عیار استادی

روز ابتدای هفته‌ای است که در انتها به روز معلم ختم می‌شود. دارم ویژه برنامه “کتاب فرهنگ” با موضوع روز معلم را گوش می‌کنم. حوالی آخر برنامه کسی تماس می‌گیرد. صدای غریبی است. خودش را معرفی می‌کند و توی هیاهوی ماشین‌ها و قطع و وصل همیشگی صدای موبایل و وز وز رادیو، اسمش را نمی‌فهمم. پیامش را اما می‌فهمم. می‌گوید عده‌ای از دانشجویان در نظر دارند برای روز معلم که آخر همین هفته است، به عیادت استاد حری بروند. و می‌خواهد که من این کار را هماهنگ کنم. از ایده خوبشان تشکر می‌کنم و می‌گویم که احتمالا استاد در موقعیتی نیستند که بشود این کار را کرد، با این حال قول می‌دهم که پیگیری کنم و خبرش را بدهم. این دو اتفاق مرتبط با روز معلم یعنی برنامه کتاب فرهنگ و دیدار با معلمی دوست داشتنی و قدیمی، به هم گره می‌خورند و نشانه‌های مثبتی می‌آفرینند که ایده دیدار شاگردان با استاد یک لحظه رهایم نمی‌کند. ظهر می‌شود که یادم می‌آید و تماس می‌گیرم. کسی گوشی را بر نمی‌دارد. بعد از چند زنگ، صدای آشنا و صمیمی خود استاد را روی پیغامگیر می‌شنوم که می‌گوید لطفا پیغامتان را بگذارید. این صدا از یادم می‌برد که چه می‌خواستم. بعد از بوق کوتاه، پیغامی برای سلامتی‌شان می‌گذارم و قطع می‌کنم. بعد یادم می‌آید که کلا فراموش کرده‌ام که برای چه زنگ زده بودم.

عصر دارم به خانم بر می‌گردم و اتفاقا فکر می‌کنم که دوباره الان تماس بگیرم شاید کسی جواب دهد و بشود آن برنامه دیدار شیرین را ترتیب داد. آخر این فکر خیلی ناب است و در این روز عزیز و برای معلمی عزیزتر اگر بشود برنامه‌ای ردیف کرد، دیگر قند مکرر می‌شود. در همین اثنا پیامکی می‌آید. با دیدن “انالله و انا الیه راجعون” در پیشانی این پیام، پشتم می‌لرزد. خدای من، یعنی چه اتفاقی افتاده. و نرسیده به سطر دوم پیام، دیگر به حال خودم نیستم. دیوار کناری را می‌گیرم و تکیه می‌دهم. نمی‌دانم کجا هستم و چه شده است؟ کمی می‌نشینم و وقتی خودم را پیدا می‌کنم که رهگذران، خیره دارند نگاهم می‌کنند. آنها چه می‌دانند چه شده است؟ خودم هم باور نمی‌کنم برای کسی که نه قوم و خویشم است و نه فامیل سببی و نسبی‌ام، و نه وابسته درجه یک، اینگونه منقلب شوم. و سیل تلفن و پیام است که می‌آید و من دیگر نمی‌شنوم. یعنی نمی‌خواهم که بشنوم. نمی‌خواهم باور کنم. می‌خواهم در همین گیج و گنگی بمانم و آرزو می‌کنم هیچ حقیقتی وجود نداشته باشد.

حالی غریب مرا با خود به دورتر از حالم می‌برد. و یکی یکی، دارد صحنه‌هایی از او که استادی مسلم بود را برایم نمایش می‌دهد. انگار قصد کرده که همین جا و در این حال عجیب تکلیفش را روشن کند که نکند بدهکار این استاد باشم؟ نکند حق شاگردی را به جا نیاورده باشم؟

به آخرین دیدار می‌رسم. بیست فروردین ۹۲ بود که در یک روز پر طراوت بهاری، با همکارانم در مرکز اطلاعات و مدارک علمی کشاورزی به یاد استادمان افتادیم. فکر کردیم که در این شرایط چه می‌توانیم بکنیم. خبر داشتیم که حال استاد خوب نیست و تازه از بیمارستان مرخص شده‌اند و با این حال نمی‌شود مزاحم ایشان شد. نمی‌شد که بی تفاوت هم نشست. تصمیم بر این شد که یک سبد گل را با همه آرزوهای خوبمان عجین کنیم و درب منزل تحویل دهیم تا انرژی مثبت و دعاهای خیرمان را پیامبری کند و مزاحمتی هم برای استاد و خانواده محترم به وجود نیاوریم. یک متن هم برای استاد نوشتیم و همه شاگردانش احساساتشان را بر آن حک کردند.

با گل و این لوح سراسر آرزوی سلامتی رهسپار شدیم و در ورودی منزل با استقبال و اصرار خانواده محترم استاد قرار شد لحظه‌ای را بنشینیم و رفع زحمت کنیم. اما انگار بخت یارمان بود. چون آقای دکتر آن ساعت بیدار بودند و لطف کردند و تشریف آوردند و سعادت دیدارشان نصیبمان شد. هرچند که از ته دل از این دیدار خوشحال شدیم، اما بارها آرزو کردم که کاش دکتر حری را در این حال نمی‌دیدم. آن مرد صاحبِ اراده آهنین و ابهت عجین با افتادگی ذاتی، بسیار تکیده و ناتوان، اما همچنان خندان روبروی ما بود. بهت‌زده نگاهش می کردیم و از ته دل آرزوی سلامتی‌اش را در سر می‌چرخاندیم. و یک لحظه هم در مخیله‌مان نمی‌گنجید که این آخرین دیدار ما با این استاد فرزانه باشد. استادی که می‌شود او را سنجه واژه استادی قلمداد کرد و عیار استادی و نااستادی را با او سنجید.

920119 - Salamati Dr Hori

بازهم گامی به عقب‌تر در هزارتوی خاطره‌ها برداشته می‌شود. ۹ اسفند ۱۳۹۱ مراسم پنجاهمین سال تاسیس شورای کتاب کودک است. روزی تاریخی که معمولا و تحت هر شرایطی استاد هم در آنجا حضور می‌یابند. خرسندی و خوشحالی فراوانی می‌یابیم وقتی که ایشان را سلامت و به همراه خانواده و نوه‌شان می‌بینیم. در همان روز، دوستان می‌گویند که قرار است به مناسبت تولد استاد که روز ۱۵ اسفند است مراسمی برگزار شود و می‌خواهند که اگر عکس یا فیلمی از ایشان داریم بفرستیم که کلیپی درست کنند. همان روز که به خانه می‌رسم به سراغ فایل‌های عکس و آلبوم‌های قدیمی می‌روم. عکس‌های سال ۱۳۷۲ را پیدا می‌کنم. یعنی ۲۰ سال پیش. یعنی وقتی که من دانشجوی ترم ۴ کتابداری بودم و در همایش اطلاع‌رسانی که شرکت نفت میزبان آن بود شرکت کرده بودم و این افتخار را پیدا کرده بودم که از نزدیک یکی از اساتید به نام رشته‌مان یعنی دکتر حری عزیز را ببینم و مهمتر اینکه در یک عکس در کنار ایشان بایستم. این عکس قدیمی را به همراه بیش از صد و پنجاه قطعه عکس دیگر آماده می‌کنم و به برگزار‌کنندگان می‌رسانم.

پنجشنبه ۱۷ اسفند قرار است مراسم بزرگداشت و تولد استاد در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران برگزار شود. برف سنگینی که آن روزهای آخر اسفند باریده همه را غافلگیر کرده. با زحمت خودم را به دانشکده می‌رسانم که بازهم بتوانم استاد را ببینم و لحظه‌هایی در محضرش باشم. اما، خبری سرد حال همه دگرگون می‌کند. استاد حالشان بد شده و در بیمارستان بوده‌اند و تازه مرخص شده‌اند؛ و همه تلاش‌شان را می‌کنند که به مراسم برسند. اما دریغ که این بار بخت یارمان نیست و سعادت دیدار استاد برایمان مهیا نمی‌شود. کارت تبریک تولدی که مزین به عکس استاد است را دست به دست در بین حضار می‌گردانند و قرار است هر کس خطی به یادگار برای استاد بنویسد. بی اختیار قلم در دستم می‌چرخد و این سطور را آنجا نقش می‌کند.

امرزو خجسته روزی است

که میلاد استادی را

به تبریک نشسته‌ایم

که نه برای حضور جسمش

که برای روح بزرگ او

و متولد ساختن اندیشه‌های ما

دانشجویان عطشناک فکر

احترام و سپاس و شاگردی

بار دیگر معنا می‌شود

911217 - Tavalode Dr.  Hori

About محسن حاجي زين العابديني

View all posts by محسن حاجي زين العابديني →

5 Comments on “عیار استادی”

  1. این حس براییم خیلی غریب است، با این که تنها یک بار در جلسه ای ۲ ساعته استاد را ملاقات کردم، اندوه فوت ایشان چنان مرا تحت تاثیر قرار داده که خواندن هر مطلبی درباره ایشان قلبم را می فشرد و بغض راه گلویم را می بندد. شاید این حس همدلی و نزدیکی با استاد به واسطه نوشته های ایشان بوده، نوشته هایی که با عشق و علم همراه بوده و چنان شاگرد نوپایی را تحت تاثیر قرار داده که بعد از گذشت ۳ روز منتظر است تا از خواب بیدار شود، صدقه ای بدهد، و در دل بگوید انشاالله خیر است، تن استاد همیشه سلامت باشد…

  2. نقش معلم در دلهاست و دیگری جای او را نمی گیرد،آن که دلها به عشق او زنده است، در دل عاشقان نمی میرد.
    در هفته عزیزی قرار داریم و ین هفته را باشور و شعفی خاص آغاز کرده بودم، در فکر بودم که چگونه و با کدام واژه که در خور شان و مقام معلمهای بزرگ زندگمیان باشد تبریک بگویم و ظهر هم اتفاقا برنامه “کتاب فرهنگ” را گوش می دادم. اما حیف که ر چه رشته بودم پنبه شد و…
    حیف و صد حیف که معلم بزرگمان دیگر در میان ما نیست بدون شک نام نیک ایشان بر زبانهایمان جاری و یادشان تا ابد بر لوحه دل هایمان محفوظ خواهد ماند. همه خوب می دانیم که معلم بزرگ همه ما کتابداران ، چه در مکتب او نشسته و شاگردش شده باشیم ،چه نوشته هایش را خوانده باشیم و چه سخنانش را شنیده باشیم همه کوچک و بزرگ شاگرد اوئیم.
    بیائید همه باهم در”هفته معلم” برای آمرزش روح آن استاد بزرگوار ، و سلامتی و تندرستی استادانی که دنباله رو راه دکتر حری خواهند داد و جای خالی استاد را بسان “دکترحری” برایمان پر خواهند کرد دعا کنیم.

  3. درود بر انسانهای خوب آنان که در اندیشۀ دیگران تصویر زیبا مینگارند.
    تا آنجا که یادشان زیبا و خاطرشان همواره در دل خواهد ماند.
    یادشان گرامی باد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *