روز خاکسپاری هم “خسته نباشید” بر زبانم جاری شد. اما نه مثل وقت خداحافظی روز تولدش در بیمارستان که ناخواسته “خسته نباشید” را به جای “خدانگهدار” ادا کرده بودم. این بار “خسته نباشید” را درست مثل همان روزهایی بر زبان آوردم که کلاس هایش به پایان می رسید.
“خسته نباشید”های آخر کلاس او هیچ وقت برای زودتر تمام شدن درس نبود. حضور در کلاس های او لذت ناب بود و من در قبال هنرمندی اش جز “خسته نباشید” کلام دیگری نداشتم. او یک راهنمای خوش ذوق و دانا بود که دست ذهنمان را می گرفت و قدم به قدم از کوچه و پس کوچه های درس می گذراند، وسعت بحث را نشانمان می داد و با مثال هایش ملموس می کرد. مثال هایش به اندازه ای نزدیک بود که حس می کردیم کل مبحث را در مشت گرفته ایم. اما وقتی که گام در ظرایف می گذاشت، تازه متوجه میشدیم همه اش همین نیست و باید دقیق تر باشیم. همین جا بود که ظرافت کار با شوخ طبعی و خاطره هایش در هم می آمیخت، و لبخند و گاه قهقهه مهمان لب هایمان می شد. و من هنوز نمی دانم که چگونه ذهنش بین دورترین خاطره ها و مباحث علمی چنین رابطه معناداری برقرار می کرد. کار به همین جا ختم نمی شد. همان طور که چهره هایمان را به خنده گشوده بود، دستمان را می گرفت و از فضا خارج می کرد تا از بیرون نگاه کنیم و زوایای دیگر را بررسی کنیم. با مطرح کردن نگاه های منتقد و موافق پیرامون مسئله مورد بحث کم کم چراغ های ذهنمان روشن می شد و دیگر وقت آن می رسید که نظرمان را جویا شود. همان جا بود که احساس می کردیم مباحث با پیشینه های ذهنی مان تلفیق شده و در می یافتیم که فکر کردن را یادمان داده است. برای نظرهایمان احترام بی اندازه ای قائل بود. نظرش را بعد از حرف های ما مطرح می کرد تا مبادا اندیشه اش بر تراوشات ذهنمان غلبه کند، و نتوانیم در سایه تفکرش، ایده هایمان را بپروریم. از اینجا به بعد گفتگو شکل می گرفت. ما را به جایی می رساند که در برابر نظرهای حکیمانه اش قد علم می کردیم و مخالفت و موافقتمان را نشان می دادیم. البته همان جا که از عقایدش می گفت، منصفانه دیدن را نیز آموخته بود. ما این گفتگوها را دوست داشتیم. همیشه در ساعت پایانی درس، زمانی مشخص برای گفتگو وجود داشت. اما ارائه آراء به هیچ وجه برای گذران وقت نبود، چه برای او زمان از ارزشمندترین هایی بود که همواره به استفاده بهینه اش تشویقمان می کرد. با دقت و حوصله به دغدغه های ذهنمان گوش می داد، آنها را جدی می گرفت و آنچه را به ذهنش می رسید بی هیچ تعارف یا حب و بغضی مطرح می کرد. در کلاس او پاسخ هیچ سئوالی سرسری و باری به هرجهت نبود. قرار نبود هیچ جوابی برای از سر باز کردن دانشجو باشد. آنقدر روشنمان کرده بود که سئوال ها هم برای دست انداختن یکدیگر ساخته نمی شد. گفتم که. ما در کلاس او کیف می کردیم. مشکل اینجا بود که هیچ وقت در حدی نبودیم که بتوانیم برای آن همه هنرمندی به او “دست مریزاد” بگوییم. ما فقط و فقط همان یک “خسته نباشید” را داشتیم که با چشم هایی که از شوق آموختن و اندیشیدن برق می زد، تقدیم می کردیم.
روز خاکسپاری هم “خسته نباشید”م می آمد. این بار اما چشم هایم به جای برق، اشک داشت. نگاه مصممش پیش رویم بود و مشت گره کرده اش از مقابل چشمانم دور نمی شد. او از سرطان نترسید. انگار کرد که یک کار پژوهشی جدید است. در ذهن به خوبی تبیینش کرد و برای حل آن مناسب ترین روش را جست. مثل همیشه که اعتقاد داشت همه چیز به ذهن، نگرش و نحوه تفکر آدمی باز می گردد، این بار هم اندیشه اش را برای یافتن راه حل به کار گرفت. همه این ها را می توان از همان روزهای نخست در به کارگیری دقیق واژه به واژه اصطلاحات مربوط به بیماری و جدیت در مشاوره با پزشکان مختلف مشاهده کرد. پس از آن بود که درست مانند وارد شدن به حیطه اجرای پژوهش، گام به گام مسیر درمان را صبورانه پیمود تا اینکه در نهایت بعد از شش ماه نوروز نود نوید بهبود را به همراه آورد. از نظر من او تنها به انجام پژوهش و به انتظار نشستن نتیجه ای که رقم خواهد خورد، اکتفا نکرد. او برای مسئله اش فرضیه داشت. “حدس بخردانه” او به کارکرد ذهن مربوط بود. برای همین نه از کم شدن حجم موهای سرش ناخشنود شد و نه جلسه های پی در پی شیمی درمانی او را از پای انداخت. به اندازه ای در تمام جمع های حرفه ای شرکت کرد و به قدری با جدیت به پیگیری مسائل تخصصی رشته پرداخت که چهره جدید و روحیه فولادینش بی هیچ حس ترحمی، احترامی دو چندان را به دنبال آورد. او قوی بود و در آخر هم موفق شد یک بار هم که شده غول سرطان را به زمین بزند و یک سال و نیم دیگر با سلامت در جمع مان حضور داشته باشد. حتی اگر فرضیه او رد شده باشد و بپنداریم که سرنوشت بازی خود را به نمایش گذاشته است، خودش یادمان داد که رد فرضیه به معنای کاهیدن ارزش کار نیست و نتیجه ای که حاصل می شود، درکی از مسئله صورت می دهد که بر روشن شدن راه اشاره دارد. نتیجه راهی که او از پاییز ۸۹ تا اردیبهشت ۹۲ پیمود، قدر دانستن لحظه لحظه زندگی و از دست ندادن امید به هر قیمتی است. حاصل این تلاش انتشار کتاب های نو، ارائه دیدگاه مؤثر در باب تغییر نام رشته، برگزاری کارگاه های مهم و تشکیل حلقه ای مطالعاتی است که چه بسا بی حضور او جامعه حرفه ای از میراث گرانش بی بهره می ماند. درس آخر به ما یاد داد که زندگی ارزش بی اندازه ای دارد و باید به خاطرش جنگید. از درس آخر آموختیم که باید راه زندگی را تا منزل آخر پیش رفت و تقدیر را پیش از آنکه رقم بخورد، با ناامیدی رقم نزد. برای همین است که روز خاکسپاری هم خواستم “خسته نباشید استاد” جایگزین “خداحافظ” باشد.
من استاد حری را به واسطه پریسا پاسیار شناختم و به همین قدر نیز از او درس زندگی اموختم. روحش شاد باد