یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک
ایران در سوگ ایرج افشار
• با مهر آمد، در اسفند رفت. آمدنش به سال ۱۳۰۴ و رفتنش همین سالی که سیاه پوش شده است فرهنگ و ادب در این سرزمین، یعنی ۱۳۸۹. و چه کسی سیه پوش نیست؟ اهل قلم به یکجور شیون دارند و اهل ادب و فرهنگ به شیوه ای؛ اهل کتاب یک درد دارند در نبودنش و اهل فرهنگ هزار درد. آنکه تفلسف میکند زیر آسمانهای جهان، عزادار اوست، و او که سیاست ورزی میکند، قدر دان اوست؛ کسی که به واسطه هنر صدر نشین بود، خاک نشین اوست، و در این سیه پوشی، معمم و مکلا به یک نسبت غم دارند، استاد و دانشجو نیز به یک نسبت. هر کس از زوایه ای قسمت یک روزه خود را از آن دریای گشاده دست حکایت و روایت میکند، و شما با روایات و حکایات بی شمار روبه رویید، و حالا مانده است تا گنجینه سینه ها گشوده شود، اما همه آن روایت ها که خوانده و همه حکایت ها که هنوز مانده، همگی در «ایران» رسوب میکنند و مخرج مشترکشان «ایران» است، زیرا ایرج افشار نقطه ای کانونیتر از «ایران» نداشت و بی شک این جغرافیای چند هزارساله برایش حکم مرکز هستی را داشت و تاریخش که جامه ای پر وصله و پینه بود، البته برای ایرج افشار زیبا و خواستنی و بی بدیل ترین جامه ها بود و شاید راز تغزل های او با فرهنگ و تاریخ این سرزمین کهن وآریایی در همین باشد. در روزگاری که همه زخم میزنند بر فرهنگ دلمرده و تاریخ پژمرده این سرزمین، او متواضعانه تلاش داشت تا خط به خط و سطر به سطر تاریخ و فرهنگ پنهان این سرزمین را هویدا کند تا بلکه آیندگان راز ماندگاری این سرزمین کهن را نه تنها به چشم، بلکه به دل بکشند. ریشه ای که ایرج افشار به نگاهبانی اش عمر را گذراند، میوه هایی دارد که بی گمان نسل های آینده قضاوت خواهند کرد. آنچه ما امروز در میان دوستداران ایرج افشار میبینیم و دیده ایم، بیشتر شور عاشقانه است، اما شعور عاقلانه میوه ایست که آیندگان نصیبش را خواهند برد ودرخواهند یافت که پیرمرد جهان را با کدام وسعت نظر درک کرده بود که خوراک نسل های بعد از خود را نیز تدارک دیده بود!
ایرج افشار نقطه ای کانونیتر از «ایران» نداشت و بی شک این جغرافیای چند هزارساله برایش حکم مرکز هستی را داشت و تاریخش که جامه ای پر وصله و پینه بود، البته برای ایرج افشار زیبا و خواستنی و بی بدیل ترین جامه ها بود و شاید راز تغزل های او با فرهنگ و تاریخ این سرزمین کهن وآریایی در همین باشد
گوشه هایی از زندگی
با مهر آمد، در اسفند رفت. در سالی که شاهرخ مسکوب هم متولد شد. مهرماه ۱۳۰۴که ایرج افشار متولد میشود،احمد شاملو در بیست و یکم آذرش می آید و باستانی پاریزی در سوم دی ماهش. اما در اسفند همان سال شاعر پرده دران دوران، ایرج میرزا، رخت از دنیا می بندد. در همان سال، آخرین پادشاه قجر به حکم مجلس شورای ملی از سلطنت خلع میشود و نوبت به پهلویها می رسد. بدیع الزمان فروزانفر، ملک خراسان را میگذارد و خانه و خانمان را به ملک ری می کشاند. ثبت احوال در همان سال به پشتوانه مجلس شورا حکم میکند که ایرانیان حتما سجل و شناسنامه داشته باشند و البته هیچ گمان نمیکردند که ایرج افشار نامی بیاید و خودش شناسنامه شود برای تاریخ و فرهنگ و ادب این سرزمین.
آنچه ما امروز در میان دوستداران ایرج افشار میبینیم و دیده ایم، بیشتر شور عاشقانه است، اما شعور عاقلانه میوه ایست که آیندگان نصیبش را خواهند برد ودرخواهند یافت که پیرمرد جهان را با کدام وسعت نظر درک کرده بود که خوراک نسل های بعد از خود را نیز تدارک دیده بود!
دبستان «زرتشتیان» و «شاپور تجریش» محل تحصیلات ابتدایی، و دبیرستان «فیروز بهرام» محل تحصیلات متوسطه استاد ایرج افشار بود. دبیرستان فیروز بهرام البته آدم سرشناس به خود کم ندیده بود، یکی حسن نصر، رییس دانشگاه شریف، بود و دیگری عزت الله نگهبان، پدر باستان شناسی ایران؛ یکی حسنعلی منصور، وزیر دوره پهلوی دوم، که به ضرب گلوله محمد بخارایی کشته شد و دیگری کمال الدین جناب که وی را پدر فیزیک هسته ای ایران میخوانند. به اینها اضافه کنید هوشنگ نهاوندی، رییس دانشگاه تهران را در دوره پهلوی دوم. بی گمان هیچ یک از سرشناسان به اندازه ایرج افشار خواهان و دوستدار از همه جهت نداشت و ندارد و شاید او یگانه فارغ التحصیل «فیروز بهرام» باشد که از هم اینک تا دورترها نامش بر سر زبانها و یادش در دلها خانه خواهد داشت. از سال ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۸ استاد ایرج افشار همان راهی را میرود که پدر رفته بود. دکتر محمود افشار حقوق خوانده بود و پسر برای نشان داری از پدر، دانشگاه تهران را برای تحصیل در رشته حقوق انتخاب میکند. اما آن که پای ایرج افشار را به حوزه کتابخانه و کتابداری و متعلقاتش باز میکند محمد تقی دانش پژوه است که استاد در سال ۱۳۳۰به دعوت او برای کار به کتابخانه حقوق دانشگاه تهران میرود. تازه بیست و شش ساله است ایرج افشار اما در جوانی همنشین پیران و دود چراغ خورده ها میشود. در ۲۷ سالگی بنیان مجله ای را میگذارد که تا روز پایانی زندگی بر عهدش با مخاطبان وفادار ماند: «فرهنگ ایران زمین» و این انتخاب ما را نشان میدهد که دلبستگی های او چگونه بوده است، «فرهنگ» و باز هم علاوه بر «ایران زمین». عمق و دقت و البته هوش و ذکاوت افشار ۲۸ ساله به اندازه ای بود که پرویز ناتل خانلری سردبیری مجله دنیای سخن را که در سال ۱۳۲۲ بنیان گذاشته بود، به دست او بسپارد. دو سال در مجله دنیای سخن که نقش به سزایی در جهتگیری ادبیات فارسی در دوره معاصر داشت، فعالیت کرد و سالهای بعد دو کار را توامان پی گرفت: یکی سردبیری مجله «راهنمای کتاب» بود که صاحب امتیازش احسان یارشاطر بود و دیگری تدریس در دانشسرای عالی. ریاست کتابخانه ملی را در دوره ای که غول های فرهنگی کم نبودند در سن ۳۷ سالگی بدست آورد و بخش های ایران شناسی و فهرست نگاری نسخه های خطی را بنیان گذاشت . گرچه نقل میکنند که سالها بعد، از بردن نام کتابخانه ملی نیز دریغ میکرد و ابرو درهم میکشید پیرمرد. در۱۳۴۲به مرکز تحقیقات ایران شناسی دانشگاه تهران باز میگردد و … به هر حال ایرج افشار از جوانی تا کهنسالگی پست های فرهنگی بیشمار داشت ، پست هایی که هیچ کدام نه از بابت سفارش به وی رسیده بود و نه خواهش. تنها به خاطر گستره وسیع دانش وی بود که کارهای بزرگ و خطیر را به دست او می نهادند. تالیف و تصحیح بیش از ۲۶۰ کتاب و تالیف صدها مقاله در موضوعات گوناگون که کانون و مرکزیت همه آنها “ایران” است، کارنامه ایست که دور به نظر میرسد در این نزدیکی ها کسی توان برابری با آن را پیدا کند. کاری که پیرمرد یک تنه برای پاسداری از فرهنگ و تاریخ ادب این سرزمین انجام داد، دور به نظر میرسد که از دست و توان چندین نهاد و موسسه و سازمان ریز و درشت که جیبشان به لوله های نفت وصل است، بر بیاید. پیرمرد یک عمر به دور کانونی چون «ایران» چرخید و حالا که در میان ما نیست، خودش شده است «کانون» و این محصول یک قمار عاشقانه است! عشقی که در آن هیچ چشمداشتی نیست و ناز معشوق را بی گله بر دوش میکشد. و به راستی بجز مکتبخانه عشق، کدام دانشگاه و کدام مرکز تعلیم و تربیتی توان پرورش عاشقی چون ایرج افشار را دارد؟ پیرمرد محصول مرغوب و البته محبوب عشق به ایران بود. همین.
با مهر آمد، در اسفند رفت. در سالی که شاهرخ مسکوب هم متولد شد. مهرماه ۱۳۰۴که ایرج افشار متولد میشود،احمد شاملو در بیست و یکم آذرش می آید و باستانی پاریزی در سوم دی ماهش. اما در اسفند همان سال شاعر پرده دران دوران، ایرج میرزا، رخت از دنیا می بندد
جاده های خاکی و راز ماندگاری
اما ایرج افشار می ماند. ماندگاری اش را کسی تردید ندارد. ولی راز این ماندگاری چه میتواند باشد به جز ایمانی که در دل داشت به حقیقت ایران؟! به جز چندین دهه تلاش بی وقفه و متواضعانه، آن هم در زمانه ای که اهل علمش گرفتار بی عملی اند، و عمل گرانش در چنبره بی دانشی! و براستی کدامین روز است که ایرج افشار دست به قلم و کاغذ نبرده باشد؟همت به تصحیح و تالیف نگماشته باشد؟ سطری و خطی از فرهنگ و ادب و تاریخ این سرزمین را تکثیر نکرده باشد؟ روزی که ایرج افشار زاویه ای از این مرز و بوم را تجربه زیست نکرده باشد کدامین روز است؟ منوچهر ستوده کجاست که ایران گردی های عاشقانه استاد را برای ما حکایت کند؟ باید عاشق این سرزمین باشی تا در استان مرکزی سوار بر ماشین جیپ، همسفران را بگویی : «بعد از این تپه مناریست زیبا متعلق به دوره صفویه» و چشم همسفران گرد شود از بابت حافظه و هوشیاری و ایران شناسی او. ایران برای ایرج افشار تنها در لابه لای سطور مکتوب خلاصه نمیشد، او ایران را تا آنجا که توانست تنفس کرد، آن هم نه فقط جاده های آسفالت و مکان های توریستی و دیدنی را؛ بلکه آن گونه که تورج دریایی، استاد باستان شناسی یکی از دانشگاههای کالیفرنیا میگوید، جاده های خاکی و بیابان ها را. تورج دریایی نقل میکند که «آقای افشار دوست نداشت از جاده آسفالته جایی برود. دوست داشت همیشه از خاک و بیابان سفر کند، برای این که میگفت چیزهای دیدنی ایران را آدم آنجا میبیند نه توی جاده اصلی»، و آدم اینجا فکری میشود و کلیدی پیدا میکند برای رازگشایی از این که چگونه هر چه استاد تالیف و تصحیح و تکثیر کرد، چه در جامه کتاب و چه مطبوعات و چه مقالات، همواره نو بود و نامکرر! هر چه که مینوشت برای اولین بار بود، هر چه که تصحیح میکرد، دومین نداشت! تالیفاتش همواره یگانه بود و یگانه می ماند، اما راز اینها چیست؟ به گمان من همان جاده خاکی! همان که برخی اساتید بلند مرتبه! کلاهشان هم بیفتد پای در آن وادی ها نمیگذارند، همان که پژوهشگران و محققان غرق شده در حوضچه جهان مجازی، تاب موج های خون فشان جهان واقعی را ندارند. همان که ایرج افشار هیچ خط و سطری را از بالا و با نخوت نگاه نکرد و خادمانه در پیشگاه مکتوب های غریب و سند های خاک خورده زانو زد، با آستین بالا، غبار از دل و جانشان شست و رنگ کهنگی از صورتشان زدود و بی مزد و منت بر سفره ای نهاد که دست تمامی محققان و پژوهشگران و اهل فرهنگ و کتاب این سرزمین در آن دراز بود و دراز می ماند و حالا هیچ عجیب نیست که از هر قشر و صنفی در فقدان ایرج افشار بی تابی میکنند. اهل کتاب و فرهنگ و تاریخ این سرزمین، هریک به نحوی و طریقی بر سر خوان بی دریغ پیرمرد بوده اند و دور نیست که نمک گیرش شده باشند.
به گمان من آینده نشان خواهد داد که پیرمرد کجا را رصد کرده است. راز ابروان گره خورده پیرمرد هم گشوده است پیش اهل فن! حرفی نیست دیگر جز این که بدانیم و یادمان نرود که فرهنگ و ادب و تاریخ معاصر ایران بی هیچ بیش و کم «عطف» به ایرج افشار است!
گره ابروان و تولدی دیگر
ابروان پیرمرد همیشه گره داشت، گره خورده بود، ناصرالدین پروین در روزنامه فرهیختگان شنبه بیست و یکم اسفند امسال مطلبی دارد تحت عنوان «این مرد عبوس آدم شگفتی بود» و من در این اندیشه ام که گره ابروان پیرمرد هیچ نشانی از «عبوس» بودن ندارد، اما از نگران بودن چرا! گویی چیزی همواره نگرانش میکند، بی تابش میکند، دلش را چنگ می زند و حالش را دگرگون میکند. گره ابروان پیرمرد حتی اگر از ترش رویی باشد، که نیست، باز هم دلیل دارد. مطاعی را که حمل میکند باید به اهلش برساند، گشاده رویی بی دلیل، سبک سران را تهییج میکند به نزدیکی بی علت. برای مردان پهنه دانش و فرهنگ همیشه وقت تنگ است، پس نباید بازی سبک سران را جدی گرفت. اندکی گره در ابروان پرپشت پیرمرد آنچنان میکند که به جز مردان کارزار کسی دیگر پا پیش نگذارد و حکم کسی که عاشقانه قدم برمیدارد شاید توفیر چندان با خود عشق نداشته باشد که سرکش نشان میدهد، اما در باطن آرامش دارد، و به قول مولانا:
عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد هر که بیرونی بود
پیرمرد آنقدر که زبان قلمش چرخید، زبان خودش نچرخید و این در زمانه ای که زبان در دهان تاب ایستادن ندارد و آدمیان از ریز و درشت، میکروفن را تقدیس میکنند، از نادر مواردیست که بی هیچ شک و تردید در ماندگاری پیرمرد موثر بوده است. پیرمردی کم حرف با گره ای در ابروان، اندکی ترش رو اما در باطن مخزنی از شیرینی ها. باز هم از زبان مولانا میشود خواند که:
من ز شیرینی نشینم رو ترش من ز بسیاری گفتارم خموش
باری،
ایرج افشار به گمان من تازه آغاز شده است. تا خودش بود همه گرد او می آمدند، حالا تالیفاتش متولد میشوند و بیشتر به چشم می آیند. تا خودش بود همه برای همنشینی با او نوبت ها را پس و پیش میکردند اما حالا هرکس به فراخور عطشی که دارد از مکتوبات او خود را سیراب میکند. تا پیرمرد بود ریز و درشت به هم نشینی و هم صحبتی با او مفتخر و مبتهج بودند، اما حالا ما مانده ایم و صدها مقاله و کتاب از مردی که تازه آغاز شده است . به گمان من آینده نشان خواهد داد که پیرمرد کجا را رصد کرده است. راز ابروان گره خورده پیرمرد هم گشوده است پیش اهل فن! حرفی نیست دیگر جز این که بدانیم و یادمان نرود که فرهنگ و ادب و تاریخ معاصر ایران بی هیچ بیش و کم «عطف» به ایرج افشار است!
ایشون رو زیاد نمیشناختم!
(لااقل این طور که شما نوشتید..نمیشناختم!)…اما حالا که خواندن ام تمام شد ه، عجیب غم ِ نبودن اش روی قلب ام سنگینی می کند..عجیب نیست؟؟
آقای حیدری نژاد وافعا لذت بردم و احساس کردم که چفدر ما به ایشان بدهکاریم.نمیدانم چه بنویسم اما با این نوشته شما من به بزرگی ایشانبیشتر از قبل پی بردم.همه جملات شما ما را به یک زاویه برد مخصوصا گره ابروان استاد. وافعا لذت بردم و ای کاش اساتید ما هم کمی دانش ایشان و تواضع ایشان را داشتند
بسیار عالی بود من مجذوب نوشته شما و به طبع شخصیت ایشان شدم اعتراف میکنم که نمیشناختم ولی از این به بعد اقلا افتخار دارم که کمی درباره شان خوانده ام ممنون از شما
عالی