خلاصهای از رمان کتابدار
… آلکسی ویازینتسِف، جوانی که هنوز وارد کوران زندگی نشده است، وارث آپارتمان عموی خود در شهر دیگری میشود. او برای فروش آپارتمان به آن شهر میرود، اما درگیر ماجراهای عجیبی میشود که زندگیاش را برای همیشه تغییر میدهد. ماکسیم، عموی او، گویا عضو فعال فرقهای مخفی بوده است. اعضای این فرقه، کتابهای گروموف، نویسنده شوروی، را که سالها پیش فوت شده بود، مطالعه میکردند. گروموف چندان معروف نبود و داستانهای واقعگرایانهی سوسیالیستی دربارهی برخورد و تقابل خوب با عالی مینوشت. رمانهای او واقعاً کسلکننده بود و خوانندهای نداشت. او هفت کتاب نوشت.
این کتابها بسیار خستهکننده و ملالآور بودند، اما اگر کسی هر کدام را از اول تا آخر به طور کامل و بی وقفه مطالعه میکرد، دچار حالت روحی عجیب و نامنتظرهای میشد. این کتابها درک و آگاهی خواننده را تغییر میدادند و احساس عجیبی در او ایجاد میکردند. اما این احساس به سرعت از بین میرفت و با خواندن دوبارهی کتاب، بار دیگر ظاهر میشد و بدین ترتیب همچون مواد مخدر، خواننده را به خود وابسته میکرد. افراد گوناگون در زمانهای مختلف و در شرایط مختلف این راز را کشف میکردند.
آن کتابها صرف نظر از موضوع، نسبت به تأثیری که بر افراد داشتند، نام جدیدی میگرفتند. کتاب «قدرت»، خواننده را وا میداشت تا خود را شخص مهمی تصور کند و مدام دستور دهد و امر کند. حتی نحوه ایستادن، صدا و لحن گفتار او نیز تغییر میکرد و غرور تمامی وجود او را فرا میگرفت. تا زمانی که شخص تحت تأثیر کتاب بود، میتوانست دستور دهد و اطرافیان نیز از او اطاعت میکردند. اولین کسی که خاصیت این کتاب را کشف کرد، یک زندانی بود که آن را در کتابخانه زندان مطالعه کرد و تحت تأثیر آن، برای مدتی سلطان زندانیان شد. کتاب «نیرو» توان میبخشید و درد بیماران و افراد ناتوان را به طور موقت بهبود میبخشید. خاصیت این کتاب در خانه سالمندان کشف شد و به کمک آن تمامی سالخوردگان بیمار از بستر بیماری برخاستند. کتاب «خشم» خشم ایجاد میکرد و به فرد شجاعت جنگیدن در نبرد را میبخشید. تحت تأثیر کتاب «تاب و توان»، عملهای جراحی باز به راحتی امکانپذیر میشد. کتاب «شادی» شادی محض پدید میآورد و کتاب «خاطرات»، خاطرات دروغین مطبوعی به ارمغان میآورد. کتاب دیگری نیز «معنی و مفهوم» نام داشت، اما هنوز هیچ کس آن را نخوانده بود، زیرا نام واقعی آن «ملاحظاتی پیرامون کارخانه چینی استالین» بود و تمامی نسخههای آن به سرعت به فروش رفته بود زیرا بلافاصله پس از کنگره بیستم حزب کمونیست منتشر شده بود. آنهایی که تأثیر این کتابها را کشف میکردند، کتابدار نام میگرفتند. کتابدار کتابها را نگهداری میکرد و مراقب بود تا خوانندگان آنها را سر نوبت خود بخوانند. کتابخانهها در جستجوی این کتابها بودند و همه آرزوی خواندن کتاب «معنی و مفهوم» را داشتند. کتابداران با یکدیگر دشمن شده بودند و بین آنها جنگی تمامعیار بر سر کتابها و قدرت درگرفته بود
قانون مهم حاکم بر این نبردها فقط استفاده از سلاح سرد و اختفای اجساد بود. پیرزنها ملبس به نیمتنههای نارنجی سپوران بودند و با چوبدستیهای خود میجنگیدند. کتابداران کتابخانهی رِزْنیکوف با چاقوی سلاخی میجنگیدند. کتابداران کتابخانهی دیگری به بهانه ترویج فرهنگ ژاپنی، مجوز حمل شمشیرهای سامورایی را دریافت کرده بودند. کتابداران کتابخانهای هم در هنگ قزاقان ثبت نام کرده بودند و به خود شوشکه میبستند. دوئل نفر به نفر نیز در جنگها رایج بود.
و بدین ترتیب، برادرزادهی از همه جا بیخبرِ کتابدار مقتول، به درون کوران حوادث کشیده شد. در ابتدا همه اینها برای او عجیب و حتی وحشیانه به نظر میرسید، اما پس از خواندن کتاب «خاطرات» که پیشتر در اختیار عموی او بود، خاطراتی را از دوران کودکی به خاطر آورد که به او تعلق نداشت.
«خاطرات» او با موسیقی و ملودیها و صداهای گوناگون همراه بود. گروه کُر سال نو، هدیههای رنگارنگ، گشت و گذار با سورتمه، …، عوعوی سگی با گوشهای آویخته، ذوب برف در هوای بهاری، جویبارهای جاری، جشنهای ماه مه، پرواز از بلندی دور از تصور سوار بر دوش پدر، … . دشتهای پوشیده از گل قاصدک، آسمان آبی با ابرهای سفید پنبهگون، دریاچهی نگارین با موجهای ریز و لطیف از وزش باد و نیزارهای پیرامون آن، … . گردش و رقص ماهیهای ریز نقرهفام در آب گرم و کم عمق دریاچه، آواز جیرجیرکها در علفزار زرد شده از آفتاب، سنجاقکهای بنفشِ به ظاهر بیحرکت در میان زمین و آسمان، … .
«خاطراتی» از دوران مدرسه … کیف نو، مدادهای رنگی، دفتر مشق، سرمشق با واژههای تا ابد دوستداشتنیِ «وطن» و «مسکو». ماریا ویکتوروونا لاتینینا ، اولین معلم او، دفتر مشق را باز کرد و به خاطر خط خوش او نمرهی بیست داد. کتاب ریاضیات که مملو از خرگوش و سیب بود، بوی نوی عجیبی داشت. از کتاب علوم رایحهی مطبوع جنگل به مشام میرسید. سراسر تعطیلات زمستانی به سرسره بازی و برف بازی طی میشد …
پیرزنها ملبس به نیمتنههای نارنجی سپوران بودند و با چوبدستیهای خود میجنگیدند. کتابداران کتابخانهی رِزْنیکوف با چاقوی سلاخی میجنگیدند. کتابداران کتابخانهی دیگری به بهانه ترویج فرهنگ ژاپنی، مجوز حمل شمشیرهای سامورایی را دریافت کرده بودند. کتابداران کتابخانهای هم در هنگ قزاقان ثبت نام کرده بودند و به خود شوشکه میبستند. دوئل نفر به نفر نیز در جنگها رایج بود.
تعطیلات زمستانی بهترین هنگام برای سرسرهبازی روی یخ و برفبازی بود. و اما بهار و هوای دلانگیز و وسوسهانگیز … نامههای عاشقانه و مضحک بهار هنگام … و تعطیلات و جشنهایی که همچون برق میگذشت …
این گوشهای از مشاهدات دروغینی بود که آلکسی بر اثر خواندن کتاب «خاطرات» به آن دچار شده بود. و البته احساس مطبوعی که پس از یادآوری خاطرات دروغین به شخص دست میداد، بیش از خود خاطرات شخص را مسخر میساخت. کتاب گویا همچون چاهی خودجوش، سیلی از واژهها و گفتهها، صداها، رنگها، جزئیترین نکات زندگی روزمره، حتی امضاها، آداب نزاکت، و به طور کلی تمامی جزئیات فراموش شدهی زندگی را در درون شخص جاری میکرد.
آلکسی سرانجام تصمیم خود را گرفت و وارد جرگه کتابداران شد. از آن پس او نیز در نبردها شرکت میکرد و در تالار مطالعه کتابخانهی او همواره اتفاقات ناگواری روی میداد. یک روز ناگهان کتاب «معنی و مفهوم» به سوی او پرتاب شد. با خواندن آن تنها عبارتی که در ذهنش باقی ماند «مزامیرِ آشکار» بود. آنگاه در پی آن برآمد تا معنی و مفهوم آن عبارت را دریابد.
مزامیرِ آشکار وجود عینی داشت. هر روز و هر سال بیوقفه خوانده میشد. هر خواننده با پایان نوبت قرائت خود، جایش را به خوانندهی دیگری میداد، زیرا مستحب آن بود که مزامیر بدون هیچگونه وقفه و مکثی خوانده شود تا مبادا شیطان در آن وقفه لانه کند …
کتاب «مزامیر آشکار» در واقع «معنی و مفهومی» نداشت، اما «تفکر» خاصی در آن نهفته بود. این کتاب شامل تصاویر سهبعدی بازسازی شدهی پالِخ بود. نقاشیهای پالخ مربوط به دوره شوروی که بر روی تخته لاکی روشن ترسیم شده و مزین به زر و یاقوت بود و نمایانگر تمامی ابعاد کار و فعالیت در مسیر رشد و توسعهی کشاورزی و صنعتی اتحاد شوروی بود، هنوز به خوبی در یادها مانده است. در تصاویرکتاب «مزامیر آشکار» به خوبی مشخص بود که چگونه دشمن با استفاده از فرصتها، در میان شکافها و جداییهای به وجود آمده در کشور پنهان میشود تا به مقاصد شوم خود جامهی عمل بپوشاند. اگر او موفق شود، همه میهن نابود خواهد شد و هیچ کس نجات نخواهد یافت.
اما در این میان شخص ناشناس ویژهای هست که امور کتب هفتگانهی پنهان را در دست دارد. او میداند که هر کتاب در چه محلی خوانده میشود و تا آن گاه که کتابها بیوقفه و یکی پس از دیگری خوانده میشوند، دشمن مخوف به هیچیک از مقاصد و اهداف شوم خود دست نمییابد و کشور در زیر گنبد نامرئیِ گزندناپذیری به حیات و بالندگی خود ادامه خواهد داد. ستونهای استوار این گنبد را خاطرات نیک، تاب و توان غرورآمیز، شادی از صمیم قلب، نیروی توانا، قدرت مقدس، خشم پرثمر، و مفهوم عمیق، تشکیل میدهد.
شخصی پشت میز اداری سادهای در اتاق کوچکی که پنجرههای آن با پردههای مخملین پوشیده شده، نشسته است. آباژور سبز رنگی با پایهی مرمرین بر صفحات بازشدهی کتاب نور میتابد. هیچکس اجازهی ورود به اتاق را ندارد. آن شخص را که در حال خواندن است و سرش به طرف شعاع لرزان نور خم شده، تنها از پشت سر میتوانیم ببینیم. او گرسنه نمیشود و هیچگاه خستگی و خواب وجودش را فرا نمیگیرد. مرگ بر او مستولی نمیشود، زیرا فرشتهی مرگ از شجاعت و دلاوری او خجل است. او حافظ بیبدیل میهن است. او در عرصهی کائنات به پاسداری مشغول است و کوشش او جاودانی است. کشوری که تحت حفاظت اوست، همواره استوار و شکستناپذیر خواهد بود. و این همان مفهوم اصلی هفت کتاب بود …
به نظر میرسید که تمامی نابسامانیهای کتابخانهی ویازینتسف زیر سر سالخوردگانی است که کتاب نیرو را میخوانند. آنها سری کامل هفت کتاب را یافتند و خواندند تا به کتاب «معنی و مفهوم» رسیدند. تنها نامی که با خواندن کتاب اخیر به ذهنشان خطور کرد، «ویازینتسِف» بود. آنها دریافتند که او همان شخص برگزیده است. بنابراین او را ربودند و در اتاقی محبوس کردند تا هر روز یک کتاب از کتابهای هفتگانه را بخواند. مادامی که او به خواندن مشغول است، میهن پابرجا خواهد بود. و پاداش این فداکاری او، عمر جاودانه است …
درباره نویسنده
میخائیل یورْیِویچ یلیزاروف – که گاهی در منابع فارسی به اشتباه الیزاروف نوشته میشود – در ژانویه سال ۱۹۷۳ در ایوانو-فرانکوفسک واقع در اوکراین، از پدری روانپزشک و مادری مهندس به دنیا آمد. کودکی خود را در خارکف طی کرد و در همان شهر به تحصیل در رشتههای فقهاللغه و موسیقی پرداخت. سپس به خدمت سربازی اعزام شد اما در بحبوحهی فروپاشی شوروی از مشاهدهی روند رویدادها که به زعم او ناگوار بود، چنان بیمار گشت که در بیمارستان بستری و سرانجام از خدمت سربازی معاف شد.
در سال ۲۰۰۱ مدتی در هانوور آلمان زندگی کرد و در همان جا اولین مجموعهی داستانهای خود با عنوان «ناخنها» را که از نوزده سالگی نوشتنش را آغاز کرده بود، منتشر کرد. سپس به آلمان و اتریش رفت و طی دو سال رمان «کتابدار» را به رشتهی تحریر در آورد. او اکنون ساکن مسکو است.
تاکنون از یلیزاروف سه رمان با عنوانهای «پاسترناک»، «کتابدار» و «کارتونها»، و چهار مجموعهی داستان «ناخنها»، «روبان قرمز»، «نثر» و «بیمارستان» منتشر شده است.
رمان «کتابدار» در سال ۲۰۰۷ در روسیه منتشر شد و بلافاصله در سال بعد جایزهی ادبی معتبر بوکر روسیه را برای نویسندهی جوان آن به ارمغان آورد. میخائیل یلیزاروف دربارهی این رمان استعاری میگوید: «من در کتابم نشان دادهام که چگونه یک انسان عادی و بیعرضه و تا حدی ترسو به یک قهرمان واقعی تبدیل میشود. چگونه باید او را در شرایطی خاص قرار داد تا ناگزیر این گونه متحول شود. قهرمان رمان من هیچ چیزی نمیخواهد و حتی از همه چیز میترسد، اما روند زندگی به اجبار از او یک انسان واقعی میسازد».
رمان «کتابدار» مملو از نوستالژی دوران شوروی است. در این کتاب همهی نشانههای شوروی را میتوان یافت، حتی دمیتری گروموف ، نویسندهی تقریباً فراموش شدهی اتحاد شوروی را که نشانهی بارز دورهی استالین محسوب میشد. یلیزاروف که خود را دنبالهروی ولادیمیر ساروکین ، نویسندهی معاصر روسیه، میداند، در این باره میگوید: «من خوشحالم که از میان کتابهایم رمان «کتابدار» برندهی این جایزهی بزرگ ادبی شد. من شخصیت آلکسی ویازینتْسِف ، قهرمان رمان، را از خودم الهام گرفتهام. من نیز همچون او در شرایطی قرار گرفتم که احساس میکردم دارند وطنم را از زیر پاهایم بیرون میکشند». اشارهی او به زادگاهش خارکف است که روزگاری شهری از شهرهای اتحاد شوروی بود ولی اکنون درون مرزهای جمهوری اوکراین – کشوری که او آن را غریبه میداند – قرار دارد. او در ادامه میافزاید: «چرا به یکباره همه چیز رنگ باخت و وطن من، اتحاد شوروی بزرگ، در برابر دیدگانمان به این وضع رقتبار افتاد و به کشوری غربی و درجه سوم مبدل گشت؟ من در جستجوی پاسخ، به این پرسش رسیدم که چگونه میتوان بازگشت و دوباره شوروی را احیا نمود؟ از این روی در این رمان کتابهای گروموف، نویسندهی تقریباً فراموش شدهی دورهی استالین را میبینید که با استفاده از آنها، همچون افسانهی ملکهی برفها، میتوان به ابدیت رسید».
یلیزاروف در پاسخ به این سؤال که آیا هنگام نوشتن «کتابدار» به کتابخانه هم سر میزد، میگوید: «من علاقهای به استفاده از منابع ندارم. سادهترین راه برایم این است که همه چیز را از خود ببافم. طرح این رمان هنگامی که ساکن یکی از روستاهای اطراف شهر مونستر آلمان بودم به ذهنم خطور کرد. در همسایگی ما کشتارگاهی بود که هفتهای سه بار در آن خوک کشتار میشد. در این ایام فضای روستا از بوی زنندهی گوشت و خون آکنده میشد. در یکی از همین روزها که هوا پر از بوی تعفن شده بود، حین بستن پنجره، ناگهان به مخیلهام خطور کرد که چرا نباید نویسندهای باشد که کتابهایش نسیمی شود و نفسها را تازه کند؟ همان دم نشستم و فصل اول «کتابدار» را نوشتم. نوشتن را در چهار ماهی که در صومعهای در اتریش زندگی میکردم، ادامه دادم و سرانجام در برلین به پایان بردم. سپس به وطنم، روسیه، بازگشتم.
یلیزاروف در عین این که طرفدار سرسخت شوروی است، به مسیحیت نیز اعتقاد دارد. او در پاسخ به این سؤال که قصد دارد جایزهی بیست هزار دلاری بوکر روسیه را چگونه خرج کند، میگوید: «من به عنوان یک مسیحی ارتودوکس به «سهم یک دهم کلیسا» اعتقاد دارم. بنابراین دوهزار دلار از این جایزه را یا فدای کلیسا خواهم کرد، یا به یک مرکز نگهداری کودکان خواهم بخشید. بقیه را هم صرف زندگی روزمرهام خواهم کرد. به نظر من آیین ارتودوکس برای ما تکیهگاهی است در برابر همهی آن چه که با فروپاشی شوروی بر سر ما آمد».