عطف نویس: سلام. داستان طنز ما در دوره ای از تاریخ رخ می دهد که به یک باره بنا به دلایل مختلف مکتبه و مکتبه داری در این مملکت رونق گرفت. شما می توانید در هر شماره از نشریه عطف یک قسمت از این نمایشنامه طنز را مطالعه کنید.
مکان: دربار شهرام خان سه بیلو! – مراسم انتخاب و معارفه کتابگذار اعظم
تمام وزراء، امراء و سفرای کشورهای خارجی در قصر شهرام خان سه بیلو گردهم آمده اند تا در مراسمی ویژه برای کتابخانه تازه تاسیس سلطنتی با عنوان دژنبشت امیری باکفایت انتخاب و معارفه شود …
شیپورچی السلطنه (با صدای بلند): شاه شاهان، امیر الامراء، سرور سروران جناب پادشاه شهرام خان سه بیلو تشریف فرما می شوند …
(پادشاه وارد تالار تشریفات قصر شده و تمام مقامات به نشانه احترام تعظیم می کنند … پادشاه بر تخت خویش نزول اجلال می کند و با دست دستور می دهد صدراعظم سخنان خود را آغاز کند …)
موشی خان (صدراعظم): اعلیحضرتا! وقت و هنگام بسیار میمون و مبارکی ست که در آن مکتبه کبیر سلطنتی با نام باستانی دژنبشت با دست باکفایت قدرقدرت همایونیتان افتتاح گردد و زمان آن است که امیری خدمتگزار و بالیاقت برای آن برگزیده گردد. هر آنکس که این افتخار همایونی نصیبش گردد مفتخر به دریافت لقب کتابگذار اعظم می شود که بسیار مایه فخر و مباهات خواهد بود. حالیه گوش جان می سپاریم به سخنان ارزنده همایونیتان:
پادشاه (نگاهی به جمع انداخته، سینه خود را صاف می کند و می گوید:) … همین طور که این موشی گفت همایونی ما با فراست این نکته را دریافت که باید به این فرنگیان و عثمانی ها بفهمانیم که آثار همایونیمان در جایی گردآمده و آنها را باید وادار کنیم بیایند و آثار همایونیمان را بخوانند و فیض همایونی ببرند … اما حالیه می خواهیم از میان چاکران کتابگذار اعظم را برگزینیم تا این مکتبه همایونی ما را به خوبی اداره و فرمانروایی کند. از جناب یاشارالدوله خراسانی رئیس اداره فرهنگ می خواهیم تا نامزدهای تصدی این پست را خدمت همایونی ما معرفی فرمایند …
یاشار الدوله خراسانی (جلو آمده تعظیم کرده و با لهجه مشهدی شروع به سخن می کند): اعلیحضرتا! الهی مو قربون اون فرهنگ گفتنت برُم! الهی مو فدای اون صدای خفه باابهتت برُم! الهی ….
پادشاه (با لبخند): یاشار جان بس کن دیگه! پاچه های همایونی را جلا دادی …
یاشار الدوله خراسانی: الهی فدای اون پاچه هات برُم! … اعلیحضرتا سه تا از چاکرای باحال خوش تریپ رو براتون ردیف کردُم تا هر کدومشون خاطر همایونی رو گرفت ما جَلدش کُنُم براتون …
پادشاه (با عصبانیت): مرتیکه بی فرهنگ! مگه کفتر برای همایونی ما آوردی؟!
یاشارالدوله: نه قربونت بُرُم! کفتر چیه؟! قِنار برای همایونی شما آوردُم!
پادشاه: بسه! بسه دیگه! معرفیشون می کنی یا بدیم سرت را از تنت جدا کنن بی مصرف؟!
یاشار الدوله (با ترس): الهی قربون اون تریپ عصبانیت برُم! معرفیشان مُکُنُم: اولین کاندید:
(در این لحظه درب تالار باز می شود و جوانی رعنا با هیکلی درشت و صورتی ناراحت و خشمگین وارد تالار می شود)
یاشار الدوله: اعلیحضرتا! این یارو که می بینینش ناراحت الدوله اهوازیه! خیلی فلسفه ملسفه بلده بچینه! مو که خیلی دوستش دِرُم!
پادشاه: حالا این نخراشیده چرا این قدر اخم کرده؟
یاشارالدوله: کلا ای جوریه! خاطر همایونی خط خطی نَره! … نفر دوم رو بِگِین بیَه تو …
( خانمی موقر وارد تالار می شود)
یاشارالدوله: قربون! ای هم وکیله الرعایایه! خیلی خانوم باکلاسیه! درس مَرس هم زیاد خونده …
پادشاه: آخه احمق جان! بی عقل! من تا حالا کی یک ضعیفه رو امیر کردم ؟
یاشارالدوله : الهی قربون اون اخم ضعیفه کُشتون بِرُم … و اما نفر سیُّم: بیا تو یره
( مردی نخراشیده با سبیبلی از بناگوش دررفته وارد تالار می شود)
یاشارالدوله: اعلیحضرتا این یره گه ممد میرزای ششلول بنده! یه وخت توی خاطر همایونیتون فکر نَکُنین مو پارتی بازی کردُم و همشهریم رو مِخوام کتابگذار اعظم کُنم؟! …. نه ! این یره گه خیلی بزن بهادره! جون شما اجازه نمده هیچ اغتشاشی در دژنبشت همایونی اتفاق بیفته!
پادشاه (رو به صدراعظم و سایر حضار مجلس کرده و می گوید): خوب این سه کله پوک را انگار همایونی ما می بایست به سخت ترین شیوه تخصصی و عالمانه امتحان نموده تا عیارشان مشخص گردد و بفهمیم اینها تا چقدر عالم و متخصصند و دژنبشت همایونیمان خدای نکرده به سبب جهلشان دچار خسارت و ویرانی نگردد.
(حضار در مجلس همه یکصدا فریاد می زنند: احسنت! احسنت بر این تدبیر همایونی)
پادشاه رو به چاکرالدوله رئیس تشریفات دربار کرده و دستور می دهد وسائل آزمایش را بیاورند! در این لحظه نوکران دربار با سه طبق که بر روی آنها با پارچه پوشیده شده است وارد تالار می شوند. طبق ها در برابر سه کاندیدای ریاست دژنبشت قرار داده می شود)
پادشاه رو به سه نفر کاندید کرده و می گوید: پارچه ها را از روی طبق ها بردارید.
(سه نفر پارچه ها را از روی طبق ها بر می دارن. ناراحت الدوله و وکیله الرعایا با تعجب در برابر خود دو پارچ چای داغ که به شدت از آن بخار خارج می شود می بییند. اما از پارچی که در برابر مشتی خان ششلول بند قرار دارد هیچ بخاری خارج نمی شود هر چند ظاهرش شبیه سایر پارچهاست)
پادشاه (با هیجان رو به سه نفر کرده و می گوید): و اما امتحان تخصصی همایونی ما این است که هر کدام از شما توانست چای داغ داخل پارچ خود را در زمان کمتر سربکشد او افتخار دریافت لقب کتابگذار اعظم را خواهد یافت!)
وکیله الرعایا (با حالت عصبانیت و اعتراض): اعلیحضرتا! بنده ضعیفه هستم و ظریفه! مرا توان چنین کاری نباشد! به جای آن بنده بسیار درس خوانده و عالم هستم و دارای دکتورای مکتبه داری از دانشگاه فغانس می باشم!
پادشاه (باحالت تمسخر): اوهوکی! مدرکت رو بذار دم کوزه آبش رو بخور ضعیفه! اون که یه تیکه کاغذ بیشتر نیست! ما صدتاش رو داریم! بهت نشون بدیم؟!
ناراحت الدوله (با عصبانیت): قبول نیست اعلیحضرتا! به نظر من توطئه ای در کار است! از لیوان ششلول بند هیچ بخاری خارج نمی گردد! به نظر من پارتی بازی داره انجام می شه)
پادشاه (با عصبانیت): ببند اون دهنت رو تا راحتت نکردیم! در مملکت همایونی ما کسی جرات پارتی بازی ندارد … بهتر است هر چه سریع تر شروع کنید…
با شمارش معکوس یاشار الدوله نوشیدن چای داغ توسط سه نفر شروع می شود. وکیله الرعایا با نوشیدن اولین جرعه فریاد بلندی کشیده و از حال می رود. ناراحت الدوله هم پس از نوشیدن دو سه جرعه از حال می رود. اما ممد میرزای ششلول بند به راحتی محتویات پارچ خود را تا انتها می نوشد و در میان نوشیدن هم بادگلوهای متعددی سر می دهد! … در این لحظه موشی خان صدراعظم رو به پادشاه کرده و می گوید): اعلیحضرتا! بدین ترتیب ممدمیرزای ششلول بند از یک امتحان تخصصی پیچیده که توسط حضرت همایونی با فراست طراحی شده بود سربلند بیرون آمده و مفتخر به دریافت لقب کتابگذار اعظم می گردد.
(جمعیت هلهله کنان و کف زنان به کتابگذار اعظم جدید تبریک می گویند … )
سلام به شما و دست اندرکاران عطف تبریک می گویم. طنز بسیار بسیار زیبایی بود که در شماره های قبلی جایش خالی بود از کتابگذار اعظم ممنون و متشکریم
سلام
خواندیم و لذت بردیم.
جالبش همانجا بود که علیحضرت همایونی هر سه کاندید را کله پوک خطاب می کنند ! خنده.
البته دقیق متوجه نشدیم که منظور از کاندید سوم شخص خاصی است و یا یک شخصیت خیالی را توصیف می کند ؟!
به هر حال خواندیم و لذت بردیم.
همیشه شاد باشید و جوان
و خدانگهدار
ببینم نکند شخصیت سوم خود نویسنده است ؟!
این گمان زمانی قوی تر می شود که در یکی از دیالوگهای یاشارالدوله خراسانی نوشته شده است : ” ه وخت توی خاطر همایونیتون فکر نَکُنین مو پارتی بازی کردُم و همشهریم رو مِخوام کتابگذار اعظم کُنم ”
ولی تا آنجایی که ذهنمان یاری می کند و چهره ی کمرنگ شده ی نویسنده در لابه لای چین و چروکهای سلولهای خاکستری مغزمان را از پس گذر زمان بازیابی می کنیم هیچگاه سیبیلی بر روی صورت مبارک ایشان ندیده ایم ! پس اگر شخصیت سوم همان نویسنده حقیقی متن است چرا در خطی اینگونه به توصیف خود می نویسد : ” مردی نخراشیده با سبیبلی از بناگوش دررفته وارد تالار می شود ” ! ( و شاید ایشان خواسته اند در متن معکوس نمایی کنند ! )
و شاید هم ایشان سیبیلهایشان به جای بیرون از درون دهانشان روییده است که اینجانب به شخصه هیچگاه فرصت وارسی و بازرسی داخل دهانشان را نداشته ام ! و فکر نمی کنم اگر فرصتی هم پیش آید میل و رغبتی به دیدن و طبعاً استشمام رایحه یک دهان یکهفته مسواک نشده داشته باشم !
اگر نظر خاصی دیگری راجع به این نوشته به مغزمان خطور کرد مطمئنا از نوشتنش کوتاهی نمی کنیم ( و البته خوب می دانیم که برای دیگران نوشتن و یا ننوشتن نظراتمان چندان هم مهم نیست ! خنده )
خدانگهدار
پدرسوخته در روز روشن آمده ای در این نشریه فخیمه آنلاین ادای قبله عالم را در میاوری؟ بدهم از یک جایی آویزانت کنند؟ بیایید پدر پدرسوخته این را ببرید به محبس.
آی گردنم درد گرفت.