قصّه‌های کتابخانه (۱)

آقای امیرابتهاج، پیرمرد اخمویی بود که رئیس و کتابدار و فهرست‌نویس و کارمند و آبدارچی و همه‌کاره کتابخانه محله یوسف‌آباد بود. تحمل کمترین صدا را نداشت و دائم میان میزها می‌گشت و هیس‌هیس می‌کرد. گاهی هم فریادی می‌کشید که مو به تن آدم سیخ می‌شد. آقای سعیدی، که نویسنده است و مشتری دائم کتابخانه، او را به خاطر سبیل‌های پر و پیمان و البته اخلاق دیکتاتورمآبش، عمو استالین می‌خواند و پریسا، پشت‌کنکوری خوش‌سیما، که دل از پشت‌کنکوریهای پسر ربوده بود، صدام حسین خطابش می‌کرد، گیرم فقط در جمعهای خودمانی.

آقای امیرابتهاج، سیگار وینستون قرمز دود می‌کرد و حوصله‌ کتاب خواندن نداشت. تقریباً وقت آزادی نداشت و وقتی که بیکار می‌شد، حتماً سر و صدایی در گوشه‌ای بود که آزارش بدهد. آن وقت بود که مشتری بخت‌برگشته را مورد عنایات ویژه قرار می‌داد و از خجالتش در می‌آمد.

اخلاق نه چندان خوشِ آقای امیرابتهاج، کار خودش را کرد و مشتریها کم و کم‌تر شدند. سالن مطالعه را جز یکی دو پیرمرد بی‌سر و صدا و خوره‌ کتابهای تاریخی از نوع ذبیح‌اللهی‌اش پر نمی‌کردند و دیگر از خنده‌های شادمانه دخترهای پشت‌کنکوری، که سرها را به یکباره از روی میز بلند می‌کرد، خبری نبود. خانمهای خانه‌دار بی‌سروصدا وارد کتابخانه می‌شدند و کتاب‌هایشان را پس می‌دادند و دیگر از او راهنمایی نمی‌خواستند. خودشان در برگه‌دان جست‌وجویی می‌کردند و با ترس‌و‌لرز، شماره و نام کتاب را که روی برگه کاهی‌ای می‌نوشتند به آقای امیرابتهاج می‌دادند و او غرولندکنان، کتاب را ثبت می‌کرد و تحویل می‌داد.

حالا یک کتابخانه بود و قفسه‌هایی فلزی، که می‌شد به‌ جای جا کفشی هم ازشان استفاده کرد. نور سرد مهتابی‌ها، به ‌زحمت تمام زوایای کتابخانه را روشن می‌کرد. از توی بدنه فلزی سماور نوی آبدارخانه محقر، تمام کتابخانه پیدا بود، گیرم کمی کج ‌و ‌معوج. آقای امیرابتهاج تنها شده بود و خاطره سمج همسر مرحومش را پس می‌زد. آقای امیرابتهاج بود و یک مشت کتاب رمان و داستان ‌کوتاه و فلسفه و روانشناسی، که تک‌تک‌شان را خودش سفارش داده بود و فهرست‌نویسی کرده بود و امانت می‌داد.

وقتی جسد آقای امیرابتهاج را یکی از خانمهای خانه‌دار که آمده بود جلد سوم درجستجوی زمان از دست‌رفته را تحویل بدهد و جلد چهارم را امانت بگیرد، پشت میز کارش  پیدا کرد، دو ساعتی از مرگش می‌گذشت. خانم خانه‌دار شوکه شد و دیگر هیچ ‌وقت دنبال جلد چهارم و پنجم و … رمان را نگرفت و دریغش ماند. چون بعد از مدتها کسی پیدا شده بود که داشت مومنانه، اثر مارسل پروست را تمام می‌کرد و مرگ غم‌انگیز آقای امیرابتهاج، مانع شد.

کتابخانه را سپردند به جوانی دانش‌‌آموخته‌ مقطع کارشناسی‌ ارشد دانشگاه تهران. گپ‌و‌گفت در سالن مطالعه آزاد اعلام شد، امکان استفاده از اینترنت وایرلس در کتابخانه مهیا شد، برگه‌دانها به فایلهای رایانه‌ای تبدیل شد، آب‌سردکن مجهز به فیلتر تصفیه آب در گوشه‌ای قرار داده شد، خوش‌بو‌کننده‌های هوا در چهار‌گوشه سالن نصب شد، و دختر زیباروی پشت‌کنکوری، عاشق کتابدار تازه شد و یکی از پسرهایی که در غم عشق پریسا می‌سوخت، خودکشی کرد که از قضا زنده ماند. آقای سعیدی هم هر روز با لپ‌تاپش صبح تا ظهری را در کتابخانه می‌گذراند و پیرمردان ذبیح‌الهی، شمایل تازه‌ کتابخانه را خوش نداشتند و خزیدند به گوشه‌ی پارکها. آقای کتابدار تازه هم تصمیم گرفت دفترچه خاطراتی را که از آقای امیرابتهاج در کشوی میزش جا مانده بود، به مرور، روی اینترنت، البته بدون نام و نشان، منتشر کند.

14 Comments on “قصّه‌های کتابخانه (۱)”

  1. ببخشید ولی این کجاش طنز بود!!!؟
    الان بخندیم یا گریه کنییییییییییییییییییم!!!؟؟؟؟؟
    نکته اخلاقیشم ما که نگرفتیم خود نویسنده فکر کنم پایینش بنویسه منظورش چی بوده ممنون میشیم. 😀

    1. به نظرم بیشتر گریه دار بود تا خنده دار. تازه ترسناک هم بود اون سبیلهای توی عکس منو یاد ناصرالدین شاه می انداخت 😀

      1. آقا یا خانم محمدی!
        منتظر شنیدن نظرهای جدی‌تر و عمیق‌تر از جانب شما هستیم، ضمناً بند سوم پاسخ به خانوم ندا هم نکته‌ای‌ست که گمان‌ام روشنگرانه می‌آید.

    2. خانوم … ندا!
      1/ عنوان «طنز» را من برای این مطلب انتخاب نکردم و کار مدیر محترم سایت است؛ بخندید یا گریه‌ کنید انتخاب خودتان است.
      2/ …
      3/ لازم است بدانید که چیزی وجود دارد به اسم «طنز تلخ» ، می‌خنداند، و در عین‌حال غم‌انگیز است.
      4/ کمی ور رفتن با متن هم بد نیست، نکته‌ی اخلاقی هم مال سریال‌های … تله‌ویزیون است، این‌جا دنبال‌اش نگردید.

  2. بنده از جانب خودم از خواننده‌گان معذرت می‌خواهم، چون این قصه به‌سرعت نوشته شد و کمی نیاز به ویرایش دارد… لطفاً ترکیب «دانش‌آموخته‌ی مقطع کارشناسی‌ارشد دانشگاه تهران» را جداً از متن حذف کنید که ابداً به فضای قصه نمی‌خورد و باورم نمی‌شود از دست‌ام در رفته باشد، عذر می‌خواهم!

  3. مهران دوسش داشتم…خوب بود،بعدیها بهترو بهتر میشن.ادامه اش بده.چیز خوبی ازآب در میاد.
    خانم ندا: طنزش در اوضاع خراب کتابخانه ای کشورمون که همچین سیستمهایی داره که کسی جرئت نمیکنه از کنارشون عبور کنه و روز به روز هم دارن یکی یکی دراشونو تخته میکنن، طنزش در اینجاست.

  4. درود بر مهران عزیز و تمام مهران هایی که اندیشه نویسنده شدن را در سر دارند. به اعتقاد من که بسیار جالب بود (شاید به خاطر اینکه من یک کتابدارم). امیدوارم که در آینده نیز خواننده “قصه های کتابخانه” باشیم. راستی این با این جملش خیلی حال کردم: “ز توی بدنه فلزی سماور نوی آبدارخانه محقر، تمام کتابخانه پیدا بود، گیرم کمی کج ‌و ‌معوج.”

  5. با سلام
    جالب بود ولی خیلی به متن ادبی نمیخورد(شاید دوستان ایراد بگیرند و بگویند چه ربطی به متن ادبی داشت،،که در این مورد دوستانی که تخصص دارند نظرشان را اعلام میکنند) در کل ارزش خواندن را داشت امیدوارم بقیه داستان پرپیمانه تر باشد.

  6. فکر کنم قبلا مطلب طنزی از شما با نام گزارش کارآموزی در گروه بحث خوانده بودم آن مطلب جالبتر بود، پیشنهاد میکنم طنزنویسی را ادامه دهید

  7. با سلام خدمت نویسنده محترم
    مطلب بسیار حوبی بود که حکایت از کتابخانه های راکدی دارد که فقط نام کتابخانه را یدک میکشند و دیگر این که میتواند باز گو کننده تواناییهای کتابداران متخصص برای اذاره کتابخانه ها را روشن سازد مخصوصا” برای بعضی از مدیران فرهنگی کشور.

  8. بامزه بود
    دقیقا کتابخونه ولایت مارو توصیف کرده بودین،البته کتابدار جدیدش از خارجه اومده بود!!!!!!!!!!!!!

  9. سلام
    فکرکنم ضرورت واحددرسی روابط عمومی دررشته کتابداری ضروری ترازفهرستنویسیه مخصوصا درکتابخانه های عمومی
    کتابداران کتابخانه های عمومی حق دارن باوضعیت اسفبار حقوق ومزایاشون
    اجازه بدین لبخندروروی لبهای کتابداران نقاشی کنیمحتی شده الکی بعدا عادت میشه

  10. خیلی زیبا بود، کتابدار نباید غرغرو و بداخلاق و پیر باشه، باید خوشتیپ و جوون و با تحصیلات باشه و از همه مهم تر کتابخونه رو جوری مدیریت کنه که همه ازش خاطره ی خوش داشته باشن مخصوصا کنکوری ها….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *