یادداشتهای روزانه یک کتابدار

گمشده

سراسیمه وارد کتابخانه شد. پیدا بود چیزی گم کرده یا جا گذاشته است. گفت موبایل منو اینجا ندیدی؟، گفتم روی میزها رو نگاه کن.  بعد از جستجویی پیدا نکرد. گفتم شماره ات را بگو تا به گوشی ت زنگ بزم، بالاخره از یه جایی صداش در میاد. همین کار رو کرد و من هم همون کار رو کردم و همون جور هم شد، یعنی صدای گوشی اش در آمد و خلاصه طرف گوشی اش رو برداشت و تشکری هم کرد و رفت. بعد از چند دقیقه گوشی موبایلم زنگ خورد. همان شماره­ای بود که پیش از این گوشی­اش گم شده بود. گوشی را برداشتم، گفت: الو، ببخشید شما با گوشی من تماس گرفته بودید، شماره­تون افتاده بود، می­خواستم ببینم کاری با من داشتید؟!؟!

سرکارگر

صبح علی­الطلوع داشتم از میان ترافیکِ صبحگاهی، راهی برای رفتن به سر کار می­جستم که دیدم کنار خیابان دو نفر باهم درگیری از نوع فیزیکی پیدا کرده­اند. شاید اگر هر دو همدیگر را به طور مساوی و عادلانه نوازش می­کردند، مزاحمشان نمی­شدم. ولی دیدم یکی دیگری را مشت و مال می­دهد و آن یکی که بیشتر مشت و مال شونده است، لباس بنفش رفتگری بر تن دارد؛ لذا توقف نمودم. به محل درگیری که رسیدم، از مرد لباس شخصیِ مشت و مال دهنده که همچنان داشت به کار خود ادامه می داد، پرسیدم: برای چی این بنده خدا رو می زنی؟ طرف یه نگاه غضبناک انداخت و خیلی حق به جانب، با لحنی جدی گفت: سرکارگرشم!؟! گفتم: ببخشید، عذرخواهی می­کنم، من فکر کردم غریبه­اید، حالا که سرکارگرش هستید، ادامه بدید…

تسلیت

از میان پیامک­های ترکی و لری و رشتی و … که هر روزه ویبرۀ موبایل را می­لرزاند، یکی را که به نظرم جالب و خنده­دار بود، انتخاب کردم و به یکی از همکاران فرستادم. ایشان از کسانی است که همیشه پیامک ما را خیلی سریع با یک پاتک جواب می­دهد. اما این بار جوابی نیامد. صبح فردای آن روز، به محض فشار انگشتِ حضور در اداره، متوجه آگهی تسلیتی شدم که در آن به همکاری که دیشب پیامک خنده­دار برایش فرستاده بودم، درگذشت عمویش را تسلیت گفته بودند. چند روز بعد که ملاقاتش کردم، بعد از تسلیتِ مصیبت وارده، از بابت پیامک عذرخواهی نمودم و گفتم: ببخشید من نمی­دونم شما در چه حالی بودید که من اون پیامک رو براتون فرستادم، گفت: در حال تشییع جنازه بودیم!

کولر

بین راهروهای کتابخانه داشتم یکی از مراجعین رو راهنمایی می­کردم که یکی از دوستان با من تماس گرفت. گوشی را که برداشتم، بلافاصله گفت: فلانی، عذر میخوام ما الان مسافرت هستیم و مطمئن نیستیم که کولر منزل رو خاموش کرده باشیم. لطف می کنی یه سر  پشت بام بری و یه نگاه کنی ببینی کولر ما خاموشه یا نه؟!؟ با تعجب گفتم: کولرِِ کجا؟ کدوم پشت بام؟»

بعد از دقایقی که صدای ما رو شناخت، خنده بلندی کرد و عذرخواهی نمود و بعد از شرح واقعه متوجه شدم که یکی از همسایگان آپارتمان محل سکونت ایشان، فردی بوده همنام بنده و ایشان می خواسته با اوشان تماس بگیره که در لیست مخاطبین موبایل، نام بنده را که در واقع با نام اوشان یکی بوده انتخاب می کنه و قس علی هذا…

بلوتوث

زیارت عاشورا از جمله مراسمی است که دهه اول محرم، در اکثر ادارات همراه با صبحانه برگزار می شود. تقریبا آخرای دعا بود که رسیدم. جایی در کنار یکی از همکاران نشستم. همان اول کار گفتم موبایلم رو در حالت سایلنت بگذارم که وسط مجلس صدایش در نیاید. مداح با شدت تمام داشت می خواند و همه دست بر پیشانی در حال زمزمه یا اشک و آه بودند. همین که آمدم تنظیمات گوشی را درست کنم، بغل دستی ام در همان حالت زمزمه و اشک و آه، دستش را از روی پیشانی اش برداشت و در حالی که گوشی موبایلش رو به طرفم گرفته بود، گفت: اگه چیز جدید داری بلوتوث کن!

اشکال شرعی

خانم مراجعه­کننده­ای وارد اتاق کارم شد و پس از سلامی و علیکی گفت: «می­بخشید یه سئوال داشتم؟»  به خیال اینکه می­خواهد سؤالی در مورد پیدا نکردن کتابی خاص، نحوه جستجو در نرم­افزار کتابخانه یا چیزی در همین حوالی بپرسد، از جایم بلند شدم و گفتم: «بفرمایید!» در حالی که اشاره­اش به گوشی موبایلش بود، نزدیکتر شد و گفت: «به نظر شما اگه من موبایلمو توی کتابخانه شارژ کنم، اشکال شرعی نداره؟…»

One Comment on “یادداشتهای روزانه یک کتابدار”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *