کردند و بعد از آن خانم سلطانی از من پرسیدند که دسترسی به اصل دیویی ابریج (Abridge) داری؟ گفتم بله و بدون فوت وقت گفتند، ترجمه دیوئی ابریج را شروع کن و تا هفته دیگر هر کار کرده بودی بیار من ببینم. حالام پاشو برو من کار دارم. من هم فوری خداحافظی کردم و بیرون آمدم. انگلیسی، به همین اندازه نصفه و نیمه کاره ای که الآن بلدم هم بلد نبودم. نمی دانستم که بایستی خوشحال باشم یا ناراحت، نمی دانستم بار دیگر نزد پوری سلطانی باز می گردم یا نه؟ تا دانشگاه تهران پیاده رفتم و در همه راه نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ می ترسیدم که آبروی خود را نزد استاد ببرم و کاری از پیش نبرم و شرمنده شوم. دوستان نزدیکم  هم درست مثل خودم باور نمی کردند که خانم سلطانی چنین چیزی گفته باشند و مرا دست می انداختند و شوخی می کردند، دوستان صاحب تالیف هم که آب پاکی را روی دست من ریختند و گفتند که این ره که تو می روی به ترکستان است،‌ دو روز هیچ کاری نکردم و در وضعیتی نا بسامان به سر می بردم و می بایست تصمیم می گرفتم. بعد از دو روز به دانشکده علوم تربیتی رفتم و یک دیوئی ابریج امانت گرفتم و به دانشکده علوم برگشتم و بعد از ظهر که نوبت کاری من تمام شد، کتاب را  باز کردم و از سه صفر شروع کردم و زمانی که به ۹۹۹ رسیدم چهار سال گذشته بود. چهار سال بهترین سالهای جوانی، شاید خوش شانس ترین جوان رشته خودمان بودم. مستقیم با خانم سلطانی در ارتباط قرار گرفته بودم و به خودم می بالیدم. کار با ایشان سختیهای خودش را داشت ولی چیزی که از پوری سلطانی آموختم شاید از کمتر استاد دیگری می توانستم بیاموزم. درس عشق،‌ درس تلاش،‌ درس سختکوشی و درس مهربانی و درس صراحت و من آموختم که همه تندیهای ایشان آموزنده ترینها و مهربانانه ترینها برای من و زندگیم بوده است.

بارها اتفاق افتاد که کارهایی را که برای ویرایش نزد ایشان برده بودم هفته بعد به من پس می دادند و می گفتند که من اینها را نگاه کردم خیلی بد بود، به درد نمی خورد، خودت همه اش را بینداز بیرون و از نو شروع کن و من همواره در این موارد بدون چون و چرا اطاعت کردم. و اتفاق افتاد که بخشی را بیش از چهار یا پنج بار کار کردم.

مشخصه دیگری را باید نقل کنم. کاری که از ایشان در روزهای آخر کار دیوئی  دیدم، سخت کوشی،‌ تلاش و خستگی ناپذیری پوری سلطانی را در برابر چشمانم تجربه کردم. زمانی که ناشر آخرین دستنویس را از ما خواست که کار حروفچینی را آغاز کند، من به خانم سلطانی خبر دادم که ویرایش جدید ابریج دیویی منتشر شد،‌ چکار باید بکنیم. گفتند که می توانی آن را تهیه کنی و من با ارتباط با دوستان خارج از کشور و ارسال همراه مسافر سریع آن را تهیه کردم و مقابله اولیه ای کردم و نزد خانم سلطانی رفتم. گفتند تغییرات چه بوده گفتم دو تا از رده ها به کل تغییر کرده اند و بقیه تغییرات جزئی است. به من گفتند از همین امروز شروع کن و تا دو سه روز دیگر هر چه آماده کردی به من برسان. من از دانشگاه مرخصی گرفتم و در خانه ماندم. تمام این مدت چند سال هر شب فقط چهار و حداکثر پنج ساعت خوابیده بودم و عادت کرده بودم. من از غروب تا صبح کار می کردم. نزدیک صبح می خوابیدم و ساعت ۱۰ صبح کارهای آماده را به خانم سلطانی می رساندم که یک روز به من آدرسی دادند و گفتند از فردا کارها را می آوری کرج منزل دوست من. اینجا نمی گذارند من تمام وقت کار کنم و ناشر نباید بیش از این منتظر بماند، تو هم بیا آنجا. و من از فردای آن روز کارها را می بردم به “دهکده” بعد از فردیس کرج، منزلی روبروی خانه احمد شاملو که او و آیدا هم دوستان نزدیک خانم سلطانی بودند. من تا بعد از ظهر نزد خانم سلطانی می ماندم و کارهایی را  که آنجا لازم بود همانجا انجام می دادم. روال این بود که من کارهای شب قبل را می دادم به خانم سلطانی و کارهای ویرایش شده را می گرفتم و به حروفچینی می رساندم و می رفتم منزل. فردا که می رسیدم می دیدم همه کارهای قبلی آماده شده و من دوباره آنجا مشغول کار می شدم و خانم سلطانی کنترل می کردند و جلو می رفتیم و با اینکه در آن روزهای سالهای ۶۸ و ۶۹ خانم سلطانی بیش از ۵۰ سال داشتند و من جوانی سی ساله بودم از نظر حجم کار همیشه از ایشان عقب بودم، ‌به جدّ باید بگویم که خانم سلطانی چیزی به نام خستگی اصلا نمی شناختند. تنها سوال من هر روز این بود،‌ خانم سلطانی شما دیشب اصلا توانستید بخوابید و همانطور که سرشان پائین بود فقط می گفتند  “آره” و کار را ادامه می دادند. وقت کار کردن با ایشان حرف اضافه زدن وقت تلف کردن بود، و پوری سلطانی وقت تلف نمی کرد.

دیویی در آن چهار سال فقط فارسی نشد، دیویی ایرانی شد و از کتابخانه کنگره تقدیر نامه ای دریافت که در آن نوشته شده که دیویی به بیش از سی زبان ترجمه شده، دیویی فارسی بهترین نمونه ترجمه و  بومی سازی دیویی در بین همه ترجمه ها است. و در ایفلای بارسلون نیز جداگانه معرفی شد و ویژگیهای آن در نشستی با حضور رئیس بخش فهرستنویسی کتابخانه کنگره شرح داده شد که موجب تقدیر مجدد آن گردید.

اولین کنگره متخصصان علم اطلاعات ایران از یک سال پیش تدارک شده بود که در این مدت من هر بار خدمت خانم سلطانی رسیده بودم ایشان را در جریان پیشرفت کار گذاشته بودم و هر بار تشویق کرده بودند و از این کار استقبال می کردند. حرفه ای بودن این کنگره را تابستان به ایشان گفته بودم و باز ایشان بودند که به من گفتند باید کتابداران را دریابید، دانشگاهها الان این روزها معلوم نیست دارند چه کار می کنند. و من روز پنجشنبه ۷ آبان که پوستر و برنامه آماده شده بود برای دیدن ایشان به زردبند رفتم، و آنجا بود که شنیدم حالشان  اصلا خوب نیست و به بیمارستان منتقل شده اند. همانجا به منزل دکتر مرادی عزیز رفتم که ایشان که یک ساعت قبل به زردبند به منزل خودشان رسیده بودند به من گفتند، دو سه روز پیش خانم سلطانی را دیده اند و خوب بودند. با اینهمه تماس گرفتند و هر دو متوجه وخامت اوضاع شدیم.

آرزو داشتم در این اولین کنگره متخصصان علوم اطلاعات حضور پیدا کنند و از نزدیک شاهد حضور تالار های مملو از کتابدارانی باشند که همیشه عاشقانه درباره آنها حرف می زدند و با کلام خودشان به کنگره ما رسمیت بخشند که نهایتا در روز دوم با کسوتی دیگر حضور پیدا کردند. تمام مدتی که در افتتاحیه، سخنرانان را به تریبون دعوت می کردم، حواسم به خانم سلطانی بود چون شب قبل خبر داده بودند که وضع جسمی ایشان اصلا خوب نیست. من از صبح جمعه در تدارک کنگره بودم و بیش از ده دوازده کار مانده را در تهران و کرج جمع کرده بودم. وقتی شب به خانه رسیدم و احوال خانم سلطانی را پرسیدم، در غصه فرو رفتم و متنی را نوشتم برای روز کنگره که قرائت کنم و از همه بخواهم برای این استاد عزیز و بزرگ، همه با هم دعا کنیم،‌ لیکن خبر وداع ایشان که در گوش من در تالار گفته شد، در زمان قرائت متن خودم، همانجا و به طور شفاهی دو خط آخر را تغییر دادم و خبر وداع ایشان را با همه دوستان و دوستدارانشان جایگزین آن کردم.

همه عزیزانی که در این دو روز در کنگره حضور داشتند، از زبان ما شنیدند که کنگره ما را شگفت زده کرده بود. ما با رویکردی حرفه ای و کتابدار مدار، در پی پیوند دوباره دانشگاه و حرفه این کنگره را دعوت کردیم و تالارهای ما که در همایشهای سه چهار سال گذشته دست بالا ۵۰ نفر میهمان را در خود جای می دادند، با حضور ۴۳۰ کتابدار در تالار در روز اول و ۲۵۰ شرکت کننده مجازی همراه شده بود. ثبت نامها مجموعا از مرز ۷۰۰ نفر گذشته بود و من شاد بودم ولی غم بیماری جانکاه خانم سلطانی عزیزم که به حق برای من مادری کرده بودند و آنچه از ایشان آموخته بودم در هیچ مدرسه و مکتبی به دست نیاورده بودم،‌ مرا غمگین می کرد. به دنبال متنی برای قرائت در تالار بودم که هم شادی خودم و حتما پوری سلطانی را از این حضور دوباره، از آشتی جامعه کتابداری با انجمنی که پوری سلطانی از موثر ترین موسسان آن بود را به همه نشان دهم و جشن بگیرم  و هم غم بیماری و اذیتهایی را که در این ساعات جسم این سرو بلند قامت کتابداری ایران در بستر خود تحمل می کرد، منعکس کنم. متن اولیه چنین بود و من به جای دعا خبر رفتن ایشان را جایگزین کردم:

“از روزی که برای اولین بار دویدم و دویدم تا سر قله کوهی برسم، وقتی مادر به من نون و آب داد و من مسیر زندگی را با آن آغاز کردم، بعد از فراز و نشیبهای قصه زمانی که کتاب زندگی را به دست پدر دادم به من دو تا خرما داد که یکیش خوردم تلخ بود و یکیش خوردم شیرین بود. آن زمان نمی دانستم منظور از تلخ و شیرین چیست و امروز همه ما می دانیم که تلخ و شیرین نماد خود زندگی است. جاری بودن زندگی،‌ روان بودن جریان حیات  و فراز و نشیبهایش همواره با شیرینیها و تلخیهایی همراه بوده و هست. و برای ما همه این تلخیها و شیرینی ها روایت زیستن است.

امروز برای من روزی است که تلخ و شیرین کنار هم در جریان است. شیرینی لحظاتی که حرفه مندان کتابداری کشور با استقبالی کم نظیر و به امید به وجود آوردن تغییر کنار هم آمده اند و تلخی اخباری که از حرفه ای ترین حرفه مند کتابداری ایران به گوشمان می رسد. کسی که اگر حالش خوب بود، حتما الآن در کنار شما بود و یک لحظه این سالن را ترک نمی کرد. می نشست تا دست آورد ۶۰ سال زحمت خود را از زبان جوانان و دست پروردگانش بشنود.

میراث پوری سلطانی برای ما کتابداران ایرانی میراث بسیار بزرگی است که در تمام چهل و هفت سال گذشته هر لحظه روی میز کارهمه ما  بوده و حالا که به میانه دهه دوم قرن ۲۱ رسیده ایم و با وب معنایی آشنا می شویم ارزش میراث پوری سلطانی را خیلی بیش از آنچه تا کنون می پنداشتیم در می یابیم. میراث پوری سلطانی در دنیای داده های پیوندی، کشور ما ایران را در بین بسیاری کشورهای دنیا داری ذخیره فنی بسیار بالایی کرده وکشورهای معدودی هستندکه چنین میراثی از استادان بزرگ خود دارند.

همه با هم برای سلامتی پوری سلطانی دعا کنیم. دعا کنیم که آنچه خداوند برای او مقدر کرده و آنچه برای او خیر است برایش اتفاق بیفتد. و آرزو کنیم که یک بار دیگر پوری سلطانی را سلامت و در بین خود داشته باشیم. “

تنها افسوسم همراه نبودن با او و همراهی نکردن یاران عزیز او تا منزلگاه همیشگی پیکر او بود و در طول آن یک روز بارها فکر کرده بودم که در کنگره می مانم یا همراه همراهانش خواهم بود و هر بار به خودم می گفتم خانم سلطانی انتظار دارد که اولین کنگره با نظم ادامه پیدا کند و و من به عنوان مسئول برگزاری ماندم تا او را خوشحال و شادمان کنم و خوشحالم که هر طور بود پوری خودش را روز دوم به جمع شاگردانش رساند و در کنگره ما شرکت کرد. برای من پوری سلطانی نمُرده و نخواهد مُرد و همواره دوستش داشته ام و دوستش خواهم داشت و به هر چه او به من آموخت تا پایان کارم وفادار خواهم ماند.

عمرانی، ابراهیم. «هنر عشق ورزیدن، به یاد پوری سلطانی». سخن هفته لیزنا، شماره ۲۵۹.  ۱۸ آبان ۱۳۹۴

About ابراهيم عمراني

View all posts by ابراهيم عمراني →

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *