به باور من پایان نامه نویسی یک جور سیر و سلوک است که در خلال آن دانشجو خودش را مییابد و به بلوغی علمی میرسد؛ دورهای که با نوعی “رنج و سرمستی” توأمان عجین شده است. شاید به همین دلیل است که من در عین حال که از لحظه لحظهی این دوران لذت بردم، تمام مدت سایهی شمشیر داموکلس را بالای سرم حس میکردم. شمشیری که روز به روز، و با نزدیک شدن به پایان مهلت قانونی دفاع، به من نزدیکتر میشد.
مشتری از جهان غیب
در حال نوشتن فصل دوم هستم و رسیدهام به جایی که باید دربارهی موضوعی که تا به حال مطالعه و دانشی در آن نداشتهام، بنویسم. پژوهش میانرشتهای از این دردسرها هم دارد. یک باره میبینی درگیر موضوعی شدهای که خیلی کم دربارهاش میدانی. جست و جویی در کتابشناسی ملی انجام میدهم و به کتابی بر میخورم که عنوانش دقیقاً همان چیزی است که من باید دربارهاش بنویسم. همان موقع وارد بانک ناشران ارشاد میشوم و مشخصات ناشرش را پیدا میکنم، از جمله تلفن همراه مدیرمسئول انتشارات را که از قضای روزگار ظاهراً دفترش در مشهد است.
آن قدر از کشف این کتاب ذوق زدهام که فراموش میکنم که در یک بعد از ظهر تابستانی در ماه رمضان هستیم و بلافاصله شماره تلفن همراه ناشر را میگیرم. صدایی خواب آلود از آن طرف خط جواب میدهد. با هیجان سلام و علیک میکنم و سراغ کتاب مورد نظر و مرکز پخش احتمالی انتشارات در تهران را میگیرم. برای لحظاتی سکوتی برقرار میشود و در این سکوت است که به صرافت میافتم در آن وقت روز، آن هم توی شهرستان، معمولاً آدمها میخوابند و من الآن دارم با یک بندهی خدای احتمالاً روزهدار که از خواب بیدارش کردهام حرف میزنم! اما دلیل مکث آن بندهی خدا انگار چیز دیگری است، چون بعد از چند ثانیه سکوت میپرسد فرمودید چه کتابی؟ و من دوباره عنوان کتاب را تکرار میکنم. این بار با تعجب میگوید: ما هنوز این کتاب را منتشر نکردهایم، یعنی صحافیاش تمام نشده و هنوز توی چاپخانه است، شما از کجا میدانید که ما داریم چنین کتابی را منتشر میکنیم؟!
نکته اینجاست که کتابخانهی ملی مشخصات تمامی کتابهایی را که برای دریافت فیپا (فهرست نویسی پیش از انتشار) در بانکش ثبت کرده، در کتابشناسی ملی میآورد، اعم از اینکه کتاب منتشر شده باشد یا نشده باشد! این را بعدها از سر تجربیات کتابدارانهام کشف میکنم. اما هر بار که به حال آن مدیر انتشارات در حین آن مکالمهی تلفنی فکر میکنم، آرزو میکنم که مرا ببخشد که او را با زبان روزه از خواب بعد از ظهر بیدار کردم تا مثل جادوگری از جهان غیب، سراغ کتابی را بگیرم که هنوز جلدش را هم نچسباندهاند!
ورود بانوان بدون چادر ممنوع است:
۱. مراحل اولیهی کار است و دارم منابع را شناسایی میکنم. چندتایی کتاب انگلیسی پیدا کردهام که به نظرم برای مباحث نظری و مقدماتی باید خیلی مفید باشند. از طریق سیستم یکپارچهی سیمرغ رد یکی دو تایش را در کتابخانهی دانشگاه امام صادق – واحد برادران – پیدا میکنم. دوستی را میشناسم که در کتابخانهی آنجا کار میکند. روی جی تاک برایش پیغام میدهم. فوری جواب میدهد. در خلال آن صحبت مجازی متوجه میشوم که نه تنها کتابهای مورد نظرم را دارند که بانکهای اطلاعاتی هم دارند که ممکن است مقالههای پدر و مادردار خوبی بشود در آنها پیدا کرد. قرار میشود یک روز خودم به کتابخانهشان سری بزنم. در آخرین لحظه یک یادآوری دوستانه میکند: یادتان نرود که برای آمدن به اینجا باید چادر بپوشید.
روز موعود سر گنجه میروم و چادر حریر اسود سوغاتی آقاجان از مکه را در میآورم، بویش میکنم، به نظرم هنوز هم بوی حرم امام رضا را میدهد. برای من، که همیشه چادر سرم نمیکنم، رانندگی کردن با چادر سخت است برای همین آن را کنار کیف و بقیهی وسایلم در ماشین میگذارم تا دم در دانشگاه بپوشمش. به در ورودی محوطهی دانشگاه که می رسم، ترمز دستی را میکشم و شیشه را پایین میدهم. چهرهی نگهبان، که به گمانم خیلی به دیدن جماعت نسوان در پردیس دانشگاه عادت ندارد، شبیه یک علامت سؤال بزرگ است. توضیحات من اما مختصر و مفید است: من … هستم، با آقای ر. در کتابخانه قرار دارم. این هم چادرم است. و اشارهای به لایههای ظریف و لغزندهی چادر که در صندلی بغلی روی هم افتادهاند، میکنم. گیت آهنی به آرامی باز میشود.
۲. اواسط کار است. به لطف دوستان، فهرستی از حدود سی نفر از متخصصان ادبیات کودک فراهم آوردهام که قرار است در سنجش روایی سیاههی وارسی که ابزار اصلی کار من است، همکاری کنند. با افراد تلفنی صحبت میکنم و در صورتی که مایل به همکاری باشند با آنها قرار میگذارم و نمونهها را برایشان میبرم که انجام دهند. یکی از این افراد خانم دکتری است که در ادارهای دولتی کار میکند. در روز و ساعتی که تعیین کرده به ساختمان محل کارش میروم. دم در نگهبانی توضیح میدهم که کی هستم و به چه منظور به آنجا رفتهام. نگهبان با احترام میگوید: یک کارت شناسایی لطف کنید. کارت را میدهم و در پوشهی همراهم را باز میکنم تا برگهی عبوری را که نگهبان از روی کارتم برایم صادر میکند در آن بگذارم (آخر من استعداد غریبی در گم کردن و جا گذاشتن این برگههای عبور دارم)، اما نگهبان دستش را زیر پیشخوان میبرد و یک تودهی مچالهی مشکی را جلویم میگذارد. آدمها گاهی خودشان هم میدانند سؤالشان چقدر احمقانه است، اما نمیدانم چرا باز هم اصرار دارند که آن را بپرسند! درست مثل من که با ناباوری به نگهبان نگاه میکنم و میپرسم: اینو چیکارش کنم؟ بپوشمش؟!
طبعاً منتظر جواب این سؤال احمقانه نمیمانم و چادر را برمیدارم و میپوشم. اما منظرهای که به محض ورودم به ساختمان میبینم خیلی برایم جالب است. تعداد زیادی خانمهای جوان با مانتوهای بعضاً رنگی و کوتاه که در اتاقها و راهروها در حال تردد و کار کردن هستند و تعداد قابل توجهی چادر مشکی که بر چوب رختیهای کنار اتاقها جا خوش کردهاند!
وقتی رتب خورده، منع رتب میکند
فصل سوم را مینویسم و ساخت ابزار یا همان سیاههی وارسی دیگر خیلی جدی شده است. یک سلسله آزمون شناسایی کردهام که فکر میکنم میتواند مبنای کارم قرار گیرد. یکی از آنها را که مجانی روی اینترنت بوده بارگزاری و مطالعه کردهام و به این نتیجه رسیدهام که به دردم نمیخورد. باید آزمونهای دیگر را امتحان کنم. آزمونهایی که اکثراً فروشی هستند و حتا اگر با قیمتهای نجومیشان کنار بیایم، نه کارت اعتباری دارم و نه حساب ارزی که بتوانم به طریقی پول را به ناشرش برسانم و آنها را بخرم. در عین حال ناامید نمیشوم و به گشت و گذارهایم در اینترنت ادامه میدهم شاید راهی برای به دست آوردنشان پیدا کنم. در همین جست وجوهاست که کشف میکنم که یکی از آزمونها به فارسی ترجمه شده است و تصویر روی جلدش را به صورت یک ایمیج[۱] در یکی از وب سایتها میبینم. تصویر را بارگزاری میکنم و توی یکی از نرمافزارهای مخصوص نمایش عکس، باز و بزرگش میکنم. به سختی میتوانم نام مترجمش را بخوانم. اسم را گوگل میکنم. خانم دکتری است که در دانشگاه رازی کرمانشاه هیأت علمی است.
آقای ح. همکلاسیام کرمانشاهی است و خودش هم زمانی در دانشگاه رازی کار میکرده است. از این بهتر نمیشود. ازش خواهش میکنم که شماره یا راه تماس دیگری از این خانم دکتر برایم پیدا کند. مأموریت انجام میشود. خانم دکتر برای فرصت مطالعاتی به هند رفته است! کسی هم کانتکتی از او ندارد!
حالا فقط یک آزمون دیگر باقی مانده است. در جست و جوهایم نام آزمون را در عنوان پایان نامهای دیدهام که چند سال پیش در یکی از دانشگاههای علوم پزشکی دفاع شده است. یک روز برای دیدن پایان نامه به ایران داک میروم. متأسفانه این پایان نامه از جمله مدارکی است که اصلش در ایران داک موجود نیست! اشکالی ندارد! هنوز راههایی هست و حسن رشتهی کتابداری به این است که اکثر بچهها مثل زنجیرهای به هم متصل هستند بنابراین با یک یا دو حلقهی واسط میتوانی به کسی که میخواهی برسی. با کمی پرس و جو میفهمم که یکی از همین دوستان باواسطه در کتابخانهی مرکزی آن دانشگاه کار میکند. تلفن میکنم و سراغ پایان نامه را میگیرم، جواب میشنوم که متأسفانه این پایان نامه از جمله پایان نامههایی است که نسخهای از آن به کتابخانهی مرکزی ارسال نشده و فقط یک نسخه از آن در کتابخانهی دانشکده موجود است. هنوز برای ناامیدی زود است! یک روز به کتابخانهی دانشکدهی مورد نظر میروم. اینجا کسی را نمیشناسم! یک کاربر عادی هستم که نیاز به یک منبع اطلاعاتی دارد؛ منبع اطلاعاتیئی که بنا به ماهیتش یعنی پایان نامه بودن از امانت دادن آن معذور هستند! توضیح میدهم که اینجا آخرین نقطهی امیدم است و باید هر طور شده این پایان نامه را ببینم. قبول میکنند و پایان نامه را میآورند. به گمانم حتا کاپیتان تیم اسپانیا هم وقتی جام جهانی را به دستش میدهند چنین احساسی ندارد. به سرعت به سراغ پیوستها میروم … افسوس! از آزمون خبری نیست! متن را ورق میزنم، به امید اینکه ردی از آزمون در آن پیدا کنم، چیزی نصیبم نمیشود. اما در فصل دومش مطالبی دارد که ممکن است در بخش تاریخچه به کارم بیاید. فرصتی برای یادداشت برداری ندارم، مرخصی ساعتیام دارد تمام میشود. اجازه میخواهم که صفحاتی از پایان نامه را کپی کنم. میگویند که کپی ممنوع است در عین حال که دستگاه کپی هم ندارند. توضیح میدهم که من همکار خودشان هستم و به قوانین آشنا و خواهش میکنم اجازه دهند از دستگاه کپی دیگری استفاده کنم. کارت شناسایی میخواهند. کارت دانشجوییام را که طبعاً معمولترین کارت شناسایی هر دانشجویی است، بهشان میدهم. از اینجا به بعد، قضیه یک شکل دیگر به خودش میگیرد. نخستین عکسالعمل این است: شما واقعاً دکترای کتابداری میخوانید؟ و من سعی میکنم متواضعانهترین لبخند زندگیام را تحویلشان بدهم! پایان نامه دودستی تقدیم حضور بنده میشود و من از خدا خواسته میپرم وسط واحد تکثیر. سی صفحهای از متن را مشخص میکنم و به مسئول تکثیر میدهم. وقتی حجم کاغذها را به دستم میدهد، احساس میکنم خیلی زشت است که با آن همه کپی به کتابخانه برگردم! قانون کپی از پایان نامه، لااقل در کتابخانهای که خودم سرپرست آن هستم، حداکثر پنج صفحه از متن است، به علاوه صفحه عنوان و چکیده و فهرست مندرجات؛ و این حجم کاغذ گویای این است که من خیلی بیشتر از این حرفها کپی کردهام! کاغذهای کپی را به مسئول تکثیر تحویل میدهم و خواهش میکنم که آنها را برایم نگه دارد تا برگردم! به کتابخانه میروم و آن گونه که در شأن یک خانم دکتر آشنا به آیین نامهی کتابخانه است، پایان نامه را پس میدهم، کارتی را که این همه اعتبار برایم به ارمغان آورده، پس میگیرم و با همان لبخند متواضعانه از کتابدارها خداحافظی میکنم. وقتی کاغذها را از واحد تکثیر میگیرم، سریعاً محل را ترک میکنم!
این راه پلهها به کجا میرسد؟
یکی دیگر از کتابهای فارسی که در جریان جست و جو و شناسایی منابع پیدا کردهام، کتابی است چاپ ناشری در قم که طبق آنچه در صفحهی حقوقی کتاب نوشته مرکز پخشی هم در تهران دارد. یک روز بعد از ظهر به خیابان انقلاب میروم. با پرس و جو از ناشران میفهمم که نشانی مورد نظرم جایی بالای میدان انقلاب است. یعنی ضلع شمال غربی میدان. نشانهاش هم مسجدی است که در کوچهی پشتیاش ساختمان مورد نظر من است. از پشت مسجد که به کوچه میپیچم، انگار فرسنگها از هیاهو و ازدحام میدان انقلاب فاصله گرفتهام! کوچه به نحو مشکوکی خلوت و ساکت است. از روی شمارهی پلاک ساختمان را پیدا میکنم. به نظر متروکه میرسد. گرد و غبار و جرمی که روی زنگهای آیفون نشسته نشان دهندهی این است که کمتر کسی به آنجا رفت و آمد میکند. تا آستانهی در پیشمیروم اما جرأت رفتن به داخل ساختمان را پیدا نمیکنم و برمیگردم. در کوچهای که حد فاصل این کوچه با میدان انقلاب است، یک دفتر فنی باز است، میروم تو و میپرسم که آیا این نشانی را میشناسند و آنجا کسی هست یا نه؟ آقای جاافتادهای که موهایش دارد رو به سفیدی میرود میگوید که هست. من از تردیدم میگویم و از متروکه و مخوف بودن ساختمان! میخندد و میگویند نه! شما برو! اتفاقی نمیافتد. و بعد با اطمینان اضافه میکند اگر چیزی شد با من! باز برمیگردم و با تردید وارد ساختمان میشوم. آسانسور در طبقهی همکف ایستاده است اما گرد و غبار روی در و دکمههایش به احساس ناامنیام دامن میزند. نگاهی به نشانی میکنم: طبقهی چهارم. بیخیال آسانسور میشوم و از پلهها بالا میروم. وقتی نفس نفس زنان به طبقهی چهارم میرسم به اولین دفتری که درش باز است و خانمی در آن هست، وارد میشوم. هنوز نفس نفس میزنم. نشانی را میپرسم. یک در بسته را نشانم میدهند با چراغهای خاموش! آه از نهادم در میآید. خانم میپرسد چرا با آسانسور نیامدی؟ میگویم ترسیدم! خطاب به آقایی که پیشش ایستاده میگوید نمیدانم چرا همهی خانمهایی که به این ساختمان میآیند میترسند سوار آسانسور شوند!
در نهایت وقتی از آن دفتر پخش ناامید میشوم، با شمارهی تلفن همراهی که توی کتاب است تماس میگیرم. آقای ش. مدیر انتشارات، مرد خوش اخلاقی است که وقتی داستان بسته بودن دفتر را میشنود عذرخواهی میکند و میگوید که دیگر از آن دفتر استفاده نمیکنند و آدرس کتابفروشی دیگری را میدهد. آخرش هم کتاب را با پیک برایم میفرستند.
رفتارهای اطلاعیابی در عصر حجر
در لیست منابع فارسیام کتاب دیگری دارم که محل نشر آن هم قم است اما هیچ اطلاعاتی از ناشرش در بانک ناشران خانهکتاب به ثبت نرسیده است. عملاً هیچ راهی برای پیدا کردن کتاب وجود ندارد. به شیوهی معهود کتابهای منتشر شده در شهرستان، امکان وجودش در مخزن کتابخانهی ملی هم منتفی است. فقط یک سرنخ وجود دارد. آقای ش. یعنی همان ناشر خوش اخلاق قمی. با تلفن همراهش تماس میگیرم و نام ناشر را میگویم. میگوید که این نام برایش آشناست و احتمالاً در مسیرش تابلوی آن را دیده است. قرار میشود این بار که در مسیرش آن را دید، بایستد و شمارهاش را برایم یادداشت کند. روز بعد تماس میگیرم و شماره تلفن و اسم مدیر انتشارات را یادداشت میکنم. به عصری فکر میکنم که این طرف پشت لپ تاب مینشینی و تصویر و صدای یک نفر را درست آن طرف کرهی زمین همزمان میبینی و میشنوی. تصمیم میگیرم مقالهای بنویسم با عنوان: بررسی رفتارهای اطلاعیابی پژوهشگران در کشورهای کمتر توسعهیافته.
نخود سیاه
با ناشر قمی که شمارهاش را از آقای ش. گرفتهام، تماس میگیرم. هزینهی کتاب را با پول پست به حسابشان میریزم و کتاب را برایم پست میکنند. کتابی است نحیف و نسبتاً کم مایه. اغلب ارجاعها و استنادها نادقیق و بعضاً غلط هستند. با این حال فهرستی از یک سلسله استاندارد در کتاب هست که به نظرم میتواند مبنای کار من قرار گیرد، اما با توجه به بیدقتیهایی که در کتاب دیدهام و موارد دیگری که با اصل منبع چک کردهام، حسی درونی به من میگوید که نمیتوانم به این کتاب اطمینان کنم و باید این فهرست را در منبع اصلیاش ببینم. بنابراین دست به کار پیدا کردن نسخهی اصلی منبع که کتابی به زبان انگلیسی است میشوم. جست و جو در منابع الکترونیکی و پایگاههای اطلاعاتی تمام متن بیفایده است. از طریق خدمات تحویل مدرک مرکز منطقهای هم طرفی نمیبندم. محدودیت زمانی مانع از آن میشود که کتاب را از طریق کتابخانهی بریتانیا سفارش بدهم، چون ممکن است بیش از یک ماه طول بکشد و نمیتوانم این همه وقت صبر کنم. دوستی که خودش به تازگی از لندن برگشته از یکی از دوستانش در آنجا خواهش میکند که کتاب را از کتابخانهی دانشکدهشان امانت بگیرد و چک کند. کتابخانهی دانشکده در حال رف خوانی است و تا دو هفته کتاب امانت نمیدهد. آن دوست هم تا دوهفتهی دیگر در لندن نیست. ایمیلی به نویسندهی کتاب میزنم و در آن از او خواهش میکنم که اگر نسخهی الکترونیکی از کتاب در اختیار دارد، برایم بفرستد. جوابی دریافت نمیکنم.
دوستهای قدیمی همیشه در سخت ترین شرایط به داد آدم میرسند! بنابراین ماجرا را برای هنگامه تعریف میکنم و مشخصات کتاب را برایش ایمیل میکنم. او هم کتاب را از کتابخانهی دانشگاه هاروارد امانت میگیرد و طبعن به دلیل مشکلات بینایی خودش که مانع از خواندن مستقیم کتاب میشود، کسی را استخدام میکند که تمام کتاب را برایم اسکن کند و جایی در فضای مجازی بگذارد و من به آنجا میروم و کتاب را بارگزاری میکنم. وقتی صفحه به صفحهی فایل پی. دی. اف کتاب را روی مانیتور چک میکنم، حس میکنم دلم میخواهد نویسندههای کتاب فارسی را … بکشم؟ خفه کنم؟ بزنم؟ واقعاً نمیدانم چه میشود کرد با آنها؟! حتا یک خط یا عبارت از آن مطلبی که به این کتاب نسبت دادهاند، در آن نیست! ایمیلی به هنگامه میزنم و در آن مینویسم که کتاب خیلی به دردم خورده و بینهایت از لطفش ممنونم و از بابت هزینهی احتمالی که از بابت اسکن کتاب متحمل شده، عذرخواهی میکنم و همچنان در دلم به نویسندههای کتاب فارسی فحش میدهم!
آدم سگ بشود، دانشجوی دکتری نشود
- آقای سین قبول کرده که کار (پرکردن سیاههی وارسی در مرحلهی روایی) را انجام دهد، مشروط به اینکه اول کار را ببیند و با من صحبت کند. در روز و ساعت مقرر به دفتر کارش میروم. برگهها را از من میگیرد و مرور میکند. و بعد به کتابها نگاهی میاندازد. در مورد چگونگی انتخاب کتابها میپرسد و من درخصوص چگونگی شکلگیری جامعهی پژوهشم برایش توضیح میدهم. فهرست کتابها را میخواهد. با وجود آنکه از جمله اقلام ضروری نیست، خیلی اتفاقی یک فهرست از جامعهی پژوهش پیشم هست که به او نشان میدهم. نگاه دیگری به دو کتابی که در اختیارش گذاشتهام میاندازد و میگوید من از این دو کتابی که برایم گذاشتهاید خوشم نمیآید، ممکن است خودم کتابهایی را که قرار است بخوانم انتخاب کنم. برایش توضیح میدهم که این انتخاب کاملاً تصادفی است و عمدی در کار نبوده، وانگهی امکان فراهم آوردن بعضی از این کتابها برای ایشان وجود ندارد، چون ممکن است از جمله نسخههای منحصر بهفرد کتابخانهای باشند. میپرسد در این صورت اگر کار را قبول نکنم شما ناراحت میشوید؟ میگویم به هیچ عنوان! ته دلم به بدبختیئی که برای پیدا کردن جای پارک در ایستگاه مترو کشیدهام، تا سوار مترو شوم و به آنجا برسم فکر میکنم و آرام آرام چایم را مینوشم.
- تا به حال سه بار به خانم دکتر شین زنگ زدهام و در خصوص انجام کارم به او یادآوری کردهام. آخرین بار قول داده که دوشنبهی آینده کار را به من تحویل دهد. دوشنبه در بعد از ظهری بارانی به دفترش وارد میشوم و سلام میکنم. پشت میزی نشسته و یک جعبه شیرینی خامهای هم روی میز کنار دستش است. به محض اینکه جواب سلامم را میدهد میگوید: آخ! فراموش کردم پوشهات را بیاورم. یکی از لبخندهای زورکی از سر ادب را روی صورتم ترسیم میکنم! میگوید اما نکتههایی هست که میخواهم بهت یادآوری کنم. خوشحال میشوم و مینشینم. ایراد نسبتاً بیربطی به کار میگیرد؛ درحقیقت آنچه میگوید اصلاً از شمول کاری پژوهش من خارج است. در میانهی بحث به این نتیجه میرسم که مجاب کردنش محال است، میگویم حق با شماست. نکتهی بسیار مهمی را یادآوری کردید، ممنونم و حتماً به آن فکر میکنم. آدرسم را روی کاغذی مینویسم و برایش میگذارم که کار را با پیک برایم بفرستد بلند میشوم، خداحافظی میکنم و میآیم. اما دلم پی آن شیرینیهای خامهای است که حتا یکیاش را هم به من تعارف نکرد.
دوباری بعد از آن روز تلفن میکنم و یادآوری میکنم که هنوز چیزی به دست من نرسیده، اصرار میکند که فرستاده و از پیک پیگیری خواهد کرد. هرگز بستهای به دست من نمیرسد. قید دو کتابم را میزنم و کلاً بیخیال بسته میشوم.
- دو ماهی از توزیع سیاهههای وارسی و نمونهی کتابها در میان متخصصان ادبیات کودکان میگذرد، قرار اولیهی ما برای برگرداندن کار یک ماه بوده است. تعداد معدودی کار را به موقع پس دادهاند. بعضیها بعد از چندبار پیگیری و کمی بدقلقی و چانهزنی بالأخره به عهدشان وفا کردهاند. اما چندتایی هستند که هیچ رقمه دم به تله نمیدهند. میگویند تماس میگیریم، نمیگیرند؛ میگویند کار را به فلانی میسپاریم، نمیسپارند و … . از جملهی این آدمها آقای شین است که بعد از چندبار بدقولی و سر کار گذاشتنم دیگر حتا تلفنهایم را هم جواب نمیدهد. سر زده به محل کارش میروم، آنجا هم نیست. به خودم میگویم ول کن! زور که نیست. مردم که در قبال پایان نامهی تو وظیفهای ندارند، اگر جواب بدهند لطف کردهاند اگر هم ندهند نباید طلبکارشان باشی. دیگر قید پاسخ و نظرش را میزنم و فقط برایم مهم است که کتابها را از او پس بگیرم. با وجود آنکه در اس ام اسی برایش نوشتهام که دیگر انتظار ندارم کار را انجام دهد و فقط یکجوری برگهها و کتابها را به دستم برساند، باز هم تلفن را جواب نمیدهد. برایش اس ام اس میزنم که: به نظرم شما اگر به جای پژوهشگر ادبیات کودک کلاهبردار میشدید خیلی بهتر بود! استعدادتان در دودره کردن آدمها بینظیر است!
آنها که خواندهام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم[۲]
فصل پنج را نوشتهام. استاد راهنما و دو استاد مشاور هم آن را خواندهاند و برگرداندهاند. یکی از استادها نظری روی یکی از نتیجهگیریها داده به این مضمون که باید مستندتر و مستدلتر باشد. به زبان خودمانی گفته این چیزی که نوشتهای روی هواست و باید به یک نحوی آن را به یک پایهی محکم و منطقی متصل کنی. حرف حساب جواب ندارد؛ گو اینکه اگر هم ناحسابی بود من دانشجو باید به آن عمل میکردم. میگردم به دنبال منابعی که بتوانم با اتکای به آنها ادعایم را مستند کنم. تعدادی مقاله و کتاب پیدا میکنم. از جمله کتابی که به گواه عنوان و موضوعهایش در کتابشناسی ملی، درست همان چیزی است که میخواهم. اما بدبختانه محل نشرش سیرجان است و ناشرش خود مؤلف. در عالم کتابداری این یعنی بدبختی! یعنی هیچ راهی برای پیدا کردن کتاب نداری. نه ناشری نه مرکز پخشی، نه سرنخی … هیچ! یک بار دیگر به محل نشر فکر میکنم. سیرجان! چراغی در ذهنم روشن میشود. یاد یکی از دوستان وبلاگیام میافتم که در سیرجان زندگی میکند و انتلکتوئلی است برای خودش. شمارهاش را میگیرم. جوری سلام علیک میکند که انگار همین ماه پیش با هم حرف زدهایم و از هم خبر گرفتهایم، نه انگار که سه سالی هست که صدای هم را نشنیدهایم. نام نویسندهی کتاب را میگویم و میپرسم چنین کسی را میشناسد؟ البته که میشناسد. و می داند که اخیراً کتابی با این عنوان منتشر کرده؟ البته که میداند. میگویم که الآن دیدن این کتاب برایم از نان شب واجبتر است! میخندد و میگوید الساعه ترتیبش را میدهم. برای اطمینان شماره تلفن نویسنده را هم برایم اس ام اس میکند. سه، چهار روز بعد از دبیرخانه برایم یک پاکت خیلی بزرگ که با پست پیشتاز ارسال شده میآورند. با تعجب پاکت را باز میکنم و پنج نسخه از کتاب از داخلش بیرون میریزد!
شمارهای را که دوست وبلاگی برایم فرستاده میگیرم. آن طرف خط مردی با صدایی آرام و متواضع صحبت میکند. وقتی تشکر میکنم و میگویم که یک نسخه از کتاب هم کافی بود، با لهجهی بامزهی کرمانی تعارف میکند و میگوید قابل شما را ندارد.
کتاب را ورق میزنم. دریغ از یک خطش که به کارم بیاید، اما لطف این نویسندهی گمنام سیرجانی خیلی بیشتر از این حرفها برایم ارزش دارد. نامش را در فهرست اسامی یاری دهندگان مینویسم و در پیوست رساله میگذارم. هنوز تا هنوز است هروقت به اسامی یاریگرانم نگاه میکنم وجودم از گرمای همهی لطفها و همدلیهایشان لبریز میشود؛ دوستانی که به مصداق کلام حضرت مولانا در سایهی کرامتشان کارها برایم دشوار نبود.
[۱]. Image
[۲] . سعدی
کاش همه جریانات پایان نامه نویسی به این شیرینی بود که خانم مکتبی نوشتهاند. الان خواندنش یک دنیا حس خوب و دنیای قشنگ برایمان به ارمغان می آورد. اما قبول کنید که کار سختی است.
با خواندن مطلب خانم مکتبی تمامی فراز و نشیبهای پایان نامه نویسی برایم تداعی شد. اتفاقا همین سال گذشته بود و در همین ماه رمضان که بست نشسته بودم و تز تکمیل می کردم. بستی چهار ماهه در کتابخانه ملی ایران. هرچند سختی زیادی داشت اما الان دلم برای آن وقتهای پر جوش و خروش و نگارش و فکر و اندیشه تنگ می شود.
با خوندن خاطرات شما پشیمون شدم از اینکه خاطرات پایان نامه نویسی خودم رو یادداشت نکردم. ایشالا پایان نامه بعد 🙂
واقعا گاهی همکاری ها و راهنمایی های یک غریبه از راه دور، خیلی بیشتر و دلچسب تراز همکاری دوروبری های خود آدمه.